فرازونشیب زندگی طلبگی ما(همنفس طلبه)

هم قدم تا خدا آباد

همنفس طلبه

طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مدیریت بحران» ثبت شده است

همه می گفتند : هیچ کس مادرشوهر فلانی را ندارد . اگر جای او باشید یک هفته نشده خانه و زندگی را رها می کنید و فرار را به قرار ترجیح می دهید . کنجکاوی (شما بخوانید فضولی ) امانم را بریده بود . یعنی مادر شوهرش چکار می کرده که این طور در موردش حرف می زنند؟ تازه رفتار مادر شوهر به کنار ، خود اون خانوم در برابر رفتارهای مادرشوهرش چه می کند ؟

توی حال و احوال خودم بودم که صحبتهایشان دوباره به حول محور مادر شوهر مذکور برگشت . سراپا گوش شده بودم . گیرنده هایم به شدت فعال شده بود . در همین حال و احوال بود که نفر جدیدی به جمعشان اضافه شد . از قرار درست همان خانمی بود که درباره اش صحبت شده بود .

خودش تعریف می کرد که : نه مادرشوهرم زن بدی نیست . هر چه باشد مادر است . سن و سالی ازش گذشته و کمی بیشتر حساس است . شوهر من تک پسرش هست و برای همین خیلی دوستش دارد . به هر حال مادرشوهرم هر چه که باشد یا باید مرتب با او و به تبعش با همسرم بجنگم یا باید برای دوام زندگی ام با او کنار بیایم . از اولش خودم قبول کردم که با مادرشوهرم در یک خانه زندگی کنم . 

پیش خودم گفتم : شاه می بخشه ولی شاه قُلی نمی بخشه ، شده حکایت این خانم ها . حالا که یک زن پیدا شده با مادرشوهرش کنار می آید ، خانمها نمی گذارند . اما کم کم که صحبت به رفتارهای مادرشوهرش کشیده شد مسئله جالبتر شد . حالا دوست داشتم بدانم چه اتفاقی افتاده که این خانم راحت تر از سایرین می تواند با مادرشوهرش کنار بیاید.

زن ادامه داد : اولش شوق و ذوق داشتم به خودم می گفتم : مادرشوهرم هم مثل مادرم می ماند . چه فرقی می کند . سعی می کردم بهش محبت کنم اما رفتارهای مادرشوهرم واقعا روی اعصابم بود . اینکه مجبور بودیم اول زندگی هر جا که می رویم با او هماهنگ باشیم و حتما" حتما او را هم با خود ببریم . اینکه هر وقت مهمان داشتیم باید او را هم دعوت می کردم و من نمی توانستم جلوی مهمانها راحت باشم و دو کلمه با دخترخاله ها یا دختر عمه ام صحبت کنم . اینکه هیچ مسافرت دو نفره ای نداشتیم و هر مسافرتی که می رفتیم او هم همراهمان بود حتی ماه عسل ، برایم سخت و طاقت فرسا بود . 

تقریبا" تمام وعده های غذایی را با مادرشوهرم بودیم و اگر می خواستم که سفره ام را جدا کنم حتما به شدت از طرف مادرشوهرم مواخذه می شدم . تا جایی که حتی فکر این مسئله را هم از سرم بیرون می کردم . آمار تمام مهمان ها و مهمانی هایی را که می رفتیم داشت . اینکه چقدر آب مصرف می کنید . چرا اینقدر رفت و آمدتان زیاد است . چرا اول زندگی ریخت و پاش و اسرافتان زیاد است . و سوالهایی از این دست دیگر روز مره زندگی ما شده بود .

تمام زندگی من و شوهرم در دو تا اتاق تو در تو و یک آشپزخانه ی کوچک خلاصه شده بود . با وجود تمکن مالی همسرم ، من اجازه فکر کردن به یک خانه مستقل را نداشتم . چون هم خانه شدن با مادرشوهرم را خودم انتخاب کرده بودم . 

گاهی می شد که من غذایی می پختم و مادرشوهرم پیله می کرد که : من پسرم رو می شناسم اون این غذا رو دوست نداره . با وجودی که می دانستم شوهرم این غذا را دوست دارد و با میل می خورد اما مادرشوهرم غذای دیگری می پخت و همسرم مجبور بود برای راضی کردن مادرش از غذای او بخورد . 

هر وقت چند تا از همسایه ها به خانه مادرشوهرم می آمدند این من بودم که در هر شرایطی که می بودم باید از آنها پذیرایی می کردم . آنوقت بود که کنایه های مادرشوهرم شروع می شد : والا پسرهای ما ساده اند . این روزها دخترها گرگ شده اند . معلوم نیست توی این دانشگاه ها بهشون چی یاد می دن که اینقدر ساده پسر آدم رو تور می کنن . این طور وقتها خون خونم را می خورد .

عید نوروز که می شد تازه گرفتاری من شروع می شد . رسم عجیبشان این بود که خانوادگی به بازدید عید هم می رفتند . مثلا یکدفعه خانواده عموی شوهرم که با عروس و داماد و نوه ها به سی نفر می رسیدند برای ناهار می آمدند منزل ما و بعد ما باید با تمام اهل و عیال برای شام می رفتیم منزلشان و این دور همچنان به قوت خودش باقی بود و این برای من که نوعروس بودم واقعا سخت بود.

حرفهایش انگار تمامی نداشت که یکی از خانمها شگفت زده پرسید : چه جوری این شرایط رو تحمل می کنی ؟ 

و این درست همان سوالی بود که من منتظر پاسخش بودم .

زن سرش را فاتحانه بالا گرفت و گفت : شوهرم . هر وقت که مادرشوهرم با رفتار یا حرفهایش آزارم می دهد این شوهرم هست که با اظهار همدردی همه چیز را برایم درست و قابل تحمل می کند. هر بار بابت تحمل ها و صبوری هایم به هر شکل ممکن ازم تشکر می کنه . گاهی حتی با یک شاخه گل . اونقدر ازم عذرخواهی می کنه تا دلم نرم می شه . این طور مواقع همین که می بینم شوهرم می فهمد و مرا درک می کند برایم کافیست . او ساعتها پای دردودل من می نشیند و اجازه می دهد برایش حرف بزنم . بعد پیشانی ام را می بوسد . کف دستانم را می بوسد و از من دلجویی می کند . بارها شده وقتی مجبور است به جای غذایی که برایش پخته ام غذای مادرش را بخورد با اینکه سیر است و من این موضوع را می دانم هر طور شده غذای مرا ولو بعنوان عصرانه می خورد و کلی تعریف می کند . زن با نوک کفشش خاک ها را جا به جا کرد و ادامه داد : شما بگویید وقتی شوهری به این قدرشناسی و مهربانی دارم می توانم صبور نباشم ؟!

راست می گفت . استادم را می گویم . اینکه : مردهایی که توانایی مدیریت بحران را دارند زندگی موفق تر و همسران بساز تری خواهند داشت .



۳۴ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۴۹
سیده طهورا آل طاها