فرازونشیب زندگی طلبگی ما(همنفس طلبه)

هم قدم تا خدا آباد

همنفس طلبه

طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زن مطیع» ثبت شده است

توی حوزه پشت سر بانو حرف های زیادی می زدند. سن و سالش کم نبود . پا به میان سالی گذاشته بود. خیلی ها دلشان می خواست با او همکلام شوند یا حتی اگر می شد با او دوست صمیمی باشند. اوایل تا اسمش را می شنید ، شاخک هایش تیز می شد . هر طور شده گوش می خواباند تا ببیند بچه ها چه می گویند. کم کم احساسی توام  با علاقه و احترام نسبت به بانو پیدا کرده بود . بدون آنکه توجه بانو را جلب کند ، آنقدر توی حیاط حوزه روی آن صندلی سفید رنگ می نشست تا ایشان وارد حوزه شوند و بعد آرام آرام پشت سرش راه می افتاد تا بلکه بتواند توی کلاس کنار دستش بنشیند. در این مدت چیزهای جالبی را کشف کرده بود. مثل اینکه بانو خیلی خانم محترم و در عین حال بسیار ساده است . مدام ذکر می گفت . انگار اصلا دائم الذکر بود . دائم الذکر بودن برایش کار سختی بود . یا باید ذکر می گفت یا باید به صحبت های استاد گوش می داد . دو تا کار را با هم نمی توانست انجام دهد . حالا به لطف بانو فهمیده بود که اگر ذهنش را تربیت کند می تواند هر دو کار را با هم انجام دهد.فهمیده بود که بانو حتی توی خواب هم ذکر می گوید . این را بچه هایی که با او به اردوی قم و جمکران رفته بودند می گفتند.

بانو خیلی باهوش بود . کلام استاد را درجا می بلعید . تمام نمراتش عالی بود.آرامش زیادی در صدا و چهره ی گندمی اش موج می زد . اصلا خدای آرامش بود انگار . چشمهای آبی اش او را به یاد زلال دریا می انداخت . 

اوایل فکر می کرد بانو فرزندی ندارد . اما بعدها فهمیده بود که مدتی پیش پسر 20 ساله اش را از دست داده است . تنها پسرش را ...!

حالا در دوستی با بانو قدم های بلندی برداشته بود. آنقدر که فهمیده بود وقتی "قدقامت الصلوه" نمازش را می گوید به وضوح ملائک را می بیند که پشت سرش قامت به نماز بسته اند. ملائکی که از دیوارها هم فراتر می رفتند و او اصلا انتهایی برایشان نمی دید. این را وقتی به دست آورده بود که بچه ها دور هم جمع شده بودند و بعد از کلاس اخلاق استاد با چشمهای پف کرده و قرمزشان که حاکی از گریه های بی صدایشان سرکلاس اخلاق بود ، با هم تصمیم گرفته بودند همت کنند و از امروز نمازهای قضایشان را بخوانند. همان جا بانو به همه شان تاکید کرده بود که برای نمازهای قضایشان هم اذان بگویند و اشاره کرده بود به آن حدیث که می فرمود کسانی که اذان و اقامه را قبل از نمازهایشان می خوانند صفهایی بی انتها از ملائک پشت سرشان قامت به نماز می بندند.(نقل به مضمون) بعد هم بانو گفته بود : من صفهای ملائک را بعد از اذان و اقامه می بینم. گفته بود که وقتی اولین بار دیدم چقدر ترسیدم .

یکبار هم پا را فراتر گذاشته بود و علت فوت ناگهانی پسرش را پرسیده بود. بانو آهی کشیده بود . خودش را جمع کرده بود . و تمام حس مادرانه اش را در "یاحسین" گفتنش نشان داده و ادامه داده بود: پسرم را بعد از سالها نذر و نیاز از خدا گرفته بودم . یکبار  بعداز کلاس تفسیر استاد میرباقری ، بعد از نماز عصر سر به سجده گذاشتم و می خواندم " الهی و ربی من لی غیرک" و بعد "لااله الاالله"... در همان حال به خودم گفتم : آیا واقعا" همین طور است ؟ واقعا" حاضرم قلبم را از هر آنچه غیر یاد خداست خالی کنم ؟! بعد مغرورانه گفتم : بله می توانم . حاضرم پسرم را با خدا معامله کنم . حاضرم به خاطر خدا از پسرم بگذرم. در همان حال سجده نشانم دادند که پسرم کشته شد. سر که از سجده برداشتم فهمیدم در بوته ی آزمایش قرار گرفته ام . ساعتی نگذشته بود که از بیمارستان تماس گرفتند. کمی بعد فهمیدم پسرم در حال امر به معروف ونهی از منکر به وسیله یک تکه شیشه شکسته از ناحیه گردن مصدوم شده و از شدت خونریزی به کما رفته است . تعریف می کرد که همان شب در بیمارستان وقتی برای لحظاتی خوابم برد ،در عالم رویا کسی از من پرسید : می خواهی پسرت برگردد؟ و من پاسخ دادم : هیهات که چیزی را که در راه خدا داده ام پس بگیرم.


او چیزهای زیادی از بانو فهمیده بود اما حالا خیلی دلش می خواست بداند چه شد که بانو به این مرحله رسیده است ؟! این برایش حیاتی بود . خیلی حیاتی . بالاخره هم فهمید . سخت بود لب باز کردن بانو . اما بالاخره فهمید. راستی شما هم می خواهید بدانید ؟! پس تا پست بعدی با طهورا همراه باشید . یاعلی ... 



۷۷ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۱۴
سیده طهورا آل طاها