مرد بی نهایت عصبانی بود . آنقدر عصبانی که رگ های گردنش
متورم شده بود . صورت سفیدش به سرخی می زد. چشمانش مثل دو کاسه ی خون ، قیافه اش
را عصبانی تر و ترسناک تر نشان می داد . مرد روحانی مات و متحیر از دیدن سیمای بی
قرار و عصبانی مرد ایستاده بود و مثل آدمهایی که لکنت دارند تلاش می کرد تا کلمات
را کنار هم بیابد و مرد عصبانی را لااقل اندکی هم که شده آرام کند .
مرد مرتب با صدای بلند فریاد می کشید
. "هیچی نگو فقط ساکت باش. نمی خواهم
صدایت را بشنوم." مرد روحانی یکی دو قدم به عقب کشید . گردن کشید و تازه
آنوقت بود که یک زن جوان را پشت سر مرد دید. زن جوان بسیار ناراحت و مضطرب تمام
تلاشش را می کرد تا مرد را به آرامش و سکوت دعوت کند . اشک مثل سیلات از چشمان زن
می جوشید و گویی تمامی نداشت . از سر و وضع هر دو پیدا بود که با عجله آماده شده
اند و با سرعت خودشان را به آنجا رسانده اند .
اوضاع نابسامان وآشفته بود . مرد روحانی وضعیت را که این
طور دید ، عمامه اش را روی سرش محکم تر کرد . عبا از دوش برداشت . زیر لب بسم الله
گفت و جلو رفت . دستان مرد را که گرفت تازه متوجه سردی بیش از حد دستانش شد . پیدا
بود که اوضاع روحی و به تبع آن شرایط جسمی اش رو به وخامت می رفت . همان طور که مچ
دستان مرد را در دستانش می فشرد تلاش می کرد تا او را روی صندلی بنشاند. مرد عصبانی
بود و مقاومت می کرد. زن جوان که معلوم شد همسرش است به شدت می گریست . مرد روحانی
فشار را بر مچ دست مرد بیشتر کرد .
بالاخره مرد روی صندلی قرار گرفت . لیوانی آب خنک و قند
نوشید و سبکتر شد . نفسش که جا آمد . یکباره زد زیر گریه . مرد روحانی متحیر و از
سر دلسوزی نگاهش کرد . وقتی که آرام شد با این جمله شروع کرد :
حاج آقا ، یک کلام می خواهم طلاقش بدهم .همین. مرد روحانی
لبخندی زد و گفت : برادر اگر می خواستی طلاقش بدهی چرا آمده ای اینجا ؟ اینجا که
دفترخانه نیست . حالا که تا اینجا آمده ای بیا دو کلمه با هم حرف بزنیم شاید مساله
به این تلخی هم که شما می گویید نباشد. الحمدلله همسر به این خوبی دارید حیف نیست
کانون زندگی تان را از هم بپاشید.
کلام مرد روحانی که به اینجا رسید مرد سردرد و دلش باز شد .
" ای حاج آقا شما چه می دانید از زندگی من ؟ شما چه می دانید که این زن با من
و زندگی مان چه کرده ؟" اندکی گذشت و
ادامه داد : ما تازه نزدیک به یکسال است که ازدواج کرده ایم . من زنم را خیلی دوست
داشتم . تمام تلاشم را می کردم تا او کمبودی نداشته باشد. وقتی با هم عقد شدیم او
دانشجوی کارشناسی بود . درسش هم بد نبود . وقتی که مدرکش را گرفت پایش را توی یک
کفش کرد که باید برای کارشناسی ارشد بخوانم . با اینکه تحصیلات خودم در حد لیسانس
بود اما آنقدر به او علاقه داشتم که پذیرفتم تا ادامه تحصیل بدهد . همه چیز خوب و قشنگ پیش می رفت . من هم در
کمال صحت و سلامت وظایف همسری ام را انجام می دادم . شش ماهی که گذشت همسرم شروع
کرد به آماده شدن برای کنکور ارشد.برنامه های درسی اش هر روز سنگین تر از قبل می
شد من هم تلاش می کردم تا هر طور شده شرایط مطلوب را برایش فراهم کنم . اما این
وسط یک اتفاق عجیب در حال وقوع بود .
من یک مرد کاملا سالم بودم اما رفته رفته احساس ضعف جسمانی
اذیتم می کرد. خصوصا صبح ها با احساس ضعف شدید در پاهایم از خواب بلند می شدم.
گاهی در طول روز آنقدر احساس بدی داشتم که کلافه می شدم. فکر می کردم تمام قوای
جسمی ام رو به افول گذاشته است . نمی خواستم همسرم را نگران کنم . بنابراین بدون
اینکه او را در جریان بگذارم نزد پزشک رفتم . رفت و آمد من و آزمایش های متعددم
یکی دوماه طول کشید . از نظر روحی به شدت آسیب دیده بودم. از اینکه می دیدم مثل
سابق حتی نمی توانم به وظایف زندگی ام نسبت به همسرم رسیدگی کنم از خودم بدم می
آمد. احساس عذاب وجدان نسبت به همسرم لحظه ای آرامم نمی گذاشت. دکتر تلاش زیادی
برای تشخیص مشکلم می کردم اما هر چه تلاش می کرد بی نتیجه بود . آخرین باری که پیش
دکتر رفتم حرفی به من زد که مرا سخت به فکر فرو برد. " آقای عزیز من هر چه از
شما آزمایش می گیرم هر چه شما را واکاوی می کنم فقط به این نتیجه می رسم که در
فاکتورهای آزمایش شما نشانه هایی از مصرف نوعی قرص خاص هست . این قرص به مرور زمان
قوای جسمانی شما را تعدیل می دهد و حتی توان جنسی شما را به شدت کاهش می دهد . شما
در منزل از چنین قرصی استفاده می کنید؟!" جا خورده بودم . من هرگز از چنین
چیزی استفاده نکرده بودم . کنجکاوی ام تحریک شده بود . از آن پس به مدت یک هفته
کارم شده بود گشتن تمام گوشه و کنار خانه . عاقبت از بین وسایل شخصی همسرم قرص های
خاصی را پیدا کردم که تا به حال ندیده بودم . با تلاش فراوان و خیلی ماهرانه
توانستم کشف کنم که همسرم شب موقع خواب این قرص را در لیوان شربت به لیمو حل می
کند و به من می دهد.
آن شب هر طور بود شربت را نخوردم . اما برای اطمینان از
مساله به روی همسرم نیاوردم . صبح فردا با قرص ها به مطب دکتر رفتم . وقتی دکتر
گفت حدسش درست بوده دنیا روی سرم خراب شد.
نفهمیدم چطور تا خانه آمدم . وقتی رسیدم بسته ی قرص ها را
جلوی چشمان زنم گرفتم و جواب خواستم اولش طفره رفت اما بعد که دید همه چیز را
فهمیده ام اقرار کرد که " فرصتم برای کنکور ارشد کم بود . هر طور بود باید به
دانشگاه می رفتم . هر طور بود باید قبول می شدم . این پیشنهاد یکی از دوستانم بود
. فکر کردم مدتی از این قرص به تو می خورانم تا زمان بیشتری برای درس خواندن داشته
باشم. زمانی که تو از من متوقع نباشی فرصت بیشتری برای رسیدن به برنامه ی درسی ام
خواهم داشت .
مرد حالا دیگر
عصبانی نبود . صاف توی چشمان مرد روحانی نگاه می کرد. پرسید تکلیفم با این زن چیست
؟ حالا حق دارم که طلاقش بدهم یا نه ؟ آخه دانشگاه رفتن به چه قیمتی ؟ مگر من چه
چیزی در زندگی مان کم گذاشته بودم ؟
مرد بی وقفه می
پرسید . مرد روحانی اما ، همچنان متحیر از کاری که زن جوان کرده بود به سنگ فرش
های کف اتاق زل زده بود. توی دلش می گفت " امان از این زنها ... چه کارها که
به عقلشان نمی رسد..."