فرازونشیب زندگی طلبگی ما(همنفس طلبه)

هم قدم تا خدا آباد

همنفس طلبه

طبقه بندی موضوعی

اضطراب های هولناک یک ماه اول بارداری بالاخره تمام شد . حالا نوبت به آرامش رسیده بود. شروع به خواندن قرآن کرده بودم. از ابتدا تا انتهای مدت ۹ ماهه ۵ بارقرآن را ختم کردم . می خواستم فرزندی که در حال پرورش ان هستم با نوای وحی آشنا شود . از همان ابتدا مرتب به او و به خودم یادآور می شدم که "به دنیا میایی نه برای یک زندگی معمولی نه برای اینکه دانشگاه بروی دکتر بشوی مهندس بشوی ازدواج کنی بچه دار شوی که همه اینها تنها جزیی ساده از زندگی است و نه دلیل خلقت اشرف مخوقات. به دنیا می آیی تا سرباز مولایی شوی که در آخرالزمان پرچمدار قیام حسینی است. به دنیا میایی تا لبیک گوی صدای هل من الناصر دردانه خلقت شوی. سرباز به دنیا میایی و سرباز نیز به دنیا خواهی آورد." و این شد دلیل آمدن صبورای من. از آن لحظه تا همین امروز و تا همین لحظه مدام به خودم و به او یاد آور می شوم که تو به دلیل کاری مهم به این دنیا آمده ای . اگر غذا می خورد به او یادآور می شوم که سرباز امام حجت باید قوی و خوش بینه باشد. اگر درس می خواند به او یادآور می شودم که سرباز حضرت عشق باید باسواد و تحصیل کرده باشد .اگر کلاس زبان می رود به او یادآور می شوم که در دولت یار به سربازان متعهدی که توانایی صحبت به زبانهای مختلف را دارند نیاز است. من او را سرباز پرورش می دهم . بارها به او گفته ام "اگر روزی آقا آمد و من نبودم سلام مرا به او برسان و بگو مادرم شما را خیلی دوست داشت آنقدر که کفن شهادت مرا خریداری کرده و برایم کنار گذاشته بود . بگو مادرم آخر جمال یوسف زهرا ندید و رفت اما مرا عاشق تربیت کرد.."

من فرزندم را از تغذیه معنوی غنی می کردم. اما جسم کوچک او نیاز به رشد و پرورش داشت . اوضاع اقتصادی ما مناسب نبود. برای تفریح پارکهای تهران را زیر پا می گذاشتیم.بهشت زهرا و مزار شهدای گمنامش تا امروز پاتوق همیشگی ما بوده و هست. امامزاده صالح و زیارت حضرت عبدالعظیم هم که پای ثابت تفریحات مابود.در طول ۹ماهی که میزبان دخترم بودم هیچ وقت به رستوران نرفتیم . نمی توانستیم نمی شد هزینه ها بالا بود و پرداخت هزینه آن برایمان ممکن نبود. هر وقت برای تفریح بیرون می رفتیم نهایت چیزی که آقا سید می توانست تهیه کند بیسکویت و نوشابه بود.

من اهل نوشابه خوردن نبودم اما برای اینکه دل آقا سید نشکند با هر بدبختی که بود نصف آنرا می خوردم . گاهی که اوضاع اقتصادی مان اعیانی می شد به جای نوشابه ساندیس آلبالو می گرفتیم و من کلی ذوق می کردم . گاهی هم که به حرم حضرت عبدالعظیم می رفتیم در بازار قدیمی آنجا بستنی سنتی می خوردیم و من احساس می کردم که روی ابرها نشسته ام. اما همین چیزهای ساده نهایت توانایی آقا سید بود. خوب به خاطر دارم گاهی که از خیابان عبور می کردیم اطرافمان پر از فروشنده هایی بود که گوجه سبز و چاغاله و زغال اخته می فروختند می فهمیدم که آقا سید زیر چشمی مرا نگاه می کند و می دانستم که زیر لب خدا خدا می کند چشم من به آنها نیفتد من هم همیشه خودم را به ندیدن می زدم.

بعضی روزهای هفته توانایی تهیه غذای مناسب و گرم را نداشتیم و در نهایت تنها وعده ی غذایی که من کامل می خوردم همان وعده ای بود که در محل کار به ما می دادند. دوست داشتم لااقل می شد با غذای شبمان سالاد داشته باشیم اما خب متاسفانه مقدور نبود . من توانایی خوردن غذاهای مقوی را نداشتم اما تا دلتان بخواهد از بوی غذاهای عالی بی نصیب نبودم به برکت حضور خواهرشوهرم که در طبقه بالا بودند انواع و اقسام بوهای مختلف پایین می آمد.

با وجود آن شرایط همچنان سرکار می رفتم و آقا سید همچنان با سکوت مرا همراهی می کرد و مخالفت خود را پنهان می کرد او منتظر وقتی بود که من خودم به این باور برسم که بهتر است در منزل بمانم. ۹ماه میزبانی من بر من و آن فرشته ی کوچولو خیلی سخت گذشت اما امروز که به آن ایام بر می گردم سرم را در برابر مادر سادات بالا می گیرم چرا که هیچ وقت لبه به شکایت باز نکردم

 



۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۵۸
سیده طهورا آل طاها

نشستیم به دعای توسل من و آقا سید و آن موجود لطیف و ظریف .

"یافاطمه الزهرا یا بنت محمد یا قره العین الرسول یا سیدتنا و مولاتنا ..."می خواندیم و زار می زدیم .

           دستم را جایی گذاشتم که فکر می کردم سرش است . کوچولوی نازم مهمون عزیزم به هر قیمتی نمی ذارم تو رو از من بگیرین .

   آزمایشگاه می گفت:باید از مادر آزمایش گرفته شود از پدر هم . از پدرکودکم آزمایش گرفتند ازمادرش هم. رفت و آمدهای ما وتماسهای ما تا ۱ ماه ادامه داشت هزینه ی فقط یک آزمایش صد هزار تومان بود و این برایمان خیلی سنگین بود اما در قبال داشتنش ٬ داشتن آن موجود لطیف ظریف هر کاری می کردیم . نذر کردیم که با خودمان ببریمش پابوس امام رئوف .

روزها و شب های آن یکماه برایش قصه می گفتم . قصه آن پسری که فقط ۶ ماه مهمان مادرش بود و بعد دست ناپاک نامردی میان درودیوار او را از مادرش گرفت .

خدایا چه حالی داشتیم آن روزها که غمخواری جز تو و مادر پهلو شکسته مان نداشتیم . یکماه میان خوف و رجا گذشت تا آنکه گفتند :همسرشما تالاسمی مینور ندارد.

و این یعنی :من می توانم دخترم را برای خود خودم نگه دارم دختری که به یاد سختی هایی که کشیدیم صبورا نام گرفت.

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۵۳
سیده طهورا آل طاها

زمان زیادی از ازدواجمان نگذشته بود من همچنان مشغول کار بودم و آقا سید علاوه بردرس خواندن در دفتر یکی از مراجع مشغول شده بود. محل کار من در یکی از خیابانهای شمال شهر بود در حالیکه منزل ما در یکی از کوچه پس کوچه های جنوب شهر . مسافتی که روزانه باید صرف آمد و شد می کردم زیاد بود و من ناچار این مسیر را می رفتم و می آمدم.

زندگی می چرخید اما بدون حقوق من . آقاسید از همان ابتدای زندگی مان شرط کرد که ریالی از حقوق من هزینه نشود روی این شرطش هم محکم و استوار بود تا جایی که اگر می فهمید من برای خرید چیزی که مورد نیاز شخصی ام بوده از حقوق خودم هزینه کرده ام حسابی دلخور می شد و تا مبلغش را برنمی گرداند ول نمی کرد. لذا از همان ابتدا تمام حقوق و حتی مزایایی که دریافت می کردم را در یک حساب شخصی واریز می کرد . می گفتند تمام هزینه های خانه پای من است . شما هیچ وظیفه ای در خرج کردن نداری. حتی در بدترین و سخت ترین شرایط که گاهی یک هفته تمام غذای گرم برای خوردن نداشتیم اجازه برداشت از آن پول را نمی داد. بعدها آن پول صرف خرید اولین منزلمان که ۳۹ متر بود شد و از آنجایی که نیمی از پول خرید خانه را در واقع من داده بودم ۳دانگ خانه به نام من شد.

آقاسید با این کار درس بزرگی به من داد ٬درسی بدون دعوا ٬بدون تحکم ٬بدون مرافعه"خداروزی میرساند". درست در همان ماههای ابتدای زندگی مان متوجه حضور یک تازه وارد شدم . به زودی فهمیدم که موجودی لطیف و ظریف را در وجودم پرورش می دهم. باید اعتراف کنم که آمادگی حضورش را نداشتیم اما وقتی که دانستیم سراپا شوق و شور شدیم . احساس غریبی بود احساس مادری. چیزی شبیه خوردن یک سیب گلاب٬ چیزی شبیه بوییدن گل مریم٬ چیزی مثل شنیدن صدای موج دریا در سکوت کنار ساحل٬چیزی شبیه صدای خش خش برگهای رنگارنگ پاییزی.

مسافت میان آزمایشگاه تا خانه را با شوق آمدیم. مشغول تعویض لباسهایم بودم. ناگهان چیزی شبیه پتک به سرم خورد حافظه ام بکار افتاد ٬ زمان به عقب برگشت . ما داریم بچه دار می شویم اما دکترها هشدار داده بودند تا زمانیکه مشخص نیست آقاسید تالاسمی مینور هستند یا نه ما نباید بچه دار می شدیم. دستانم را حائل در و دیوار کردم از عمق جان صدا زدم " یا اماه "..........

روزهای بعد روزهای تلخی بود................



۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۰۳ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۳۸
سیده طهورا آل طاها

مدت زیادی از زیر سقف رفتنمان نگذشته بود که متوجه تغییرات در رفتار برخی از اطرافیان می شدم. نگاهها به من فرق کرده بود جوری حس تحقیر در نگاهها موج می زد .خانواده من یک خانواده مذهبی بود. پدرم اهل جنگ بود و شوهرخواهرم از مردان مذهبی ودرعین حال جبهه رفته بود. اما بعد از جنگ خط فکری او خیلی تغییر کرده بود.تاآنجاکه رفته رفته اعتقادش به ولایت فقیه را از دست داده بود. اینها تا قبل از این برایم مهم نبود احساس می کردم این مطلب قبل از آنکه به من ارتباطی داشته باشد شخصی است. تا اینکه در اولین مهمانی رسمی بعد از ازدواج در منزل خواهرم دانستم که اینطور نیست و گاهی آتش افکار باطل اطرافیان ممکن است دامن ماراهم بگیرد. خواهرشوهر و خواهرم از وضع مالی خوبی برخورداربوده و هستند.همه افراد خانواده ی من و آقاسید در مهمانی پاگشا حاضربودیم که شوهر خواهرم بعنوان میزبان بی مقدمه حرفهایی را پیش کشید که آهسته آهسته دامنه دار شد تا آنجا که مدتها سرمنشا بحثهای من و آقاسید شد.شوهر خواهر عزیزبا پیش کشیدن این بحث که اساسا" تقلید کار انسان نیست و زیر سوال بردن صریح ولایت فقیه و تحقیر همراه با توهین به روحانیت آن شب و شبها و روزهای دیگر زندگی ام را غرق بحث و مجادله کرد.نمی دانم می دانست که با زندگی نوپای من چه می کند یا نه؟ سکوت بر همه جا حاکم بود و من غرق عرق متحیر از رفتار شوهرخواهرم ملتمسانه به پدر که رنگش به سفیدی گچ شده بود نگاه می کردم.خانواده آقاسیدمات و مبهوت و عصبانی این پا و آن پا می شدند و سعی می کردند تا ناراحتی و نارضایتی شان را پنهان کنند.این وسط آقاسید من جوان ۲۱ ساله ای بود که غرور و لباس و اعتقادش بازیچه قرار گرفته بود. آنهم جلوی همسرجوان و آدمهایی که تازه آنها را شناخته بود.شوهرخواهر من حداقل ۲ برابر او سن داشت و نمی دانست چه می گوید و چه می کند. من تا آن زمان با شوهرخواهرم مشکلی نداشتم اتفاقا خیلی هم دوستش داشتم خاطرات خوبی از دوران کودکی ام با او که همواره مرا پارک می برد و برایم آب هویج بستنی می خرید داشتم .حالا بین او و آقا سید گیر کرده بودم نمی دانستم چه کنم. خوب می فهمیدم این تازه آغاز ماجراست.

اما آنقدر کم تجربه بودم که نمی دانستم الان زمان حمایت از آقاسید است باید از او که ناجوان مردانه تحقیر  می شد دفاع کنم. می خواستم هر دو کفه ترازو را باهم داشته باشم غافل از اینکه گاهی یا باید طرفدار راست بود یا چپ و میانه معنایی ندارد.

توقع داشتم آقا سید در برابر حرفهای شوهرخواهر سکوت کند یا حداقل مودبانه کوتاه بیاید تا نه سیخ بسوزد نه کباب یادم رفته بود که او هم حق دارد در برابر هجمه های از پشت سر از خودش دفاع کند. من پیوسته آقاسید را به سکوت و نرمش دعوت می کردم غافل از آنکه او از من حمایت و دفاع می خواست .

ماه رمضان سال گذشته شوهرخواهرم با ارسال پیامکی به آقا سید بابت تمام آنچه گفته بود و کرده بود حلالیت طلبید آقا سید برایش نوشت:شما برادر من بوده و هستید من مدتهاست که از شما گذشته ام....

 



۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۲۸
سیده طهورا آل طاها

آقا سید اصراربه استقلال داشت. تمایلی نداشت که پدرش خانه ای را برای ما اجاره کند نمی خواست زیر دین او باشد پس جهیزیه من به خانه پدرشوهرم منتقل شد.

 خانواده آقا سید منزل دیگری داشتند که آنجا زندگی می کردند خانه ای کوچک در یکی از محلات جنوب تهران .خانه قدیمی بود و در دو طبقه که طبقه بالا در اختیار خواهر شوهرم بود و طبقه پایین که شامل ۱ اتاق ۶متری و ۱ اتاق ۹ متری تو در تو بود که در اختیارماقرارگرفت. آشپزخانه داخل حیاط بود حدودا" ۳ متر بدون در. که محل خوبی برای رفت و آمد موشها بود.

دستشویی داخل حیاط بود و با خواهرشوهرم مشترک بود. همچنین حمام خانه که در طبقه سوم بود و آنهم مشترک.این خانه از منزل پدری ام خیلی دور بود . در خانه تلفن نداشتیم یعنی داشتیم اما در اختیار خواهر شوهرم بود. در فصل گرما و تابستان خانه ما فاقد کولر بود . یعنی کولر داشت اما در اختیار خواهر شوهرم بود و در طبقه بالا. زندگی در این محله و به این سبک برایم سخت بود. خصوصا که اکثر دوستان هم دوره ام در دانشگاه با شرایطی بهتر از من ازدواج کرده بودند.اما من با چشم باز و با عقل سلیم این زندگی را انتخاب کرده بودم ذره ای پشیمان نبودم. هرچند عملکردها ناراحتم می کرد اما باعث نمی شد که از تصمیم بزرگ زندگی ام پشیمان شوم.

بودن در کنار آقا سید بزرگترین موهبتی بود که خدابه من ارزانی داشت.... 



۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۲۵
سیده طهورا آل طاها

اولین گام خریدهای عروسی بود. با خودم عهد کرده بودم زیاده خواه نباشم و نبودم. ازهر چیز ساده ترین و ارزان ترین را انتخاب می کردم. به خاطر دارم موقع خرید آینه و شمعدان خواهرم اصرار به خرید آیینه و شمعدان گران تری داشت اما من زیر بار نرفتم. در مورد خرید لوازم آرایشی به  خرید ۳قلم اکتفا کردم گفتم مابقی را خودم می خرم درمورد بقیه وسایل نیز همین رویه را در پیش گرفتم.خواهر شوهر که اوضاع را اینطور دید دل به دریا زد و در مورد خریدسرویس طلا به یک گردنبند و گوشواره بسیار بسیار ساده بسنده کرد.

خواهر شوهر من زن خوبی بوده و هست اما اشکال کلی همه ما آدمها اینجاست که یادمان می رود هر چیزی که برای خودمان می پسندیم باید برای دیگران هم بپسندیم.لابد پیش خود فکر می کرد حالا که طهورا اینقدر کم توقع است چرا ما خودمان را به زحمت بیندازیم؟ اما ای کاش پیش خود فکر می کرد حالا که او اینقدر کم توقع است خوبست ما آنچه به عهده مان است را درست انجام دهیم . در این صورت من هم بیشتر از قبل مراقب خواسته هایم بودم. چند سال بعد که دختر ایشان ازدواج کرد با اینکه داماد شرایط مالی مناسبی نداشت اما گفتند دختر من آرزو دارد و همه چیز را برای دخترش سنگ تمام گذاشت. کاش ما مردم یاد بگیریم آنچه برای خود می پسندیم....

در مورد لباس عروس فکرهای مختلفی داشتم به ذهنم آمد یک لباس ساده و ارزان اجاره کنیم اما خانواده همسر قید آن را زدند. لباس عروسم لباس یکی از اقوام آقا سید بود و مربوط به ۲۰ سال پیش که بیشتر جاهایش را بید خورده بود و صبح عروسی کارم این شد که با نخ و سوزن دور از چشم خواهرانم که مبادا حرفی هم آنها نثارم کنند سوراخ هایش را می دوختم. فنرهای دامن بیرون زده بود و حسابی پاهایم را اذیت می کرد. از آرایشگاه هم خبری نشد و خواهر شوهر خودش زحمت آنرا کشید.در حالی که حتی آرایشگاه هم نداشت .دوست داشتم از مراسم عکاسی و فیلم برداری شود اما .... و من ناچار قید فیلم برداری را زدم و هزینه عکاسی را هم از حقوق خودم پرداخت کردم.

منزل پدری من و آقا سید برای برگزاری مراسم کوچک بود اما خانواده ایشان تمایلی به گرفتن سالن نداشتند لذا مجبور شدیم تعداد کمی از فامیل را به منزل پدرم دعوت کنیم و نیمی از هزینه شام را هم پدرم متقبل شد. همه اینها در حالی بود که پدر آقاسید وضع مالی مناسبی داشت و توانایی برگزاری مراسم بهتری را هم داشتند. شاید کم توقعی من باعث شد که آنها با فراغ بال این مراسم را پشت سر بگذرانند .

اما با همه اینها آنچه برایم مهم بود داشتن مردی مثل آقا سید بود.

حالا هم اگر فکر کردید خب اینم از این دیگه همه چیز ختم به خیر شد باید بگم اشتباه کردید....


۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۲۳
سیده طهورا آل طاها

مدت صیغه ی موقت ما تمام شده بود. و آقا سید در حال خوردن قرص های آهن و در انتظار آزمایش بعدی بود یک دیگر را در دانشگاه می دیدیم اما چون دیگر به هم نامحرم شده بودیم از کنار هم مثل دو تا غریبه رد می شدیم و می رفتیم.

در طول تمام این یکماه در دلم غوغایی بود . می دانستم که حال او نیز بهتر از من نیست در طول آن مدت لحظه ای دستم از دامن اهل بیت کوتاه نشد و تمام امیدم توکل به خدا بود. حال و روز پدرم خیلی خراب بود می دانستم که ناراحت است و غصه می خورد.

یکماه تمام شد. قرص آهن هم . و باز آزمایشگاه . میزان ذخیره آهن آقاسید تقریبا صفر بود که با مصرف قرص های آهن به حد طبیعی اش بازگشت اما همچنان در مورد تالاسمی مینور مشکوک بودند با دکترهای مختلفی مشورت کردیم در نهایت دریافتیم که آنها نمی توانند مانع از ازدواج ما شوند. تا مشخص نشدن نوع تالاسمی آقا سید بچه دار شدن ما خطرناک بود.

در آن لحظه ازدواج از هر چیزی برایمان مهمتر بود تا آنجاییکه برای در کنار هم بودن حاضر بودیم قید هر چیزی را بزنیم حتی بچه . 

آخرین روزهای اسفند ماه سال ۷۸ شاهد پیوند ساده و صمیمی ما شد .بعد از آن سختی ها و خوف و رجاها حالا می شد یک نفس راحت کشید و خوشحال بود . غافل از آنکه ......



۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۵۳
سیده طهورا آل طاها

ناشتا عازم آزمایشگاه شدیم. این اولین بار بود که شانه به شانه یک مرد راه می رفتم. حس خاصی داشتم .چیزی در قلبم هیاهو می کرد. نامش چه بود شاید عشق شاید نگرانی از آینده . آزمایشگاه پر از عروس و داماد بود. چند ساعت بعد از آزمایشگاه بیرون آمدیم آقا سید تا خانه مرا همراهی کرد. از او که جدا شدم انگار چیزی در دلم فرو ریخت.

طرفهای ظهر بود. تلفن دفتر بسیج به صدا در آمد :طهورا خانم لطفا" بیاین پایین . من از آزمایشگاه برگشتم. با شوق چادر را به سرم کشیدم و پایین رفتم. به نظرم ناراحت آمد . گفت:شما هم باید آزمایش خون بدید. با تعجب گفتم چی ؟! چرا؟! گفت درست و حسابی توضیح ندادن فردا باید دوباره بریم آزمایشگاه.صبح فردا دوباره عازم شدیم. اینبار دلم شور می زد و بی قرار بودم.

آزمایش خون دادم . آقاسید ساکت بود اما احساس می کردم در دلش بلوایی برپاست. دل توی دلم نبود . هنوز گیج و سردرگم بودم آزمایشگاه جواب درستی نمی داد. دو روز بعد به اتفاق آقا سید راهی آزمایشگاه شدیم دیگر از مسیر آزمایشگاه از خیابان بهارستان بدم می آمد.جواب را دادند دستمان و ما را راهی اتاق پزشک کردند . دکتر یک خانم بود درشت هیکل و خونسرد. نگاهی به برگه آزمایش کرد . با سردی گفت: شما احتمالا" نمی توانید با هم ازدواج کنید . چی؟! چرا؟! ادامه داد: آقاتون مشکوک به تالاسمی هستن شما هم تالاسمی مینور دارین . روی زمین نشستم دنیا دور سرم می چرخید . دکتر گفت: آقاتون باید ۱ ماه قرص آهن بخوره بعد دوباره باید آزمایش تکمیلی انجام بدین تا مشخص بشه تالاسمی مینور داره یا نه ؟ اگه داشته باشه مجوز عقد صادر نمی شه . بعد هم با صدای بلند گفت : نفر بعد

تالاسمی مینور کابوس زندگی ام شد ...............



۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۵۱
سیده طهورا آل طاها

مراسم خواستگاری انجام شد ساده بی تکلف مثل همه مراسم های دیگر. بزرگترها گفتند :عروس و داماد بروند با هم صحبتهایشان را بکنند. عروس و داماد چه کلمه ی رویایی و زیبایی. کلی حرف آماده کرده بودم اما دریغ از اینکه آقاسید مجال بدهد من هم یک جمله بگویم چنان بالای منبر رفته بود که پایین هم نمی آمد. حرفهایش که ته کشید گفت : شما حرفی برای گفتن ندارید؟ خدا می داند که آن لحظه چقدر دلم می خواست یکبار دیگر حالش را بگیرم اما نمی شد تا آمدم دهان باز کنم پدر سرفه ی کوتاهی کرد و گفت : خب حرفهایتان هم که دیگه تمام شد تشریف بیارید.

به قول سیده بانو آقا مارو می گی سوسمارو می گی ... قرارنامزدی گذاشته شد برای اواسط بهمن. دلم خیلی شور می زد بحث شیرین مهریه فکرم را خیلی مشغول کرده بود . مادر می گفت : دخترم دانشگاهی است استقلال مالی داره چی کم داره که بخوام مهریه اش را کم بذارم؟ اما من از خواست آقا سید خبرداشتم ۱۴ تا سکه نه کم نه زیاد در غیر اینصورت همه چیز را به هم می زد. من هم که دیگر یک دل نه صد دل رفته بودم پی کارم...

شب نامزدی هم از راه رسید اقوام درجه یک آمدند و انگشتر آوردند چادر سفید و پارچه و یک سبد گل .صحبت به مهریه رسید و قلب من لحظه به لحظه به کف پایم نزدیکتر. پدر گفت ۱۲۴ تا سکه .پدر آقا سید این پا و آن پا شد اگه اجازه بدین نظر آقا سید رو هم بپرسیم؟آقا سید شروع کرد:بسم الله الرحمن الرحیم. مهریه حق زنه و به گردن شوهره که اون رو پرداخت کنه من باید چیزی رو بپذیرم که از عهده اش بربیام وگرنه حق الناس به گردنم می افته. اگه شما اجازه بدین به نام ۱۴ معصوم ۱۴ سکه.

سکوت همه جا رو گرفت. نگاه ها به سمت من خیره شد بابا پرسید: طهورا جان بابا شما موافقی؟ چنان بله ای گفتم که هنوز که هنوز است خودم خجالت می کشم. همه چیز تمام شده بود و مانده بود یک صیغه عقد موقت تا زمانیکه کار آزمایشگاه و محضر تمام شود . نظرها متفاوت بود آخر سر قرار شد برویم سر مزار شهدای گمنام و آنجا صیغه عقد موقت مان را بخوانیم . به مدت ۲ هفته به طور موقت به هم محرم شدیم تا کارهای آزمایشگاه و بعضی خریدهای ابتدایی تمام شود.

به زودی عازم آزمایشگاه شدیم و این آغاز سختی های طهورا شد....



۱۸ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۵۰
سیده طهورا آل طاها

غرق فکر دراتاق بسیج نشسته بودم. صدای تلفن مرا به خودم آورد گوشی را برداشتم صدا ناآشنا بود. سراغ مرا می گرفت خودم را معرفی کردم. صدا می گفت خواهر آقا سید هستم. دستپاچه شدم. صدایم می لرزید دستانم هم. از احوالم پرسید رشته تحصیلی ام و سن و سالم. خواست که به اتفاق آقا سید به دانشگاه بیایند برای یک سری حرفهای رو در رو . به مادر گفتم تا اجازه بگیرم. مادر می گفت:پدرت را چه کنیم؟ راست می گفت پدر مخالف بود و من هیچ وقت تا آنزمان کاری خلاف میل و خواسته اش انجام نداده بودم. عصر بود و دورهم عصرانه می خوردیم مادر فرصت را غنیمت شمرد .حاج آقا خواهر آقا سید تماس گرفتن اجازه گرفتن بیان دانشگاه با طهورا رو در رو حرف بزنن اجازه میدین؟ پدر در خودش فرورفت. امروز مسجد امام سجاد بودم گویا این بنده خدا از اعضای فعال بسیج این مسجده.غیرمستقیم رفته بودم برای تحقیق همه راضی بودن ازش سرشناسه توی محل. 

مادر از فرصت استفاده کرد حاج آقا پسرخوبیه اهل خدا و پیغمبره مگه ما خودمون اول زندگی چی داشتیم؟ روزی رو خدا میده. پدرسرتکان داد. ساعت ۴ عصر به اتفاق خواهرشان آمدند خواهرشان مهربان صمیمی خنده رو و خیلی پرسروزبان بود. خودشان اما سربه زیر و تابنا گوش سرخ بودند.کمتر حرف می زدند و بیشتر خواهرشان می گفت: آقا سید شاغل نیست وضع مالی رو به راهی نداره پدرم یک مغازه بقالی داره ولی تا اونجا که بتونه کمکتون می کنه داداش با درس خوندن شما مشکل ندارن... وسط حرفشان پریدم با کار کردنم چطور؟ آقا سید سربلند کرد چرا کار کنید؟ گفتم اوضاع مالی شما فعلا" برای تشکیل زندگی مساعد نیست شرط من برای ازدواج اینه که تا سامان گرفتن شرایط شما من سرکار برم.

سربه زیر انداخت .دستهاش در هم گره شد. گفت:خدا روزی میده.گفتم :خدا عقل داده.گفت زندگی تمام طلبه ها اینجوریه در شهریه و منبر و نماز و تحقیق و تبلیغ خلاصه می شه مشکل مالی هم نمی گم نیست هست اما خدا.... گفتم : منو با کسی مقایسه نکنید منم شما رو با کسی مقایسه نمی کنم. پدرم نگران اوضاع مالیه. پیشانی بلندش چروک افتاد. اگه خواست شما اینه باشه من حرفی ندارم اما تازمانیکه به زندگی مان آسیب نرسونه . با اکراه موافقت کرد و من نفهمیدم کهاین اولین گام در زندگی مشترکم بود که به خدا اعتماد نکردم.

رفتند و من همه آنچه را بود به پدرگفتم. حالا پدر موافقت کرده بود.قرار خواستگاری گذاشتند اما قبل از آن پدر آمد و گفت :حرفی با تو دارم و حرفی با آقا سید. حرفم با تو: یادت باشه شوهرت در کسوت یک روحانی است پس باید احترامش را نگه داری فکر نکن حالا که روحانی است می توانی از او توقعات زیاد داشته باشی. او هم ممکن است مثل هر انسانی دچار اشتباه و لغزش شود مبادا که اشتباهات او را به پای دین بگذاری و فکر کنی حالا که روحانی است پس هیچ وقت مرتکب هیچ اشتباهی نخواهد شد. اما یادت بماند هر وقت اشتباهی کرد باید حرمتش را به خاطر لباسش حفظ کنی و هرگز آنها را برملا نکنی. فردای آنروز حرفهای دیگری هم به آقا سید زد حرفهایی که هر دو می گفتند مردانه است و نیازی به دانستن من نیست حتی حالا که سالها گذشتهروز خواستگاری فرا رسید..... 



۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۴۹
سیده طهورا آل طاها