فرازونشیب زندگی طلبگی ما(همنفس طلبه)

هم قدم تا خدا آباد

همنفس طلبه

طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سوسول بازی» ثبت شده است

گوش کنید ، زمان دارد به سرعت می گذرد . فرصتها به گفته ی مولایم علی ، چون ابر در حال گذرند. وقت تنگ است . زمان آن رسیده که میان رفتن و ماندن یکی را انتخاب کنیم . یا باید حسینی بود و در لشکر حسین تا پای جان ، تا پای اسارت ، تا پای دیدن سر نازنین عزیزت بر فراز نیزه ها صبر کرد یا باید یزدی شد و در لشکر عمرسعد ، پای سرهای به نیزه افراشته شده هلهله کرد . این جا میانه بودن ، حد وسط بودن معنا ندارد . یا باید سفید باشی یا سیاه . خاکستری شدن عین تباه شدن است. زمان اینکه بچه هایمان را نازک نارنجی بار بیاوریم و نگذاریم آب توی دلشان تکان بخورد گذشته است . ظهور ان شاالله نزدیک است و باید کاری کرد . دیر بجنبیم فرزندانمان از صف لشکریان آخرالزمانی امام عصر جا می مانند . دیر تکان بخوریم در صف ملعونین تاریخ جای خواهیم گرفت و می شویم مایه عبرت آیندگان. 


تازه از مدرسه آمده بود . ناهارش را خورده بود و پای سینک ظرفشویی ، مشغول شستن ظرفهای ناهار بود. باید کارهای باقیمانده خانه را با سرعت بیشتری سروسامان می دادم . به درس شکورا می رسیدم و برای کلاس زبان آماده اش می کردم . بی تاب عزاداری هیات بودم . تا عاشورا چیزی نمانده بود . 

شروع به تعریف کرد. همیشه همین عادت را دارد . صبورا را می گویم . " امروز توی مدرسه مان عزاداری بود . خانمی آمده بود توی نمازخانه و مداحی می کرد . خیلی قشنگ می خواند . دلم می خواست با فرازهای زیارت عاشورا گریه کنم اما بچه ها مسخره بازی در می آوردند . هر کس که گریه می کرد یا سینه می زد را دست می انداختند . نگاه کردم دیدم فاطمه بی وقفه بدون نگرانی از اینکه بچه ها دستش بیندازند گریه اش را می کند . خواستم مثل او شوم . اما نشد . نتوانستم . دلم می خواست مثل فاطمه شوم اما دوست نداشتم تا بچه ها دستم بیندازند و مسخره ام کنند . جلوی ریزش اشکهایم را گرفتم و نگذاشتم که فرو بریزند. "

صبورا برگشت . نگاهم کرد . دستم را ستون بدنم کردم . محکم چهارچوب در را گرفتم . از دیدنم یکه خورد. صدایم لرزید . من کجا را اشتباه رفتم ؟؟! صدایم کرد : مامان .... نگاهش کردم : کسی که امروز از ترس مسخره شدن از گریه کردن برای جدش می ترسد مطمئن هست که فردا ، وقتی امام عصر ظهور کرد و چهره از پس ابر بیرون کشید از مسخره شدن ها نمی هراسد و به ندای هل من ناصر امامش لبیک می گوید ؟ آن وقت که دیگر پای جان هم وسط می آید . پای قربانی کردن و قربانی دادن . مطمئن هستی که آن روز از مسخره شدن نمی ترسی . مطمئنی که آن روز ترس از دست دادن مال و جانت تو را به ماندن فرا نمی خواند ؟

پای سینک ظرفشویی خشک شده بود . آن شب رنگ گریه های صبورا در زیر بیرق جدش ، انگار رنگ شرمندگی بود . صدایش را می شنیدم که می گفت : من امیدت را ناامید کردم ...


خودم خوب می دانم که گاهی به دخترانم سخت می گیرم . روی چیزهایی انگشت می گذارم که مادرهای دیگر خیلی ساده و سطحی از کنارش رد می شوند . خوب می دانم به نکاتی توجه می کنم که مادرهای دیگر اصلا" آن ها را نمی بینند. برای این کارم دلیل بزرگی دارم . من دخترانم را برای بزرگ شدن ، برای دانشگاه رفتن و شاگرد برتر شدن ، برای ازدواج کردن و فرزند آوردن به دنیا نیاورده ام . من دخترانم را به دنیا آورده ام تا به مدد دعای امام عصر ، از زمره ی سربازان حضرتش باشند . بارها به خودشان گفته ام که : شما برای کار بزرگی به دنیا آمده اید . قرار است تا تحت لوای امام موعود دنیا را دگرگون کنید . من باید فرزندانم را برای روزی که وعده داده شده مهیا کنم . از امروز باید به فکر فردایشان باشم . من باید برای فریادهای نخراشیده ی دشمن که " هل من مبارز " می طلبد ، فرزندانی تربیت کنم که بی هیچ واهمه ای به ندای امامشان " لبیک " گویند . راستش را بخواهید من کفن فرزندم را هم خریده ام.

فصلِ سوسول بازی گذشته ، صدای بانگ الرحیل می آید ....

۶۳ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۴ ، ۱۲:۱۱
سیده طهورا آل طاها