فرازونشیب زندگی طلبگی ما(همنفس طلبه)

هم قدم تا خدا آباد

همنفس طلبه

طبقه بندی موضوعی

خشت اول گر نهد معمار کج...

شنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۴، ۰۶:۴۹ ب.ظ

غرق فکر دراتاق بسیج نشسته بودم. صدای تلفن مرا به خودم آورد گوشی را برداشتم صدا ناآشنا بود. سراغ مرا می گرفت خودم را معرفی کردم. صدا می گفت خواهر آقا سید هستم. دستپاچه شدم. صدایم می لرزید دستانم هم. از احوالم پرسید رشته تحصیلی ام و سن و سالم. خواست که به اتفاق آقا سید به دانشگاه بیایند برای یک سری حرفهای رو در رو . به مادر گفتم تا اجازه بگیرم. مادر می گفت:پدرت را چه کنیم؟ راست می گفت پدر مخالف بود و من هیچ وقت تا آنزمان کاری خلاف میل و خواسته اش انجام نداده بودم. عصر بود و دورهم عصرانه می خوردیم مادر فرصت را غنیمت شمرد .حاج آقا خواهر آقا سید تماس گرفتن اجازه گرفتن بیان دانشگاه با طهورا رو در رو حرف بزنن اجازه میدین؟ پدر در خودش فرورفت. امروز مسجد امام سجاد بودم گویا این بنده خدا از اعضای فعال بسیج این مسجده.غیرمستقیم رفته بودم برای تحقیق همه راضی بودن ازش سرشناسه توی محل. 

مادر از فرصت استفاده کرد حاج آقا پسرخوبیه اهل خدا و پیغمبره مگه ما خودمون اول زندگی چی داشتیم؟ روزی رو خدا میده. پدرسرتکان داد. ساعت ۴ عصر به اتفاق خواهرشان آمدند خواهرشان مهربان صمیمی خنده رو و خیلی پرسروزبان بود. خودشان اما سربه زیر و تابنا گوش سرخ بودند.کمتر حرف می زدند و بیشتر خواهرشان می گفت: آقا سید شاغل نیست وضع مالی رو به راهی نداره پدرم یک مغازه بقالی داره ولی تا اونجا که بتونه کمکتون می کنه داداش با درس خوندن شما مشکل ندارن... وسط حرفشان پریدم با کار کردنم چطور؟ آقا سید سربلند کرد چرا کار کنید؟ گفتم اوضاع مالی شما فعلا" برای تشکیل زندگی مساعد نیست شرط من برای ازدواج اینه که تا سامان گرفتن شرایط شما من سرکار برم.

سربه زیر انداخت .دستهاش در هم گره شد. گفت:خدا روزی میده.گفتم :خدا عقل داده.گفت زندگی تمام طلبه ها اینجوریه در شهریه و منبر و نماز و تحقیق و تبلیغ خلاصه می شه مشکل مالی هم نمی گم نیست هست اما خدا.... گفتم : منو با کسی مقایسه نکنید منم شما رو با کسی مقایسه نمی کنم. پدرم نگران اوضاع مالیه. پیشانی بلندش چروک افتاد. اگه خواست شما اینه باشه من حرفی ندارم اما تازمانیکه به زندگی مان آسیب نرسونه . با اکراه موافقت کرد و من نفهمیدم کهاین اولین گام در زندگی مشترکم بود که به خدا اعتماد نکردم.

رفتند و من همه آنچه را بود به پدرگفتم. حالا پدر موافقت کرده بود.قرار خواستگاری گذاشتند اما قبل از آن پدر آمد و گفت :حرفی با تو دارم و حرفی با آقا سید. حرفم با تو: یادت باشه شوهرت در کسوت یک روحانی است پس باید احترامش را نگه داری فکر نکن حالا که روحانی است می توانی از او توقعات زیاد داشته باشی. او هم ممکن است مثل هر انسانی دچار اشتباه و لغزش شود مبادا که اشتباهات او را به پای دین بگذاری و فکر کنی حالا که روحانی است پس هیچ وقت مرتکب هیچ اشتباهی نخواهد شد. اما یادت بماند هر وقت اشتباهی کرد باید حرمتش را به خاطر لباسش حفظ کنی و هرگز آنها را برملا نکنی. فردای آنروز حرفهای دیگری هم به آقا سید زد حرفهایی که هر دو می گفتند مردانه است و نیازی به دانستن من نیست حتی حالا که سالها گذشتهروز خواستگاری فرا رسید..... 



موافقین ۵ مخالفین ۰ ۹۴/۰۳/۰۲
سیده طهورا آل طاها

نظرات  (۱)

۲۴ تیر ۹۴ ، ۱۸:۳۳ یار عبد فاطمه
خدا کنیزی سرباز اقا رو قسمت من روسیاه هم بکنه.
خواهرم هم خودت و هم به شوهرخواهرم که سرباز اقاس و اقا دست رد به سینه اش نمیزنه بگو که با هم بگین امین یا رب العالمین
التماس دعا دارم ها.یادت نره طهورا سادات
پاسخ:
ان شاالله عاقبتی مهدوی برای شما رقم بزند.
به روی چشم محتاجیم به دعا

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">