فرازونشیب زندگی طلبگی ما(همنفس طلبه)

هم قدم تا خدا آباد

همنفس طلبه

طبقه بندی موضوعی

طوفانی که خاموش شد!(همسرداری)

دوشنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۲۷ ب.ظ

گفته بودم که ماحصل کار بیرون از خانه برای من ٬ آرتروز دست و گردن بود. کم کم با توجه به مشکلی که پیدا کرده بودم ٬ کارهای خانه به شکل دیگری بین من و آقا سید تقسیم شد . کار بیرون از منزل و کار داخل منزل با آقا سید و تربیت بچه ها و آشپزی با من . رفته رفته همسر به رعایت این اصل حساسیت نشان داد. تا جاییکه اگر می دید در غیاب او مثلا" خانه تکانی عید را انجام داده ام دلخور می شد . آنروز حسابی ناراحت شد . فکر نمی کردم تا این حد ناراحت شود ٬ اما شده بود.

بچه ها از دیدن چهره ی ناراحت و عصبانی پدر سخت تعجب کرده بودند ٬ من اما می دانستم که طوفانی در راه است .شکورا که تقریبا به عدد انگشتان یک دستش تاکنون عصبانیت بابا را دیده بود کمی ترسیده بود. صبورا عاقلانه من و پدرش  را تنها گذاشت . من آنقدر ها هم مقصر نبودم . حس کردم دارم مظلوم واقع می شوم. می توانستم پا به پایش عصبانی شوم. اخم کنم. اما طهورا دیگر بزرگ شده بود. خوب می دانست این وقتها باید چه کند . بچه ها را سرگرم کردم . شکورا هنوز بهت زده بود . سکوت اختیار کردم . شام را آماده کردم . میز را چیدم .یکربع گذشته بود کنارش نشستم ." آقایی شام آماده است ."

بعد شام باز کنارش نشستم" آقا چای به آماده است ." بعد چای کنارم نشست . "خانومم ٬ شرمنده که عصبانی شدم.آخه کار خونه وظیفه شما نیست ." - من: " اما من کاری نکرده بودم که مستحق این بداخلاقی شما باشم." - آقاسید: " می دونم ببخشید ." - من : " اشکال نداره."

به همین سادگی ٬ طوفان فرونشست ...



موافقین ۴ مخالفین ۰ ۹۴/۰۳/۰۴
سیده طهورا آل طاها

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">