فرازونشیب زندگی طلبگی ما(همنفس طلبه)

هم قدم تا خدا آباد

همنفس طلبه

طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «توبه» ثبت شده است

زن ، چهره ی معصومی داشت . سن و سالش بالا نبود . 15 سال از ازدواجش می گذشت و حاصل این ازدواج دو فرزند بود . درسخوان و باهوش . کمی که با هم صحبت کردیم از ته لهجه ای که داشت فهمیدم همشهری هستیم . کم کم برایم از زندگی اش گفت . از اینکه بعد از ازدواج برای زندگی به تهران آمده اند و همین جا ساکن شده اند . تعریف کرد :

خانواده ی همسرم از شرایط اقتصادی بالایی برخوردار هستند اما هیچ کمکی به ما نمی کنند . من هم توقعی ندارم . چند سال اول شوهرم سرکار می رفت . مرد رو به راه و خوبی بود اما وقتی کارش را از دست داد اوضاعش تغییر کرد . دیگر به دنبال کار نمی رفت . من مانده بودم با دو تا بچه . شرایط مالی آنقدر وخیم شد که مجبور شدیم برای ادامه زندگی و فرار از اجاره های بالای تهران به اطراف کرج کوچ کنیم . همان جا بود که خودم دست به کار شدم و برای خودم در یک کارخانه کار پیدا کردم . شب کار بودم. از ساعت 7 شب تا 7 صبح سرکار بودم . مثل جنازه به خانه می آمدم . از خستگی روی پا بند نبودم اما باید مشغول شوهر داری ، کارهای منزل و سروسامان دادن به اوضاع بچه ها می شدم . به دل شوهرم خیلی راه می آمدم . مراقب بودم که بیکاری اذیتش نکند و غرور مردانه اش را خرد نکند . هر چند دنبال کار نمی رفت اما دلم نمی خواست اقتدار مردانه اش پیش من و بچه ها شکسته شود . 

بالاخره بعد از کلی خواهش و تمنا ، مادر همسرم توانست کاری در تهران برای شوهرم دست و پا کند. کار در یک شرکت خصوصی و خارجی . این شرکت ، در واقع یک شرکت اقتصادی کوچک بود که در ایران فعالیت می کرد و اغلب کارکنان آن خارجی بودند. به تهران نقل مکان کردیم . دیگر مجبور نبودم با آن شرایط سخت کار کنم این باعث خوشحالی ام بود اما شرایط به شکل دیگری تغییر کرد .

همسرم مدتی بعد از ورود به این شرکت از نظر اعتقادی سقوط کرد . دیگر نماز نمی خواند . روزه نمی گرفت . مرتب سیگار می کشید . کارش شده بود فحاشی به نظام . توهین به رهبری ، به امام . من اصلا" آدم سیاسی نیستم . سرم به زندگی و بچه هایم گرم است اما دوست نداشتم که برکت از خانه و زندگی ام، به دلیل فحاشی و توهین های همسرم برود . کم کم نسبت به محیط کارش کنجکاو شدم . فهمیدم تمام خانم هایی که آنجا مشغول به کارند اعم از ایرانی یا خارجی ، بدون حجابند . یعنی اصلا شرط استخدام خانمها در این شرکت خصوصی همین بود . پول خوبی هم می دادند . اوضاع اقتصادی ما بهتر و بهتر می شد اما یک شکاف عمیق میان من و همسرم شکل گرفته بود . یواش یواش فهمیدم که همسرم از مشروبات الکلی استفاده می کند . وقتی این مسئله را فهمیدم انگار نابود شدم . هیچ وقت فکر نمی کردم که یکروز بیاید و همسرم که زمانی نماز می خواند و روزه می گرفت کارش به اینجا کشیده شود . اعتراضات من شروع شده بود . اما فایده ای نداشت . حالا دیگر گل بود و به سبزه هم آراسته شد . دست بزن پیدا کرده بود . تا می توانست مرا به باد کتک می گرفت . برایش فرقی نمی کرد جلوی بچه ها باشد یا جلوی مادر و خواهرم . فقط می زد . آنقدر که خسته و کوفته یک جا می افتاد و نفس نفس می زد . من بی نهایت شوهرم را دوست دارم . این موضوعی بود که خودش هم خوب می دانست . این جور وقتها بلند می شدم و دستش را می گرفتم . عذرخواهی می کردم . می بوسیدمش . گریه می کردم و از او می خواستم که فراموش کند .

تمام تلاشم را می کردم تا زن خوبی برایش باشم . دست پخت من حرف ندارد . از خودم تعریف نمی کنم این حرفی است که همه می زنند . سعی می کردم غذاهای خوب درست کنم و جلویش بگذارم . خانه همیشه آراسته باشد . خودم همیشه مرتب باشم تا محیط خانه برایش امن و بی دغدغه باشد. اما احساس می کردم اوضاع خوب نیست . رفته رفته متوجه رفتارهای مشکوکش شدم . می دیدم که تا دیر وقت پای کامپیوتر نشسته و مشغول چت کردن است . بعدا" دانستم که در فضای مجازی خودش را مرد مجرد و کم سن و سالی معرفی می کند و به این شکل با زنها و دخترهای دیگر چت می کند. از خواندن بعضی از حرفهایش حالم بهم می خورد . از اینکه مرا و بچه هایش را نادیده می گیرد می سوختم اما دَم نمی زدم . تمام وظایفم را بی عیب و نقص انجام می دادم اما اوضاع بهتر نمی شد . هنوز هم همین طور است . انگار که فاصله ی من و او ، هر روز عمیق تر از قبل می شود . کتک هایش تمامی ندارد . توهین ها ، تحقیر ها و فحاشی هایش از حد می گذرد. من چکار کنم ؟"

مانده بودم چه بگویم . گاهی همین طور می شوم . می مانم که چه بگویم . این طور وقتها دست به دامن امام رضا می شوم . او تمام وظایفش را انجام می داد . هر کاری را که باید در این مورد به او می گفتم خودش جلو جلو انجام داده بود . باید فکری به حال همسرش می کردیم . 

بیرون آمدن او از فضای مسموم جایی که در آن اشتغال داشت راه حل مشکل بود . اما شدنی نبود. زیر بار نمی رفت . مسئله این بود که اصلا مشکلی در خودش نمی دید. راه های زیادی را رفتیم . کارهای زیادی کردیم . از خیلی ها کمک گرفتیم اما نشد . انگار به هر دری می زدیم به در بسته می خوردیم . من هرگز و ابدا تا بحال به کسی پیشنهاد جدایی نداده بودم اما الان بعد از گذشت 2 سال دیگر کم آورده بودم . کم کم گفتم : بهتر است به فکر جدایی باشی .این مرد ، مرد زندگی نیست . می گفت : می ترسم . بعد از او چکار کنم ؟ دوستش دارم . زیاد . تازه از نظر اقتصادی هم مشکل دارم . تلاش کردم تا انگیزه پیدا کند . رانندگی یاد بگیرد. خیاطی را حرفه ای بیاموزد تا بتواند مستقل شود . می گفت : نمی توانم دلم نمی آید با پول شوهرم این کارها را یاد بگیرم بعد از او جدا شوم و مستقل زندگی کنم . 

از خودم بدم می آمد که دارم چنین پیشنهادی می دهم . حالم بد بود . به در بسته خورده بودم . باید اقرار می کردم . زن همه کار کرده بود تا زندگی اش و شوهرش حفظ شود . اما مرد کوچکترین تلاشی نمی کرد. 2 سال ، کم نبود . 

تنها راهی که به ذهنم رسید همین بود . شوهرت را بی خیال شو . بگذار هر طور که می خواهد زندگی کند . تو فقط زندگی خودت را بکن . دو دستی به خودت و به بچه هایت برس . چاره ای نیست تو هر کاری می توانستی برای برگرداندن شوهرت کردی الان فقط مراقب خودت باش. تا می توانی رابطه ات را با خدا قوی تر کن . به نمازهایت دقت کن . زیاد دعا کن . خیلی زیاد . برای شوهرت هم دعا کن . عاقبت زندگی ات را به خدا بسپار و بگذار تا او برای شوهرت و برای زندگی ات تصمیم بگیرد . به خدا بگو که تمام تلاشت را همان طور که خودش می داند کرده ای و زین پس شوهرت و زندگی ات را به خودش می سپاری .

روزی که این پیشنهاد را به او دادم هرگز فکر نمی کردم که چه می شود . او تغییر کرده بود . دیگر رضوان سابق نبود . انگار میان هاله ای از نور غرق شده باشد . فهمیدم که نماز شب می خواند . چه نماز شب هایی ... فهمیدم که دعامی کند . چه دعاهایی ... از تغییراتش شگفت زده شده بودم. اما می گفت شوهرم همچنان همانی هست که بود .هر چند در خودش تغییرات شگرفی رخ داده بود. انگار صبور تر شده بود . آرامتر شده بود . دیگر اذیتهای شوهرش را نمی دید . شده بودند یک زندگی سه نفره . خودش و بچه هایش . 

تا آن روز .... 

اردیبهشت ماه بود . عصر روز سه شنبه . زنگ زد . صدایش می لرزید . صدای من هم . گفت : طهورا جان ، .... شوهرم مُِِرد...!! شوکه شده بودم . پرسیدم : چرا ؟!! گفت : چند شب پیش بعد از نماز شب ، مثل کسی که طاقت از کف داده باشد به خدا گفتم : خدایا پس کی قرار است تکلیف مرا با این مرد روشن کنی ؟ مگر غیر از این است که : " بترسید از عاقبت ستم کردن به کسی که جز خدا فریاد رسی ندارد." ؟؟ ادامه داد . " بعد از نماز روی مبل خوابم برد . صدای یک نفر را می شنیدم که می گفت : مهلتش تمام شده . به اندازه کافی برایش صبر کردیم . تکلیفش را روشن می کنیم. از خواب که بیدار شدم آنقدر وحشت زده بودم که هزار بار گفتم : خدایا غلط کردم . دیگر شکایتش را نمی کنم . هر چقدر هم که کتکم بزند . هر چقدر هم که بد باشد و بد بگوید .

اما دیروز ، روز ولادت حضرت عباس ، هر چه اصرار کردم با هم به مولودی برویم قبول نکرد. به جایش یک شیشه مشروب برداشت و تا می توانست خورد . به سرو وضع خودش رسید . انگار می خواست جایی برود . یک دفعه دستش را به سمت قلبش برد. حالش بد بود . به اورژانس زنگ زدم . مرتب بالا می آورد. یک دفعه توی دستشویی به سمت من که با گریه و التماس نگاهش می کردم برگشت و با حالتی وحشت زده گفت : " رضوان منو ببخش . من غلط کردم . خدایا من غلط کردم . به اینها بگو بروند. بگو من را نبرند . من اشتباه کردم . قول می دهم اگر مهلتم بدهی سربه راه بشوم . "

دستهایش را به اطراف به شدت تکان می داد و التماس می کرد که نمی آیم . مرا نبرید . توبه می کنم. ناگهان کف اتاق پهن شد . اورژانس رسید می گفتند ایست قلبی کرده است . می گفتند مرده است . انگار صد سال بود که مرده است . صورتش سیاه شده بود . چشمانش وحشت زده به سقف دوخته شده بود . خیلی دیر شده بود . شاید فهمیده بود اما خیلی دیر.

از پشت تلفن پرسید : طهورا جان دلم برایش می سوزد حالا که این لحظه ی آخر توبه کرده بود آیا توبه اش را می پذیرند ؟ سکوت کردم . دلم نمی آمد جوابی را بدهم که دوست نداشت بشنود . او هنوز هم زن دلسوزی بود . 

گاهی خیلی زود دیر می شود .... خیلی زود .... 


۶۹ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۴ ، ۱۵:۲۸
سیده طهورا آل طاها