فرازونشیب زندگی طلبگی ما(همنفس طلبه)

هم قدم تا خدا آباد

همنفس طلبه

طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شبیه معجزه» ثبت شده است

منزل ما طبقه ی چهارم یک آپارتمان کوچک است . بدون آسانسور . تمام سعی ام را می کنم که جوری برنامه ریزی کنم تا کمتر از پله ها پایین و بالا کنم اما بیشتر وقتها این برنامه ریزی به ثمر نمی نشیند. به دلیل مشغله های فراوان آقا سید و همین طور ماموریت هایی که دارند ، تمام مسئولیت های خانه به دوشم می افتد . بعضی وقتها دقت می کنم می بینم که چهارده بار از پله ها بالا و پایین رفته ام . اقرار می کنم که اشکم در می آید . گاهی وقتی برای آخرین بار از پله ها بالا می آیم ؛ مدتی در سکوت روی مبل فرو می روم و امیدوارانه از خودم که غرق در شگفتی هستم می پرسم " یعنی این بار آخر بود ؟ یعنی دیگر لازم نیست که از پله ها پایین بروم و باز بالا بیایم ؟ " و امان از خستگی ....


هفته ی گذشته ، درست چند روز قبل از برنامه سفرمان به مشهد مقدس ، بعد از یک هفته که از بیماری خودم و بچه ها می گذشت ؛ تازه آقا سید مریض شد . یک آنفلوآنزای سخت . تب بالا و در کنارش ضعف عمومی بدن با ناجوانمردی هر چه تمام تر به آقا سید حمله کرده بود . من که تازه از یک هفته بیماری سخت خودم و بچه ها خلاصی پیدا کرده بودم وارد مرحله ی تازه ای شده بودم . باید بگویم حاضرم من مریض بشوم اما آقا سید نه . قبول کنیم که مردها وقتی مریض می شوند انگار ستون خانه فرو می ریزد. از آنجاییکه آستانه تحمل آقایان در برابر درد و بیماری پایین تر از خانمهاست ، موقع مریضی واقعا توان و طاقت خانمهای خانه محک می خورد . برای کمک به شرایط آقاسید تمام بار کارهای خانه را به دوش گرفتم . آن روز هم از روزهایی بود که آنقدر از پله ها پایین و بالا رفته بودم که دیگر شمارش آن از دستم در رفته بود. بالاخره بعد از تلاش و پشتکار فراوان موفق شدم همسر را راهی مطب دکتر کنم . حدسم کاملا درست بود . به دلیل فشار خون پایین باید سرم می زدند . تلفن زدم و راضی شان کردم که همانجا بمانند و سرم را بزنند شاید حالشان بهتر شود . 

نگاهی به ساعت دیواری انداختم .عقربه ها ساعت 9 شب را نشان می داد . سوپ روی گاز آرام آرام می جوشید . غذای بچه ها در حال دَم کشیدن بود . خیلی خسته بودم . دلم می خواست چند لحظه روی مبل بنشینم اما یادم آمد می توانم در این شرایط تب و درد کنار همسر باشم . غذا را به صبورا سپردم و از خانه بیرون رفتم . سر راه یک کمپوت آناناس خریدم و خودم را به درمانگاه رساندم. همسر با تَن تَب دار روی تخت افتاده بود. چشمهایش بسته بود . تسبیحش را در دست می چرخاند و زیر لب ذکر می گفت . آرام از پله ها پایین رفتم . مرا که دید نیم خیز شد. گفتم : فکر می کردی نمی آیم ؟ گفت : همه اش چشم به راهت بودم .

سرم تمام شده بود و من باز هم باید از پله ها بالا می رفتم . در ذهن خسته ام مرور کردم : گاهی می شود با کارهای کوچک ، دل کسی را به دست آورد و محبت میان دو نفر را بیشتر کرد .

آن شب تا صبح بالای سرش نشستم . توی تب می سوخت . قبل از نماز صبح اصرار هایم برای کنسل کردن سفر به جایی نرسید . هر چقدر می گفتم : با این حالی که شما دارید سفر به صلاح نیست می گفتند شما کاری نداشته باش . ما سفر را طبق برنامه می رویم .

رفتم تا داروهایش را بیاورم . دیدم با آن حال نزار رو به قبله نشسته و با سوزی عجیب زیارتنامه امام رضا می خواند و اشک می ریزد. جلو نرفتم اما می شنیدم که زیر لب چیزهایی می گوید و حرفهای می زند .

مدتی بعد هیچ خبری از تب و بیماری نبود . گویا امام رئوف اذن دخول داده بودند .

۶۰ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۱۰
سیده طهورا آل طاها