فرازونشیب زندگی طلبگی ما(همنفس طلبه)

هم قدم تا خدا آباد

همنفس طلبه

طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عجب و ریا» ثبت شده است

موقع بیرون آمدن از خانه ، خودش را توی آیینه ی قّدی خانه برانداز کرد . چادرش را جلوتر کشید . باز هم جلوتر. توی دلش به خودش آفرین گفت : احسنت به این حجابی که دارم . چه حجاب کاملی . واقعا" توی دوستان دانشگاهی کسی هم هست که بتواند عین من حجاب بگیرد ؟! بعد آخرین نگاه را به آیینه انداخت و با اطمینان گفت : نه گمان نکنم . 
بیرون از خانه ، داخل مترو ، توی تاکسی حتی در حیاط دانشگاه از دیدن دخترهای هم سن و سالش که حجابشان چنگی به دل نمی زد بیزار بود . زیر لب هر چه لعن و نفرین می دانست نثارشان می کرد : یک مشت دختر هرزه و بی حیا .... خدا لعنتتان کند ... 
توی کلاس هم وضع همین طور بود . با این تفاوت که به جز خودش دوستان و اطرافیانش هم از حیا و حجابی که داشت تعریف می کردند . گاهی هم پیش می آمد که به او غبطه می خوردند. این تعریف و تمجید ها حس خوشایندی به او می داد . بعضی وقتها سر سجاده نمازش می نشست و با خودش زمزمه می کرد : واقعا" خدا دیگر چه می خواهد . نمازم را که می خوانم ، آنهم اول وقت . روزه هایم را هم که می گیرم . اهل گناه هم نیستم . حجابم هم که حرف ندارد . بنده ای به این خوبی هستم . 
بعضی وقتها از آنچه به زبان می آورد ، دلش می لرزید . حسی در اعماق وجودش به او می گفت که یک جای کار، اساسی می لنگد . 
........
............
شب قدر بود . شب توبه . شب چنگ زدن به ریسمان الهی . شب استغاثه . خیلی تلاش می کرد . خیلی زور می زد . اما هر چه بیشتر تلاش می کرد ، کمتر به نتیجه می رسید . انگار اصلا چشمه ی اشکش خشک شده بود . هیچی ... حتی یک قطره .. حرص می خورد . در تاریکی شب به اطرافش نگاه کرد همه گریه می کردند همه از ته دل گریه می کردند . سبک می شدند . اما او و تلاش هایش به جایی نمی رسید . آن سوتر خانمی نشسته بود که اتفاقا از نظر حجاب اصلا به پای خودش نمی رسید . اما داشت خوب با خدا حرف می زد . استخوان سبک می کرد . تکان های بی امان شانه اش حکایت از سبک شدن دلش داشت . چرا؟! 
چرا او می تواند و من نمی توانم . من که از او بهترم . حجابم . اعتقاداتم . !! پس چرا او می تواند و تلاشهای من برای ارتباط با خدا به جایی نمی رسد .؟! کلافه شده بود . اما حس می کرد که دارد به جواب سوالش می رسد . اینکه کجای کار می لنگد ؟ چرا آرامش درونی ندارد ؟
در همین حال بود که صدای مردم او را به خودش آورد : بعلی ابن موسی ... بعلی ابن موسی ... آه از نهادش بلند شد . دارد تمام می شود . رسیده اند به امام هشتم . الان سفره را جمع می کنند و من هنوز نفهمیده ام که عیب کارم کجاست . یکباره چنگ زد به آستان کریمانه ی علی ابن موسی الرضا . یا امام رضا عیب کارم کجاست ؟ شما را به حق جوادتان ... شما را به حرمت عمه تان .... جماعت هنوز می گفتند : بعلی ابن موسی ... بعلی ابن موسی ... هول و ترس به جانش چنگ زد . ترس از تمام شدن فرصت امانش را بریده بود . یا امام رضا به حق باب الحوائج علی اصغر ، کمکم کنید.
یادش آمد .... فهمید ... یادش آمد که ، از حرفهای دیگران برای تایید خودش استفاده کرده نه تعدیل خودش . یادش آمد که آدمی مثل او هرگز تسلیم نمی شود . نه تسلیم خدا و نه تسلیم ولی خدا.
یادش آمد تا گردن گرفتار عَُجب شده است . یادش آمد که استادش عجب را آفت جمع های مذهبی می دانست . یادش آمد استادش حرفهای دیگر هم زده بود . گفته بود : دقت کرده اید چرا گاهی توی روضه ها هر کاری می کنید نمی توانید گریه کنید اما همان خانم مانتویی که حجابش از شما پایین تر است گریه که نه ، زار می زند ؟ چون او خوب می داند که خطا می کند . می داند که اشتباه کرده برای اشتباهش شرمنده است و گریه می کند . شاید هم توبه کند و آنوقت پاک شود از ناخالصی ها اما شما پیوسته خودتان را بهتر می دانید . برتر می دانید . من .... این "من "گفتن ها بیچاره تان می کند. دست بردارید از این "من" .. دست بردارید از این عجب ، با عجب نمی شود به کبریا رسید .
به خودش آمد . مردم می خواندند ... بالحجة ... بالحجة .... یکباره فریاد زد . چنگ بر صورت انداخت . خودش را دید که چقدر حقیر و ذلیل و زبون است . مثل آدمی که با آخرین رمق هایش ، تلاش می کند تا از اعماق چاه بیرون بیاید ، آخرین تلاشش را کرد . " خدایا به حق صاحب الزمان ... یا صاحب الزمان به حق عموی علمدارتان ..... الهی العفو ...." اشک مثل سیلاب راه خودش را به بیرون یافته بود و فوران می زد . 
جماعت همچنان می خواندند : بالحجة ... بالحجة .. بالحجة...
۴۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۴ ، ۱۶:۳۴
سیده طهورا آل طاها