فرازونشیب زندگی طلبگی ما(همنفس طلبه)

هم قدم تا خدا آباد

همنفس طلبه

طبقه بندی موضوعی

لحظه ی پرواز (1)

سه شنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۴۶ ق.ظ

دخترش چندماهه بود که یکروز شناسنامه اش را آورد و سن تکلیفش را محاسبه کرد. ششم آبانماه ساعت ۸ صبح. این روز و این ساعت لحظه ی وقوع بزرگترین و عظیم ترین حادثه ی زندگی دخترش بود . برای رسیدن به آن لحظه ی موعود باید برنامه ریزی می کرد.

دخترش سه ساله بود که او را با واژه ای به نام حجاب آشنا کرد. سر کوچک دخترک میزبان روسری های رنگی سه گوشی شده بود که مادر با وسواس و دقت آن را از میان انبوهی از روسری های رنگارنگ انتخاب می کرد. دخترک با دیدن آنهمه زیبایی و رنگ ذوق می کرد . خودش را در آیینه وارسی می کرد ٬ جلوی آن ژست های کودکانه می گرفت و دل از پدرش می ربود. مادر هر بار که روسری را بر سر دخترک می کرد ٬ می گفت : چقدر ماه شدی . با حجاب چقدر زیبا می شوی . بعد هم با دقت روسری را با مدلهای مختلف برایش می بست . گاهی مخفیانه برای کودکش جایزه های کوچک و ارزان قیمت می خرید و بیرون از خانه ٬ به دست انسانهای موجه می داد و خواهش می کرد به عنوان جایزه ی باحجاب بودنش به او بدهند و تاکید کنند که با حجاب خیلی قشنگ شده ای . دخترک قند توی دلش آب می شد.

تقریبا پنج ساله شد که مادر با شور و شوق یک چادر زیبا برایش خرید و او هر وقت که خودش دوست داشت با چادر از خانه بیرون می آمد . مادر در فاصله ی سه سالگی تا پنج سالگی به او آموخته بود که لباس بیرون از خانه باید شکل خاصی داشته باشد نباید آستین لباسش کوتاه باشد نباید دامن کوتاه بپوشد . دختر فهمیده بود که اگر دوست داشته باشد می تواند با لباس آستین کوتاه و دامن بیرون بیاید اما می دانست که حتما باید چادرش را به سرکند. مادر گاهی پنهانی برایش جایزه می خرید . از همان جایزه های کوچک و ارزان قیمت و لای چادرش می گذاشت و بعد هم به بهانه های مختلف او را به سراغ چادرش می فرستاد. وقتی دخترک جایزه را می یافت مادر ذوق زده و هیجان زده بالا و پایین می پرید که : وای فرشته ها از طرف خدا برایت جایزه آورده اند .

هفت ساله که بود . دیگر کاملا فهمیده بود نباید بیرون از خانه بدون حجاب و پوشش مناسب باشد . اکنون واژه ی تازه ای را هم آموخته بود " نامحرم " . او می دانست که جلوی نامحرم حتی اگر داخل منزل هم باشد باید از پوشش مناسب استفاده کند.

و اکنون ... مادر شش ماه فرصت داشت تا او را برای رسیدن به نقطه ی اوج و پرواز مهیا کند. تمام این شش ماه ضربان قلب مادر تند شده بود. در دلش بلوایی به پا بود . نگران و مضطرب بود . نکند در لحظه ی پریدن حادثه ای ٬ اتفاقی رخ دهد و این اوج آن طور که باید شکل نگیرد. برایش کادو خرید یک جامدادی قشنگ با مقداری لواز التحریر . قیمش مناسب بود . می دانست که دخترش از این جامدادی خوشش می آید. دختر جایزه را که گرفت تعجب کرد . دلیلش را نمی دانست . مادر گفت : اتفاق مهمی داره می افته که بعدا" برات توضیح می دهم. دختر پرسید: کی ؟ مادر گفت : بعدا" باید صبر کنی. یکروز گذشت . دختر لحظه ای از کنار مادر دور نمی شد. پس کی می گی؟ مادر می گفت : بعدا" باید صبور باشی . روز بعد هم آمد. پدر همه را به شام دعوت کرد و دختر اجازه داشت چیزی سفارش بدهد که خیلی دوست دارد. دختر باز هم تعجب کرد. چرا؟ چی شده؟ پدر گفت : صبر کن به وقتش می فهمی . روز بعد اما دختر ول نمی کرد . مادر همین را می خواست . همین بی تابی . همین اشتیاق . دخترک را کنار خودش نشاند . چشم در چشمش دوخت و برایش از سن تکلیف گفت . از اینکه خدا او را برگزیده است . از اینکه او ازمیان میلیونها انسان برای رسیدن به خدا انتخاب شده است . برایش از همه چیز گفت و از اینکه باید مرجعی را برای خودش برگزیند. نامها یک به یک خوانده می شد و دخترک فقط گوش می کرد . هیچ برق خاصی در چشمانش نبود. مادر می دانست دخترش به دنبال یک نام است . یک نام ویژه. بعنوان آخرین نام ٬ اسم او را بعنوان مرجع تقلید به زبان آورد.دخترک چشمانش درخشید . گفت : من می خواهم که ایشان مرجع من باشند " امام خامنه ای " قند توی دل مادر آب شد. کودک را در آغوش کشید . مبارک است عزیزم.

پایان قسمت اول...



موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۴/۰۳/۰۵
سیده طهورا آل طاها

سن تکلیف

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">