آن مرد نیامد..!
از ازدواجشان مدت زیادی نگذشته بود . زن و شوهر تمام دیشب را با جر وبحث به صبح رسانده بودند. مرد خسته و کلافه ٬ به سرکارش رفته بود و زن عصبی و گریان در منزل مانده بود. زن تا عصر مشغول نقشه کشیدن بود تا حق مرد را کف دستش بگذارد و به اصطلاح گربه را دم حجله بکشد . مرد دوست نداشت ماجرا کش بیاید . همسرش را دوست داشت و تصمیم گرفته بود بعد از ورود به منزل همه ی دلخوری زن را از دلش بیرون بیاورد. درست مثل اکثر قهرهایشان که زن ناز می کرد و مرد ناز او را می کشید .فرصت نکرده بود تا ناهارش را سرکارش بخورد ٬ گرسنه و خسته به خانه آمد تا با همسرش غذایی بخورند و او ماجرا را تمام کند. زنگ در خانه را زد ٬ همسرش آیفون را برداشت . با صدای خشکی پرسید: کیه ؟ مرد جواب داد : باز کن . زن با مکثی کوتاه در را باز کرد. مرد پله ها را دو تا یکی بالا آمد. زنگ در آپارتمان را به صدا در آورد . یکبار ٬ دو بار ٬ سه بار ... اما خبری نبود. زن در را باز نمی کرد. مرد با دست چند ضربه به در زد. زن با صدای بلند گفت : چیه ؟ در رو باز نمی کنم . برو خونه ی همون مامانت . مرد خشکش زد. آرام گفت : در رو باز کن . همسایه ها صدا رو می شنون خوب نیست . با هم صحبت می کنیم . باور کن الان خیلی گرسنه و خسته ام. زن گفت : غذا چیه ؟! من غذا درست نکردم گفتم برو خونه مامانت .! مرد ٬ احساس کرد که صدای در آپارتمان همسایه ی بالایی را می شنود که باز می شود. پله ها را به سمت موتور خانه ی آپارتمان دوید.چند ساعتی همان جا ماند . دوباره بالا آمد و در زد . خانوم در رو باز کن بذار با هم صحبت کنیم این کارت خوب نیست . اما در همچنان روی یک پاشنه می چرخید و زن در را باز نمی کرد و همچنان به قهر و ناز کردنش ادامه می داد. مرد شب را در موتور خانه خوابید و صبح فردا دوباره به سرکارش برگشت و عصر دوباره به خانه آمد . باز هم در زد اما خبری نشد. تلفن همراهش به صدا در آمد . زن در پیامکی کوتاه نوشته بود : قهر کردم رفتم خونه ی بابام . مرد خشمگین شد .از اینکه می دید تا این حد تحقیر شده است به ستوه آمده بود. تصمیمش را گرفته بود . نازکشیدن کافی است . اصلا لازم نیست که برگردد. سه هفته بود که از زن خبری نبود. زن پشیمان شده بود . فهمیده بود که تند رفته دوست داشت بازگردد اما غرورش اجازه نمی داد . مرتب فکر می کرد شاید مثل همیشه شوهرش بیاید اما این بار مثل دفعات گذشته نبود. مردنیامد. وقتی زن این حرفها را تعریف می کرد با خودم فکر کردم ٬ ببین که چه ساده کانون زندگی از هم پاشیده شد . کاش زن ٬ اقتدار مردش را اینطور نمی شکست . کاش مرد فقط یکبار دیگر ٬ فقط یکبار دیگر زن را بازمی گرداند. یادمان باشد زن نباید به سادگی خانه اش را ترک کند مردها تا اندازه ای حوصله ی ناز کشیدن دارند اما وقتی این ماجرا قصه ی مداوم زندگی شان شود خسته می شوند و همه چیز را رها می کنند و آنوقت است که زن می ماند و کوهی از ای کاش ها ....