او برای خودش نیست ...
سن و سال زیادی ندارد .صاحب فرزند است و همسری ملبس به لباس پیامبر. با شهریه ی طلبگی روزگار می گذراند . توی دو تا اتاق تو در تو در جنوبی ترین منطقه ی تهران زندگی می کند. می گفتند این بانو جوری زندگی می کند که تو گویی امام زمان در تمام زوایای زندگی ساده اما پرفراز و نشیبش جای دارد.
از نزدیک دیدمش . فصل بهار بود و ماه زیبای اردیبهشت . دیدمش ٬ در آشپزخانه ی ساده ی ۳ متری اش . خواهرش برایش هندوانه آورده بود ٬ هندوانه ی نوبرانه . بازش کرد . بوی خوش هندوانه و رنگ زیبای قرمزش چشم را نوازش می کرد. من می دیدم که با دستانش هندوانه را قاچ می کرد اما چشمانش پرآب بود . من می دیدم که با دستانش هندوانه را قاچ می کرد اما لبهایش از گریه ای که سعی می کرد فرو بخوردش ٬ می لرزید. انگار علامت تعجب را در چشمانم دید. زیر لب چیزی می گفت گویا با خودش نجوا می کرد: امام مهربان من ٬ کاش اینجابودی و من برایتان میوه ی نوبرانه می آوردم . امامم کجایی که زندگی ما بی تو هیچ نصیبی از خوشی ندارد. امامم من چطور میوه ی نوبرانه بخورم در حالیکه از احوال شما بی خبرم ... او می گفت و من غرق تحیر نگاهش می کردم . او با امامش سخن می گفت . بسان دختری که با پدرش نجوا می کند.
او عاشق همسرش است و عجیب شیفته ی فرزندش . برای حمل و وضع حمل و تربیت او سختی زیادی کشیده است شاید بیشتر از ما . آنروز دستی بر سر فرزندش کشید . دستی که انگار تمام عشق مادرانه اش در آن خلاصه می شد . رو به من گفت : پیش خودم فکر کردم روزی که آقا بیاید چه پیش کشی دارم تا تقدیمش کنم. فکر کردم از مال دنیا هیچ ندارم که اگر هم داشتم ٬ شان او اجل از مال دنیاست. فکر کردم از خودم می گذرم و جانم را در طبق اخلاص تقدیمش می کنم ٬ دیدم این همه ی آن چیزی که هستی ام را شکل می دهد نیست . از جان گذشتن هنر هر کسی است و برای پیش کشی به بزرگی چون او چیز بزرگتری باید تقدیم کنم . بعد دیدم همسرم را بسیار بیشتر از خودم دوست دارم ٬ همسرم همه ی زندگی ام است و تمام دنیایم. به خودم گفتم از همسرم می گذرم تا جانش را تقدیم ایشان کند. اما باز دیدم که همسرم تمام دنیای من است اما نه تمام هستی ام . او پاره ای از وجودم است اما نه تمام وجودم . دیدم بخل می ورزم و باید چیزی فراتر از اینها را تقدیم مولایم کنم . دیدم که فرزندم تمام هستی ام است و تمام تنم ٬ باید مادر باشی تا بدانی چه می گویم . از فرزندم چشم پوشیدم و با خدا عهد کردم که از فرزندم در راه امامم بگذرم.
او اهل نماز شب است . اهل درس و مشق و حوزه ٬ اهل عبادتهای مستحبی ٬ اهل خدمت به پدر و مادر٬ اهل زیارت . شاید همه ی ما کم و بیش اهل این چیزها باشیم . این چیزها را ذخیره می کنیم برای روز قیامتمان . کوله بار هر چه سنگین تر بهتر. اما او این اندوخته ها را ذخیره نمی کند ٬ می بخشد . قبل از تکبیره الاحرام نمازهای مستحبی اش ٬ ثواب نمازش را هدیه می کند به امامش . قبل از ورود به کلاس درس ٬ ثواب آنروز علم آموزی را هدیه می کند به امامش . قبل از آنکه قدم به منزل پدر بگذارد برای خدمت ٬ زیر لب می گوید : خدایا پاداش این خدمت را هدیه می کنم به آقایم. او ثواب هر روز زیارت را هدیه می کند به .... او هیچ چیزی را برای خودش نمی خواهد که همه ی زندگی اش تنها برای اوست .
او زندگی می کند ٬ در تمام زوایای زندگی زناشویی اش آقا را ناظر و حاضر می داند. گاهی جلوی پای همسرش زانو می زند ٬ می نشیند و بر پاهای همسرش بوسه می زند. او ثواب این بوسه ها را هدیه می کند به ...
او برای خودش نیست ...
خیلی مطالب وبلاگتون قشنگ هست خیلی هاش رو خوندم
فقط این رو نفهمیدم این خانمی که همه ی ثواب ها رو هدیه میکنه چه کسی هست؟