فرازونشیب زندگی طلبگی ما(همنفس طلبه)

هم قدم تا خدا آباد

همنفس طلبه

طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مرد زبان بسته» ثبت شده است

زن تبدیل شده بود به یک عنصر فعال در عرصه ی فضای مجازی . 

خیالش راحت بود . بدون آنکه کسی او را بشناسد یا حتی چهره ی واقعی و استعدادها و توانایی ها یا هر آنچه به شخصیت او یا زندگی خصوصی اش برمی گشت را بداند ، در این فضا فعالیت می کرد. عکس های غیرواقعی از خودش را می گذاشت و خودش را یک هنرمند جا می زد .

شوهرش از این فعالیت ها بی خبر بود و این تنها نگرانی زن بود . نمی دانست اگر شوهرش می فهمید چه عکس العملی نشان می داد اما لااقلش این بود که بی نهایت عصبانی می شد .

کم کم تحسین خیلی ها را برانگیخت . زن از هجوم اینهمه تحسین لذت می برد . 

اوایل در پاسخگویی به کامنت ها ، خصوصا کامنت هایی که نویسنده ی آنها آقایان بودند دقت داشت . اما به مرور زمان این دقت رنگ باخت .

حالا می نوشت و می نوشت بدون آنکه نگران باشد . بدون آنکه عذاب وجدان داشته باشد . آنچه برای او مهم بود گپ زدن هایش در فضایی بود که کسی از هویتش خبر نداشت . در این فضا همه شیفته اش بودند . تحسینش می کردند . او همین را می خواست . همین تحسین را . همین ابراز عشق و علاقه را . همین تلاش ها برای دوستی با او را ...

کم نبودند مردهایی که دوست داشتند در فضای حقیقی او را ببینند . اما زن حواسش جمع بود . برای او همین تحسین ها و ابراز علاقه ها کافی بود .

تا آن شب که همه چیز به سادگی لو رفت . همسرش فهمید . 

دانست که زن نویسنده ی وبلاگی که گه گاه خودش هم به آن سر می زد و از سبک بازی هایش جلوی مردها کلافه می شد ، همسر خودش است . 

زن از اینکه می دید اینقدر ساده دستش رو شده وحشت کرده بود .

مرد از اینکه می دید آن زن ، همسرش بوده بی اندازه کلافه بود .خواست دعوا راه بیندازد . دستان مردانه اش را به صورت زن بکوبد . موهای زن را لای انگشتانش تاب بدهد . فریادهای عصبانی اش را نثار زن کند اما ... یک لحظه زمان رامتوقف کرد ....

از خودش پرسید : چه شد که همسرم به اینجا کشیده شد . من همیشه او را زنی مهربان و صبور می دیدم . او زن لاقیدی نبود . ما عاشق هم بودیم . نکات مثبت همسرش را برای خودش تکرار کرد . تکرار کرد . تکرار کرد . آنقدر تکرار کرد که شک کرد ...

نکند مقصر اصلی خودم باشم . خودِ من ...!

یادش آمد : روزهایی که زن مثل پروانه دورش می چرخید . تلاش می کرد که دیده شود . با غذای خوشمزه اش ، با چهره و لباس مناسبش ، با هنرمندی هایش ، با زبان ریختن هایش .

یادش آمد زن دو سال است که تلاش می کند تا تحسین شود . تلاش می کند که تحسین های همسرش را بشنود . یادش آمد او هیچ وقت همسرش را برای اینهمه تلاش تحسین نکرده است . قدردان نبوده است . یادش آمد وقت هایی را که حتی فرصت و حوصله ی شنیدن صحبت ها و درددل های همسرش را هم نداشته . یادش آمد که اگر همسرش مرتکب اشتباه شده او هم در ایجاد این اشتباه سهیم بوده .

مرد خودش را قضاوت کرد .

در این قضاوت می دید که اگر شب ها دیر به خانه آمده ، برای امرار معاش خانواده اش تلاش می کرده . اگر خسته بوده و حوصله شنیدن و دیدن نداشته .......

خواست پشت سرهم به خودش حق بدهد . برای خودش دلیل بیاورد . خودش دادگاه تشکیل بدهد. قاضی باشد. هیات منصفه باشد و در نهایت خودش حکم را صادر کند . می خواست تنها به قاضی برود و راضی هم برگردد . 

راستش کار سختی هم نبود . همه به او حق می دادند . جامعه ، دادگاه خانواده و حتی خود زن . اما خودش چه ؟ هرکاری می کرد می دید خودش به خودش حق نمی دهد . 

مرد مرور کرد . همسرش اشتباه کرده است . گناه کرده است . می توانست همه چیز را نابود کند . می توانست تنها به قاضی برود و راضی برگردد . 

مرد مرور کرد : من اشتباه کردم . من می توانستم چیزی را به همسرم بدهم که او می خواست . چیزی که او برای شنیدنش اشتیاق داشت و تلاش می کرد . چیزی که دیگران به او دادند و من او را از شنیدنش محروم کردم . 

مرد یادش آمد که استادشان می گفت : مردهای زبان بسته که از کلمات زیبا برای همسرشان استفاده نمی کنند باید منتظر فساد زنهایشان باشند .

مرد یادش آمد : برای ویران کردن همیشه فرصت هست اما برای ساختن و از نو شروع کردن ...

۴۴ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۰۵
سیده طهورا آل طاها