فرازونشیب زندگی طلبگی ما(همنفس طلبه)

هم قدم تا خدا آباد

همنفس طلبه

طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

در ابتدا توجه به این نکته ضروری است که بیش فعالی یک اختلال مغزی و غیرخطرناک است . تاکید می کنم "غیرخطرناک". اما نیاز به درمان دارد . عموما نشانه ها وقتی خودشان را نشان می دهند که کودک در گروه همسالانش قرار بگیرد.

تعریف بیش فعالی : 

عدم توجه و تمرکز که منجر به فعالیت بیش از اندازه می شود .

بیش فعالی در بزرگسالان هم وجود دارد . خانم خانه داری که مثلا" وسط جاروبرقی کشیدن آن را رها کرده و به سراغ کار دیگری می رود و بعد از مرور کارهای روزانه می بیند که از هر 5 کار 3 کار را نیمه رها کرده است احتمالا" یک بزرگسال بیش فعال است . همچینین مردانی که عموما" نمی توانند سر یک کار بمانند و مرتب شغل عوض می کنند ، نمی توانند مطالعه کنند چون مرتب ذهن شان هنگام مطالعه پرت می شود و تمرکز ندارند ، نیز از این دسته اند .

علل بیش فعالی :

علت اصلی مشخص نیست اما اغلب دلایلی چون : وراثت، کم خونی ، تولد زودهنگام، کمبود اکسیژن هنگام تولد ، سرب بالای خون در شهرهای آلوده ، ضربات شدید به سرکودک مثل وقتی که از سر لجبازی سرش را به دیوار یا زمین می کوبد ، می تواند سبب این عارضه باشد.

استفاده مادر هنگام بارداری از سیگار،اختلافات شدید والدین در دوران بارداری و وجود کودک در محیط های پرتنش ، استفاده بیش از اندازه از تلوزیون و موبایل توسط مادران در دوران بارداری و توسط کودک در 6 سال اول زندگی ، نوع تغذیه مادر در دوران بارداری یا نوع تغذیه کودک نیز از عوامل ایجاد بیش فعالی است .

مثلا" مصرف کندر برای بالا بردن هوش کودک در زمان بارداری مناسب است اما مادرانی که در مناطق گرم و خشک مثل قم زندگی می کنند با خوردن مکرر کندر باعث بیش فعالی کودکشان می شوند.

لطفا" تا پایان مبحث بیش فعالی همراه باشید تا با نشانه ها و نکات کلیدی و درمان پایه ای آن آشنا شوید . 

پایان قسمت اول ....

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۴۸
سیده طهورا آل طاها

توی اعتکاف گاهی ، درهای زیادی رو به آدم باز می شود . چشم ها فرصت می کنند تا چیزهای قشنگ تری ببینند و گوش ها با ولع تلاش می کنند تا خوبی ها را بشنوند و برای یک عمر ذخیره کنند.

شنیدن حرفهای " او " هم از آن دسته شنیدنی ها بود و دیدن حالاتش هم از آن دسته دیدنی ها.

توی اعتکاف گاهی ، آشنا تر که می شنوی رازهای نگفته دهان باز می کند و برملا می شود. آشناتر که شدیم " او " تعریف می کرد :

وقتی همسرم به خواستگاری ام آمد ، یک لیست بلند و بالا از سوالات ریز و درشت آماده کرده بودم برای پرسیدن . وقتی که می آمدند ، به راه رفتنش دقیق شدم . دیدم که چه ملاحظه ای داشت مبادا جلوتر از پدرش قدم بردارد. پدرش آدم ساده ای بود . از آن پیرمردهای قدیمی که هنوز گیوه های سفید می پوشند . از آن ها که کلاه بافتنی بسر می کنند . از آن ها که عجیب و سخت به دل می نشینند. برایم مهم بود که جلوتر از پدر و مادرش قدم بر ندارد و مرد من قدم بر نمی داشت .

زیر چشمی براندازش کردم . عبا و قبای ساده ای داشت . با یک عمامه سفید که با مهارت پیچیده شده بود . سفیدی اش توی چشم می آمد .

اولین سوالم را که پرسیدم شد آخرین سوال و بعد هم بله را گفتم و زندگی مان شروع شد. آن لیست بلند و بالا به هیچ کارم نیامد.

پرسیدم : نظرتان در مورد دروغ چیست ؟ گفت 20 سال است که دروغ نگفته ام .

آنقدر قاطع و مهم گفت که شک کردم . تعجب کردم . به خودم گفتم : چه دروغ بزرگی ..!

انگار ذهنم را خوانده باشد گفت : پدرم کشاورز است . همیشه یادم می داد : دروغ کلید هر بدیست . دروغ نگو ...

اما... آنروز فرق می کرد. من 7 ساله بودم و تازه یک هفته بود که مدرسه می رفتم . بیرون مدرسه یک دکه کوچک بود با خوراکی های دوست داشتنی من و خوراکی دوست داشتنی همه بچه ها. به پدرم گفته بودم برای خرید خوراکی پول می خواهم و پدر گفته بود باید صبر کنم .

صبر کردن برایم معنا نداشت . پس در قبال دادن دفتر مشقم خوراکی گرفتم . اما حالا دفتر مشقی برای نوشتن نداشتم . از پدر دفتر مشق خواسته بودم و در برابر سوال پدر که پرسیده بود : پس دفترت کجاست ؟ به دروغ گفتم : دفترم تمام شده .

پدر دروغم را فهمیده بود . از همان اولش فهمیده بود .

پدرم آدم ساده ای بود . مقید بود . زکات مالش را می داد و روی مسائل مذهبی حساس بود.

فهمیدم که فهمیده است . فهمیدم که از همان اول دروغم را فهمیده است . منتظر ماندم . منتظر یک پس گردنی . مثل همان پس گردنی هایی که غلام از پدرش می خورد . منتظر چهارتا فحش . مثل همان فحش هایی که اکبر می شنید و اصلا عین خیالش هم نبود. منتظر ماندم اما ...

پدر روی پاهایش نشست . درست مقابلم . سرم پایین بود . مثل سر پدر.

با صدای آرام گفت : اشکال از تو نیست بچه . اشکال از منه. حتما یه جایی ، یه وقتی اشتباه کردم . شاید حلالی را حرام کرده ام یا حقی را خورده ام . شاید دستم به ظلم بلند شده و زبانم به ناحق چرخیده . هر چی هست دروغ امروز تو نتیجه اشتباه منه . حلالم کن بچه . بعد چهار زانو نشست روی زمین . حالا تقریبا هم قد هم شده بودیم . دستم را گرفت .

دستم یخ کرده بود . از ترس بود شاید ...

گذاشت روی صورتش . صورتش داغ بود . از نگرانی یا شرم بود شاید..

گفت : بزن .!! درست نشنیدم حتما! یک قدم عقب کشیدم . دستم اما ، هنوز سرجایش بود. روی صورت پدرم. شوخی نمی کرد. خیلی هم جدی بود . می گفت : بزن . یکی محکم بزن توی صورتم.

از امروز به بعد هر وقت که دروغ گفتی باید یک سیلی بزنی توی گوش من . بزن تا پدرت ادب شود و یادش بماند رفتار اشتباهش هست که بچه اش را دروغ گو می کند. 

نزدم ... آرزو می کردم بمیرم . اما نمردم .! پدر اصرار داشت و من انکار . آخرش هم خودش دستم را به صورتش زد . مثل سیلی ...

وقتی پدرم می رفت ، اشک در چشمانش حلقه زده بود . صدایش را به استغفار شنیدم. 

آنروز با خودم عهد کردم دیگر هرگز لب به دروغ باز نکنم . دیگر لب به دروغ باز نکردم . 

من ادب شده بودم ..

پدرم مرا ادب کرد.

۴۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۶ ، ۰۹:۲۳
سیده طهورا آل طاها