فرازونشیب زندگی طلبگی ما(همنفس طلبه)

هم قدم تا خدا آباد

همنفس طلبه

طبقه بندی موضوعی

قسمت اول :

برایم تعریف کرد: عصر یکی از روزهای رمضان بود. برای خرید خانه داخل سوپرشدم. خانمی آن طرف تر ایستاده بود و بطری کوچک آبمیوه را سرمی کشید. می گفت : این پا و آن پا کرد م که حرفی بزنم یا نه ؟ اول منصرف شدم اما بعد با حالتی حق به جانب رو به خودم گفتم اوحق ندارد نسبت به این ماه و روزه داران آن بی تفاوت باشد . یه آدم چطور می تونه اونقدر بی تفاوت باشه که در این عصر گرم تابستان آنهم ماه رمضان به خودش اجازه روزه خواری بده ! حالا اگه الان آب میوه نخوره می میره ؟! جلوتر رفتم و رو به زن جوان ایستادم : خانم اگه به هر دلیلی نمی تونید روزه بگیرید ٬ باید حرمت روزه داران را رعایت کنید . تعریف کرد : زن جوان به سمتم برگشت و من چهره ی بسیار رنگ پریده و دستان لرزان و چشمانش را که گود رفته بود دیدم. زن جوان گفته بود: من قند دارم . دارم دچار افت قند می شم .تا منزلمون راه زیادی مونده٬ اگه الان یه چیز شیرین نخورم میرم توی کما . مجبورم. می گفت : یک لحظه انگارتمام تنم در آب سرد فرو رفته بود . از زن جوان عذرخواهی کردم و برایش طلب شفا کردم. از اینکه به قصد امر به معروف و نهی از منکر جلو رفته بودم و مودبانه حرفم را زده بود ٬ اصلا شرمنده نبودم . اما از اینکه خودم در درون خودم بهش تهمت زده بودم شرمنده و متاسف شدم . تازه یاد گرفتم گاهی نباید به چشمها و آنچه می بینند اعتماد کرد ٬ گاهی باید صبر کرد و شنید و فکر کرد...

قسمت دوم :

شب قدر بود . شب ۲۳ ماه رمضان . آخرین فرصت . صدای بانگ بیدار باش انگار همه جا به گوش می رسید .زن آخرین پیامک گوشی اش را خواند : امشب بیدار ماندن مهم نیست ٬ بیدار شدن مهم است . نگاهی به آدمهای دوروبرش انداخت . چشمش به دو خانمی افتاد که جلویش نشسته اند. مانتویی بودند. آستین مانتوهایشان تا آرنج آمده بود. یکی شان لاک سرخی به ناخنش زده بود . موهایشان بیرون افتاده بود. کتاب دعای کوچکی به دست گرفته بودند و به حرفهای آقای قاسمی سخنران مسجد ارگ گوش می دادند. زن می خواست حرفهای سخنران را بشنود اما نمی توانست بغض آمیخته با نوعی نفرت و دلخوری را که از سرووضع آن دوخانم جوان می دید کتمان کند. تمام هوش و هواسش رفته بود پی آنها که چرا اینجا آمده اند و اگر آمده اند چرا این شکلی آمده اند . اصلا اینجا جای ماهاست نه جای آنها.نگاهش را از آنها دزدید و برای آنکه اوج عصبانیتش را به آنها نشان بدهد ٬ جایش را جوری تنظیم کرد که پشتش به آنها باشد .حالا پشت به قبله نشسته بود. زمان می گذشت وفرصتها مثل ابرها در گذر بودند. زن خسته شد . دوباره رو به قبله نشست .چادرش را روی سرش جابجا کرد و محکم روگرفت تا چشمش کمتر به چشم آنها بیفتد. مداحی شروع شد . زن صدای گریه های آن دو را می شنید. توی دلش می گفت : آره به حال خودتان گریه کنید . مردم قرآن ها را به سرگرفتند و آن دو خانم هم ٬ همچنین.

مراسم تمام شده بود و مردم یک به یک در حال جمع آوری وسایلشان بودند. زن دوباره به آن دو نفر نگاه کرد . خواست جلو برود و حرفی بزند . نزدیکشان شد . گوش کرد ... آنها به زبان او صحبت نمی کردند ! مسیحی بودند!! یکی از آن دو نفر متوجه زن شد که متعجب به آنها نگاه می کرد. با ته لهجه ای که داشت رو به زن گفت : خانم ٬ دوستم ماریا برادرش سرطان خون دارد .گفته اند امشب تقدیر همه مشخص می شود . هر کس باید زندگی کند و هر کس باید بمیرد امشب مشخص می شود . آمده ایم اینجا تا از حضرت عباس بخواهیم برادرماریا شفا بگیرد و از خدا بخواهیم تقدیر او را امشب سلامتی قرار بدهد . شما مسلمانی ٬ شما هم برای برادر دوستم دعا کن. زن مات و مبهوت رو به ماریا ایستاد که داشت با لهجه غلیظ ارمنی با کسی که آن سوی گوشی بود صحبت می کرد و اشک می ریخت . زن از حرفهای ماریا فقط کلمه ی " عباس " را می فهمید ... 

 

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۴/۰۳/۰۴
سیده طهورا آل طاها

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">