فرازونشیب زندگی طلبگی ما(همنفس طلبه)

هم قدم تا خدا آباد

همنفس طلبه

طبقه بندی موضوعی

این دختر...18سال دارد!

پنجشنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۳۲ ب.ظ

عصر امروز تماس گرفت . گریه می کرد . مضطرب بود . صدای نازک و دخترانه اش می لرزید . می گفت : مادرش شاغل است . می گفت اوضاع مالی مناسبی دارند و او تک دخترخانواده است . با برادری که سالها از خودش کوچکتر است . می گفت : از صبح تا عصر در خانه تنها هستم . مادر خسته و کوفته و بی حوصله به خانه می آید . کسی نیست تا حرفهای مرا بشنود . کسی نیست تا پای درد و دلش بنشیند . می گفت : مادرش خیلی سخت گیر است . اما همین مادر سخت گیر ، هم خودش وایبر دارد و هم به دخترش اجازه داده تا بعنوان سرگرمی هم که شده از وایبر استفاده کند . تعریف می کردکه همه چیز از وقتی شروع شد که وایبر را نصب کردم . از وقتی که عضو گروه های وایبری شدم . در این عضویت با پسری آشنا شدم که دم از خدا و پیامبر می زد . پسری که پای درد و دل هایم می نشست . پسری که به من محبت می کرد . پسری که می گفت : قصد خیر دارد. تعریف می کرد که از این آشنایی یکی دو ماه می گذشت و مادر شاغل سخت گیر از این رابطه بی خبر بود . کم کم پسر از او خواسته بود که از فضای مجازی خارج شوند و حقیقی شوند . دخترک می گفت : در اولین برخوردمان حتی به من نگاه هم نمی کرد . می گفت : از کاری که می کردم می ترسیدم. احساس بدی داشتم . احساس آدمی که در شرف سقوط است . دوست داشتم تا با مادرم حرف بزنم . دوست داشتم از آنچه در شرف وقوع است باخبرش کنم ، اما می ترسیدم . تا سه روز قبل از سال 94. به اینجا که رسید قلبم انگار در سینه سنگینی می کرد . به تجربه تا آخر داستان را رفتم اما منتظر شنیدن ماندم شاید به امید اینکه اینبار ماجرا آن چیزی نباشد که من حدس زده ام. دخترک ادامه داد : سه روز قبل از نوروز ، پسر از من خواست تا بر سر قرار حاضر شوم . به مادرم گفتم که با دختر خاله ام به مرکز خرید نزدیک خانه می روم .دختر بر سر قرار حاضر می شود. پسرک باز دم از خدا و اسلام می زند. از سادگی و بلاهت دخترک استفاده می کند و به بهانه ی اینکه خواهرش در منزل است او را به خانه می برد. 

و .......... ادامه ماجرا...............

دخترک وحشت زده با التماس فرار می کند . می گفت تا امروز سه بار دست به خودکشی زده ام. می گفت : پسرک مرا تهدید کرده که همه چیز را به خانواده ام می گوید . می گفت : توبه کرده ام ، حالا خدا مرا می بخشد. می گفت : حالا چکار کنم ؟ می گفت و می گفت و می گفت .... و گریه می کرد...

دوست داشتم با مادرش حرف می زدم . دوست داشتم از مادرش خیلی چیزها بپرسم . دوست داشتم بپرسم چرا با دخترش دوست نبود ؟ چرا اعتماد دخترش را جلب نکرده بود ؟ چرا دخترش اینقدر از او می ترسید ؟ چرا فکر می کرد با محدود کردن های بی منطقش می تواند دخترش را از معضلات اجتماعی دور کند ؟ چرا فکر می کرد وایبر می تواند جای خالی او را برای دخترش پر کند ؟ چرا بهترین اوقاتش را کار می کند و خستگی و بی حوصلگی اش را به خانه می آورد؟ چرا دخترش اینقدر تنهاست ؟ من دوست داشتم سوالات زیادی از مادرش بپرسم اما افسوس ....

شما را بخدا ، شما را بخدا ، دخترانتان را دریابید .




موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۴/۰۳/۰۷
سیده طهورا آل طاها

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">