فرازونشیب زندگی طلبگی ما(همنفس طلبه)

هم قدم تا خدا آباد

همنفس طلبه

طبقه بندی موضوعی

۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

زن تبدیل شده بود به یک عنصر فعال در عرصه ی فضای مجازی . 

خیالش راحت بود . بدون آنکه کسی او را بشناسد یا حتی چهره ی واقعی و استعدادها و توانایی ها یا هر آنچه به شخصیت او یا زندگی خصوصی اش برمی گشت را بداند ، در این فضا فعالیت می کرد. عکس های غیرواقعی از خودش را می گذاشت و خودش را یک هنرمند جا می زد .

شوهرش از این فعالیت ها بی خبر بود و این تنها نگرانی زن بود . نمی دانست اگر شوهرش می فهمید چه عکس العملی نشان می داد اما لااقلش این بود که بی نهایت عصبانی می شد .

کم کم تحسین خیلی ها را برانگیخت . زن از هجوم اینهمه تحسین لذت می برد . 

اوایل در پاسخگویی به کامنت ها ، خصوصا کامنت هایی که نویسنده ی آنها آقایان بودند دقت داشت . اما به مرور زمان این دقت رنگ باخت .

حالا می نوشت و می نوشت بدون آنکه نگران باشد . بدون آنکه عذاب وجدان داشته باشد . آنچه برای او مهم بود گپ زدن هایش در فضایی بود که کسی از هویتش خبر نداشت . در این فضا همه شیفته اش بودند . تحسینش می کردند . او همین را می خواست . همین تحسین را . همین ابراز عشق و علاقه را . همین تلاش ها برای دوستی با او را ...

کم نبودند مردهایی که دوست داشتند در فضای حقیقی او را ببینند . اما زن حواسش جمع بود . برای او همین تحسین ها و ابراز علاقه ها کافی بود .

تا آن شب که همه چیز به سادگی لو رفت . همسرش فهمید . 

دانست که زن نویسنده ی وبلاگی که گه گاه خودش هم به آن سر می زد و از سبک بازی هایش جلوی مردها کلافه می شد ، همسر خودش است . 

زن از اینکه می دید اینقدر ساده دستش رو شده وحشت کرده بود .

مرد از اینکه می دید آن زن ، همسرش بوده بی اندازه کلافه بود .خواست دعوا راه بیندازد . دستان مردانه اش را به صورت زن بکوبد . موهای زن را لای انگشتانش تاب بدهد . فریادهای عصبانی اش را نثار زن کند اما ... یک لحظه زمان رامتوقف کرد ....

از خودش پرسید : چه شد که همسرم به اینجا کشیده شد . من همیشه او را زنی مهربان و صبور می دیدم . او زن لاقیدی نبود . ما عاشق هم بودیم . نکات مثبت همسرش را برای خودش تکرار کرد . تکرار کرد . تکرار کرد . آنقدر تکرار کرد که شک کرد ...

نکند مقصر اصلی خودم باشم . خودِ من ...!

یادش آمد : روزهایی که زن مثل پروانه دورش می چرخید . تلاش می کرد که دیده شود . با غذای خوشمزه اش ، با چهره و لباس مناسبش ، با هنرمندی هایش ، با زبان ریختن هایش .

یادش آمد زن دو سال است که تلاش می کند تا تحسین شود . تلاش می کند که تحسین های همسرش را بشنود . یادش آمد او هیچ وقت همسرش را برای اینهمه تلاش تحسین نکرده است . قدردان نبوده است . یادش آمد وقت هایی را که حتی فرصت و حوصله ی شنیدن صحبت ها و درددل های همسرش را هم نداشته . یادش آمد که اگر همسرش مرتکب اشتباه شده او هم در ایجاد این اشتباه سهیم بوده .

مرد خودش را قضاوت کرد .

در این قضاوت می دید که اگر شب ها دیر به خانه آمده ، برای امرار معاش خانواده اش تلاش می کرده . اگر خسته بوده و حوصله شنیدن و دیدن نداشته .......

خواست پشت سرهم به خودش حق بدهد . برای خودش دلیل بیاورد . خودش دادگاه تشکیل بدهد. قاضی باشد. هیات منصفه باشد و در نهایت خودش حکم را صادر کند . می خواست تنها به قاضی برود و راضی هم برگردد . 

راستش کار سختی هم نبود . همه به او حق می دادند . جامعه ، دادگاه خانواده و حتی خود زن . اما خودش چه ؟ هرکاری می کرد می دید خودش به خودش حق نمی دهد . 

مرد مرور کرد . همسرش اشتباه کرده است . گناه کرده است . می توانست همه چیز را نابود کند . می توانست تنها به قاضی برود و راضی برگردد . 

مرد مرور کرد : من اشتباه کردم . من می توانستم چیزی را به همسرم بدهم که او می خواست . چیزی که او برای شنیدنش اشتیاق داشت و تلاش می کرد . چیزی که دیگران به او دادند و من او را از شنیدنش محروم کردم . 

مرد یادش آمد که استادشان می گفت : مردهای زبان بسته که از کلمات زیبا برای همسرشان استفاده نمی کنند باید منتظر فساد زنهایشان باشند .

مرد یادش آمد : برای ویران کردن همیشه فرصت هست اما برای ساختن و از نو شروع کردن ...

۴۴ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۰۵
سیده طهورا آل طاها

مشغول تماشای ویترین کتابفروشی بودم . 

زن جوان از مقابلم رد شد . وضعیت پوشش زن آنقدر ناهنجار بود که برای چند لحظه نظرم را به خودش جلب کرد .علاوه بر پوشش نامناسب ، آرایش چهره اش به شکل عجیبی توی ذوق می زد . 

نگاهم را از زن جوان گرفتم .

زن جوان جلوی من در حرکت بود و من پشت سرش . به وضوح می دیدم که شکل ظاهری زن چطور نگاه هر عابری را به خودش مشغول کرده است . از دختر خانمی که خودش ظاهر چندان موجهی نداشت اما تا زن جوان را دید روی ترش کرد و زیر لب غرولند کرد که : دیگه شورهمه چیز را در می آورند ؛ گرفته تا ، موتور سواری که بی توجه به خیابان و عابرین محو تماشای زن جوان بود و من در همان چند لحظه واهمه داشتم نکند با عابر یا جدول کنار خیابان تصادف کند .

از میان هیاهو ها متوجه مردی شدم که با قدم هایی تند خودش را به زن جوان می رساند . فکر کردم باید کاری داشته باشد یا شاید رهگذر با غیرتی است که برای امر به معروف این طور عجله دارد .

چه خیال باطلی ...!

مرد خودش را به پشت سر زن جوان رساند . بی توجه به نگاه مردم ....

با صدای بلند کلمات نامناسبی به زن جوان گفت . 

همانطور که نزدیکتر می شد از زن خواست تا شماره اش را بدهد یا دست کم با او همراه شود.

زن جوان یکدفعه ایستاد . شاید چیزی نظرش را جلب کرده بود .

با احتیاط برگشت ....

زن و مرد برای چندثانیه در هم دقیق شدند . 

من ایستادم .

زمان ایستاد .

نمی دانم به گمانم ساعتها یا شاید سالها ....!!

زن جیغ می کشید . 

مرد هر چه ناسزا بلد بود همراه با مشت و لگد نثار زن جوان می کرد .

از میان کلمات زن جوان می شنیدم ... خجالت نمی کشی ؟! 

از میان کلمات مرد می شنیدم ... حیا نمی کنی ؟!

عابرین جمع شدند .

کنجکاو شدم .

تلاشها برای تمام شدن ماجرا بی فایده بود .

یکدفعه همه جا ساکت شد . 

وقتی که مرد گفت : دخالت نکنید موضوع خانوادگی است . این خانم همسر من است .

زن جوان از شنیدن این جمله خجالت کشید ..!

مرد از گفتن این جمله خجالت کشید ...! شاید بیشتر از زن ...

۴۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۳۲
سیده طهورا آل طاها
خدا به داد زنش برسد .! این جمله ای بود که اغلب وقتها وقتی دور هم جمع می شدند در مورد سهراب می گفتند . اصلا" انگار این پسر با کارکردن و کمک کردن در خانه بیگانه بود . معتقد بود اگر کار بیرون مال مرد است و وظیفه ی اوست پس کار خانه هم مربوط به زن می شود . " اصلا" چه معنی دارد که مرد توی خانه کار کند ؟!" این هم جمله ای بود که سهراب در دفاع از کارنکردنش توی خانه به کار می برد و لج مادر و خصوصا" خواهرش را در می آورد .
این جور وقتها مادر بزرگ همیشه می گفت : صبر کنید ، عجله نکنید وقتی زن بگیرد درست می شود . جوری برای زنش کار می کند که همه تان تعجب می کنید . صحبت به اینجا که می رسید مادر سهراب با حالتی حق به جانب می گفت : بیخود کرده .! وقتی برای من که مادرش هستم و زحمتش را کشیدم دست به سیاه و سفید نمی زند لازم نکرده برای دختر مردم که دو روزه از راه رسیده کار کند . بعد هم مسیر بحث عوض می شد و سهراب خیالش راحت ...
وقت زن گرفتنش شده بود . دختر یکی یک دانه ی یکی از معتمدین بازار ...
بعد از مراسم نامزدی ، مادر بزرگ زیر گوش سهراب گفت : مبارک باشه . این دختر زن زندگیه . بعد هم از آن خنده های نمکی اش کرده بود که ...این یکی تو را درست می کنه ..
چند ماهی از عروسی شان نگذشته بود که سهراب به کلی فرق کرده بود . مادر سهراب با اینکه از عروسش راضی بود و مرتب قربان صدقه اش می رفت گاهی هم اون روی مادر شوهری اش بالا می آمد که ... ببین چه طور برای دختر مردم خودکشی می کنه و در کارها کمکش می کنه ...
کار به اینجا که رسید من هم دست به کار شدم . باید رمزی در کار این دختر 20 ساله باشد . چیزی که معمولا از یک دختر یکی یکدانه که شرایط مالی خوبی را در خانه پدر تجربه کرده بعید می نماید .
دلم را به دریا زدم و رک و راست ماجرا را از عروس خانوم جویا شدم . راستش جوابش شگفت زده ام کرد. اصلا" تا این اندازه مهارت در شوهر داری را از او که نه تحصیلات دانشگاهی داشت و نه در کلاسهای جورواجور شرکت کرده بود، توقع نداشتم . 
عروس خانوم خنده ی ریزی کرد و در مقابل کنجکاوی یا بهتر بگویم فضولی ام صبورانه برخورد کرد. تعریف کرد که این طرز رفتار را از مادرش آموخته است . از کودکی شاهد بوده که مادرش چطور با زبان ریختن برای پدر دلش را به دست می آورد و چطور پدر را به انجام کارهای مربوط به خانه تشویق و یا بهتر بگویم وادار می کرد .
عروس خانوم برایم از جمعه ی گذشته گفت ....
" چند وقت بود که شیر آب مشکل پیدا کرده بود . مرتب چکه می کرد . راه آب سینک ظرفشویی هم گرفته بود و هر وقت که ظرف می شستم آب توی آن جمع می شد و منظره ی بدی درست می کرد. شب قبلش وقتی ظرفهای شام را شستم دنبال راه حلی گشتم تا سهراب را به تعمیر آن وا دارم . یادم افتاد که چند روز پیش وقتی لامپ آشپزخانه سوخته بود و سرپیچ آن هم گیر کرده بود بعد از یک وقفه کوتاه سهراب آن را درست کرده بود . نشستم و فکر کردم . راه حل را یافتم . 
صبح جمعه صبحانه مورد علاقه اش را درست کردم و اجازه دادم تا خوب استراحت کند . بعد از صبحانه هم دو تا چایی ریختم و کنارش نشستم و نقشه ام را ماهرانه جلو بردم .... دیشب که داشتم شام می پختم چشمم به لامپ توی آشپزخانه افتاد . کلی دعایت کردم . نورش عالی بود . اصلا آشپزخانه از تاریکی بیرون آمده بود . پیش خودم گفتم : شوهری به خوبی شوهر من کجا پیدا می شود ؟ سهراب جووون از خدا می خواهم که همیشه توی تمام کارهایت موفق باشی . همیشه سایه ات بالای سرم باشد . مثل کوه پشتم ایستاده ای و از پس تمام کارهای سخت بر می آیی . می دانم که برای زندگی مان زحمت زیاد می کشی ان شاالله که دست به خاک بزنی برایت طلا بشه و با جدت بزرگوارت محشور بشی . خواستم بگم خیلی دوستت دارم و قدر تمام محبت ها و زحماتت رو می دونم . 
عروس خانوم ادامه داد : می دیدم که سهراب چطور قند توی دلش آب می شه و چایی اش را مردانه سر می کشه . صدای دلش را می شنیدم که می گفت : بله ما اینییییییییییییم .....
چایی اش که تمام شد سینی چای را بلند کردم و در حالیکه به سمت آشپزخانه می رفتم گفتم : راستی عزیزجان می شه اگه مشکلی نیست و کاری نداری سینک ظرفشویی رو تعمیر کنی همه اش آب توی آن جمع می شود و اذیتم می کند . سهراب کنترل تلوزیون رو انداخت بادی به غبغبش انداخت . از جایش بلند شد و قبل از من خودش را به آشپزخانه رساند و مشغول تعمیر شد . بالای سرش ایستادم و گفتم دست گلت درد نکنه دوست داری بعدش ناهار بریم خونه ی مامانت اینا دلم براشون یه ذره شده . متوجه شدم که چشمهای سهراب با شنیدن نام مادرش درخشید . بلافاصله گفتم راستی حالا که داری زحمت می کشی واشر شیر آب رو هم عوض کن . چکه می کنه . آب اسراف می شه . من زورم نمی رسه . قدرت مردانه شما رو می طلبه ..."
صحبت های عروس خانوم تمام شد ولی انصافا" من توی دلم کلی از مادر این عروس خانم تشکر کردم . در مسیر بازگشت به خانه یاد خاطره ای افتادم که مادر بزرگ می گفت :
" چند روزی می شد که متوجه شده بودم هر بار که شانه ی تخم مرغ می خرم یکی دو تایش کم شده . اولش توجه نکردم اما کم کم هوا برم داشت نکند خانه مان جن داره . رفتم پشت پرده و زل زدم به شانه ی تخم مرغ . یکدفعه از دیدن منظره ای که جلوی چشمم بود شاخ در آوردم . دو تا موش آمدند یکی شان به پشت خوابید و آن دیگری در حالیکه یک تخم مرغ را به زحمت توی شکم موش خوابیده می گذاشت دُم موش را کشید و او را به لانه برد . درست شبیه یک فرقان .
از تعجب هم خنده ام گرفته بود هم ترسیده بودم ." بعد هم مادر بزرگ ادامه می داد که اینقدر از دست شوهرانتان ننالید مگه شما از این موشها کمترید . گاهی بنشیند و فکر کنید و دنبال یک راه حل برای حل مشکلتان بگردید . خیلی چیزها با زبان حل می شود . قدرت زبان زن ها را دست کم نگیرید.

۲۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۳۵
سیده طهورا آل طاها

جلوی بچه ها از ناتوانی هایی مان نگوییم تا الگوی مناسبی برای آنها باشیم :


مادری که به فرزندش می گوید درس بخوان تا مثل من بدبخت نشوی ، در واقع دارد می گوید که من آدم موفقی نبودم و الگوی مناسب و خوبی نیستم .

لذا فرزندان از فلان هنرپیشه یا ورزش کار که از نظر اعتقادی در جایگاه موجهی نیستند اما در عوض محبوبیت دارند ، الگو برداری می کنند . 

خودمان را پیش بچه ها خرد نکنیم و از موفقیت هایمان بگوییم .

موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۰۶
سیده طهورا آل طاها

مگر می شد زن را آرام کرد ؟ آنقدر بی تاب بود و پشت هم اشک می ریخت که  کم مانده بود مشاور هم پا به پای او اشک بریزد و گریه کند . زن افسرده به نظر می رسید و این برای او که تازه 26 ساله بود اتفاق خوشایندی نبود.

به هر ترتیبی بود زن آرام شد . " از ازدواجم دو سال می گذرد . " این اولین جمله ای بود که به زبان آورد . بغض آلود ادامه داد : اما الان احساس سرخوردگی و افسردگی شدید دارم . کاملا ناامید شده ام . واقعا" من هر کاری که از دستم برمی آمد برای تداوم زندگی ام کردم . همه کار کردم تا هر دوی ما خوشبخت باشیم . اما شوهرم مرد قدرناشناسی است . او قدر اینهمه عشق و محبت و گذشت مرا نفهمید . هر کاری برایش می کنم انگار هیچ فایده ای ندارد . باز هم کم است .. باز هم راضی نیست . زن پشت هم می گفت و مشاور با سکوتش تلاش می کرد تا از لابه لای کلمات و جملات او ریشه ی مشکل را بیابد. زن آهی کشید و گفت : هرکاری کردم تا عشق و علاقه ام را نشانش بدهم . بشقاب میوه اش را تمیز و مرتب آماده می کنم . بشقاب غذایش را آماده می کنم .

صحبت زن به اینجا که رسید مشاور با تعجب پرسید : ببخشید بشقاب غذا و میوه شان را آماده می کنید؟ یعنی چی ؟! زن مکث کوتاهی کرد و نفسی تازه کرد . توضیح داد که : هر وقت مهمانی می رویم بشقاب میوه ی همسرم را خودم درست می کنم . سیب را پوست می کنم . قطعه قطعه می کنم . پرتقالش را پوست می کنم . خیارش را قاچ می کنم و نمک می زنم . خلاصه که نمی گذارم آب توی دلش تکان بخورد . برای غذا هم همین طور . مرغ و ماهی را خودم برایش پاک می کنم و ...

زن از ادامه باز ایستاد و نگاهی مظلومانه به مشاور کرد . منتظر تایید ماند . وقتی خبری نشد آب دهانش را فرو داد و ادامه داد : وقتی از کار به خانه می آمد با یک لگن آب ولرم به استقبالش می رفتم . پاهایش را توی لگن ماساژ می دادم تا خستگی اش در برود . از همان اوایل ازدواج وقت خواب که می شد می رفتم کنارش می نشستم کف پایش را می بوسیدم و قربان صدقه اش می رفتم و می پرسیدم که : از من راضی هستی . روزها و هفته های اول نمی گذاشت که پایش را ببوسم . شرمنده می شد . تعجب می کرد . می گفت که البته که راضی ام . چرا نباشم . اما حالا...

صحبت که به اینجا رسید دوباره گریه را از سر گرفت . مشاور حالا گره کار را یافته بود اما می خواست که زن خالی شود از هر آنچه رنجش می دهد. زن  رشته کلام را به دست گرفت :

اما کم کم که گذشت وضع فرق کرد . دیگر در برابر اینهمه محبتم واکنش های مثبت نشان نمی داد . حالا اگر بشقاب میوه و غذا مرتب نبود قهر می کرد . اگر تصادفا وقتی به خانه می آمد من نبودم تا لگن آب گرم را برای پاهایش مهیا کنم دلخور می شد و غرولند می کرد . از همه بدتر شبها موقع خواب بود . توی تخت دراز می کشید و حق به جانب می گفت : نمی آیی ؟! خسته ام می خواهم بخوابم . نمی خواهی کف پایم را ببوسی . حلالیت نمی خواهی . هر وقت می پرسیدم از من راضی هستی ؟ این پهلو آن پهلو می شد و می گفت : حالا ببینم ...

همه اینها به شدت رنجم می داد اما اوضاع وقتی غیرقابل تحمل شد که از او خواستم تا برای اولین بار به دعوت عمویم پاسخ مثبت بدهد. عمویم ساکن شهرستان است و دوست داشت تا چند روزی را مهمان آنها باشیم . در کمال تعجب من و علیرغم اینهمه محبتی که به او کرده ام قبول نکرد . من جلوی عمویم سنگ روی یخ شدم . شرمنده شدم . این اولین بار بود که از همسرم خواهشی داشتم و او بی رحمانه قبول نکرده بود . همه اینها به کنار تازگی ها می گوید از دستت خسته شده ام . دیگر برایم جاذبه نداری .

زن نگاهی به مشاور انداخت و گفت : من چه گناهی کردم ؟! اینها جواب اینهمه محبتم بود ؟!

مشاور صدایش را صاف کرد : همه آنچه شما کردید چیزی جز افراط نبوده است . این افراط شما در محبت همسر شما را دلزده کرده است و ناخودآگاه او را به فردی متوقع تبدیل نموده است . بی رودربایستی این کار شما مصداق کامل شوهرذلیلی است . رفتار منفی همسر شما باعث آزردگی و افسردگی و ناامیدی شما شده است . چون احساس می کنید او قدردان شما نیست . شما باید بدانید که محبت کردن هم اندازه دارد . چهارچوب دارد. محبت بیش از اندازه اولش حکم لطف اضافه است و کم کم تبدیل به وظیفه می شود و این برای شما تبدیل به یک آسیب جدی روحی می شود. فراموش نکنید :  لطف مکرر حق مسلم می شود ...  

۳۸ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۳۱
سیده طهورا آل طاها