فرازونشیب زندگی طلبگی ما(همنفس طلبه)

هم قدم تا خدا آباد

همنفس طلبه

طبقه بندی موضوعی

من آزمایشگاه .واقعیت تلخ

شنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۴، ۰۶:۵۱ ب.ظ

ناشتا عازم آزمایشگاه شدیم. این اولین بار بود که شانه به شانه یک مرد راه می رفتم. حس خاصی داشتم .چیزی در قلبم هیاهو می کرد. نامش چه بود شاید عشق شاید نگرانی از آینده . آزمایشگاه پر از عروس و داماد بود. چند ساعت بعد از آزمایشگاه بیرون آمدیم آقا سید تا خانه مرا همراهی کرد. از او که جدا شدم انگار چیزی در دلم فرو ریخت.

طرفهای ظهر بود. تلفن دفتر بسیج به صدا در آمد :طهورا خانم لطفا" بیاین پایین . من از آزمایشگاه برگشتم. با شوق چادر را به سرم کشیدم و پایین رفتم. به نظرم ناراحت آمد . گفت:شما هم باید آزمایش خون بدید. با تعجب گفتم چی ؟! چرا؟! گفت درست و حسابی توضیح ندادن فردا باید دوباره بریم آزمایشگاه.صبح فردا دوباره عازم شدیم. اینبار دلم شور می زد و بی قرار بودم.

آزمایش خون دادم . آقاسید ساکت بود اما احساس می کردم در دلش بلوایی برپاست. دل توی دلم نبود . هنوز گیج و سردرگم بودم آزمایشگاه جواب درستی نمی داد. دو روز بعد به اتفاق آقا سید راهی آزمایشگاه شدیم دیگر از مسیر آزمایشگاه از خیابان بهارستان بدم می آمد.جواب را دادند دستمان و ما را راهی اتاق پزشک کردند . دکتر یک خانم بود درشت هیکل و خونسرد. نگاهی به برگه آزمایش کرد . با سردی گفت: شما احتمالا" نمی توانید با هم ازدواج کنید . چی؟! چرا؟! ادامه داد: آقاتون مشکوک به تالاسمی هستن شما هم تالاسمی مینور دارین . روی زمین نشستم دنیا دور سرم می چرخید . دکتر گفت: آقاتون باید ۱ ماه قرص آهن بخوره بعد دوباره باید آزمایش تکمیلی انجام بدین تا مشخص بشه تالاسمی مینور داره یا نه ؟ اگه داشته باشه مجوز عقد صادر نمی شه . بعد هم با صدای بلند گفت : نفر بعد

تالاسمی مینور کابوس زندگی ام شد ...............



موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۴/۰۳/۰۲
سیده طهورا آل طاها

واقعیت تلخ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">