باز هم روز از نو روزی از نو
نشستیم به دعای توسل من و آقا سید و آن موجود لطیف و ظریف .
"یافاطمه الزهرا یا بنت محمد یا قره العین الرسول یا سیدتنا و مولاتنا ..."می خواندیم و زار می زدیم .
دستم را جایی گذاشتم که فکر می کردم سرش است . کوچولوی نازم مهمون عزیزم به هر قیمتی نمی ذارم تو رو از من بگیرین .
آزمایشگاه می گفت:باید از مادر آزمایش گرفته شود از پدر هم . از پدرکودکم آزمایش گرفتند ازمادرش هم. رفت و آمدهای ما وتماسهای ما تا ۱ ماه ادامه داشت هزینه ی فقط یک آزمایش صد هزار تومان بود و این برایمان خیلی سنگین بود اما در قبال داشتنش ٬ داشتن آن موجود لطیف ظریف هر کاری می کردیم . نذر کردیم که با خودمان ببریمش پابوس امام رئوف .
روزها و شب های آن یکماه برایش قصه می گفتم . قصه آن پسری که فقط ۶ ماه مهمان مادرش بود و بعد دست ناپاک نامردی میان درودیوار او را از مادرش گرفت .
خدایا چه حالی داشتیم آن روزها که غمخواری جز تو و مادر پهلو شکسته مان نداشتیم . یکماه میان خوف و رجا گذشت تا آنکه گفتند :همسرشما تالاسمی مینور ندارد.
و این یعنی :من می توانم دخترم را برای خود خودم نگه دارم دختری که به یاد سختی هایی که کشیدیم صبورا نام گرفت.