فرازونشیب زندگی طلبگی ما(همنفس طلبه)

هم قدم تا خدا آباد

همنفس طلبه

طبقه بندی موضوعی

من پدر دانشگاه

شنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۴، ۰۶:۳۳ ب.ظ

دبیرستان تمام شده بود و باید مسیر آینده را انتخاب می کردم عمیقا" عاشق دروس حوزوی بودم . خانواده اما مخالف ...و از آنجاییکه طهورا خانوم دختر حرف گوش کن بابا بود راه دانشگاه را برگزیدم . هر چند هیچ گاه دانشگاه را انطور که باید پاسخگو نیافتم .محیط دانشگاه خیلی برایم دلچسب نبود اما رضایت پدر برایم خیلی مهم بود .

پدرم همیشه و همیشه فرد تحسین برانگیز زندگی ام بوده و هست. تمام کودکی نوجوانی و جوانی ام را با عشق به او گذراندم در تقویم کودکی ام پدر در جنگ بود و من منتظر آغوش گرمش . نیمه شبهای نوجوانی ام با صدای الهی العفوهای شبانه اش بیدار می شدم می دیدم که چطور شانه های مردانه و مهربانش زیر بارش اشک تکان میخورد . بابا کارمند ساده بود و خرج ما آنقدر بود که مجبور می شد چند شیفت کار کند و من همیشه حسرت یک دل سیر دیدن سیمای مهربانش را می کشیدم. عادت کرده بودم که متوقع نباشم از نظر سطح مالی جز طبقه متوسط جامعه بودیم. حالا این بابای مهربان چیزی می خواست که خلاف میلم بود . اما آنقدر حرف بابا برایم حرف بود که پذیرفتم. قدم به دانشگاه گذاشتم . دانشگاهی که برایم غریبه بود. یادم است اولین روز دانشگاه در پاسخ به سوال استاد انگشتم را بالا گرفتم و به رسم دانش آموزان گفتم اجازه خانوم.... بعد هم کلی خجالت کشیدم..... روزها آمد و آمد و دانشگاه و بچه هایش شدند بخش مهم زندگی من ....

و داستان طهورا ادامه دارد............



موافقین ۵ مخالفین ۰ ۹۴/۰۳/۰۲
سیده طهورا آل طاها

دانشگاه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">