فرازونشیب زندگی طلبگی ما(همنفس طلبه)

هم قدم تا خدا آباد

همنفس طلبه

طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زن صبور» ثبت شده است

تازه به جمع دوستان ما وارد شده بود . سن و سال زیادی نداشت اما صاحب دو تا فرزند بود. دخترش هم سن و سال صبورا بود برای همین از همان ابتدای آشنایی با هم جور شدند . پسرش اما بزرگتر بود و بین مردها می نشست . 

عادت همیشگی مان است که وقتی دور هم جمع می شویم ، شروع می کنیم به مرور خاطرات گذشته و صد البته که این وسط داستان ازدواج هر کداممان شیرینی خودش را دارد . اصلا" هم مهم نیست که این داستان را برای چندمین بار برای هم تعریف می کنیم . این بار اما ، حضور بهاره ؛دوست تازه واردمان هیجانی تازه به جمع تزریق می کرد . خصوصا" که ابهاماتی این بین وجود داشت . بهاره جوان می نمود درحالیکه همسرش خیلی مسن تر از خودش به چشم می آمد . می دانستیم که شوهرش از رزمندگان نوجوان زمان جنگ بوده و همین نشان دهنده ی تفاوت سنی زیادشان بود . 

اما روابط بین این زوج بسیار شیرین و توام با ادب و احترام متقابل و کاملا عاشقانه بود . این را در سفر کربلایی که دسته جمعی باهم داشتیم فهمیده بودیم . دیده بودیم که آقا جواد یک لحظه بدون بهاره تاب نمی آورد . دیده بودیم که هر وقت و هر جا و در هر شرایطی وقتی بهاره لب تر می کند ، آقا جواد از جا می پرد تا خواسته اش را با دل و جان برآورده کند . رفتار آقا جواد با پدرومادر بهاره بسیار تماشایی بود . جلوی پایشان تمام قد می ایستاد . دستانشان را به چشم می کشید و می بوسید و تا کمر در برابرشان به نشانه ی احترام خم می شد . 

بهاره بسیار خودمانی و شلوغ بود و از این بابت اصلا" دست کمی از جمع زنانه ی ما نداشت . وقتی که دور هم جمع می شویم مرتب صدای مشت های گاه و بیگاه مردها به دیوار اتاق بغلی یا تق تق زدنشان به در اتاق خانمها نشان از سر و صدای زیاد داخل اتاق می دهد.بندگان خدا با این ضربات متعدد تمام تلاششان را می کنند تا خانمها را به سکوت وا دارند.

 آنشب اما ماجرا تفاوت داشت . همه منتظر بودیم که بهاره خانم لب به سخن باز کند . همه مثل بچه مدرسه ای ها دستمان را زیر چانه زده بودیم و درست مانند کسی که محو تماشای یک فیلم سینمایی است ، محو صحبت هایش شدیم ...

18 ساله بودم و تازه وارد دانشگاه شده بودم .در رشته میکروبیولوژی مشغول تحصیل شدم . دختر ته تغاری خانواده بودم و همین باعث شده بود که خیلی مورد توجه پدرومادرم باشم . وضع مالی خوبی داشتیم و من از همه نظر کاملا" تامین بودم . به تازگی هم در حراست فرودگاه به عنوان کادر رسمی مشغول به کار شده بودم و حقوق بسیار مناسبی هم داشتم .

با اینکه اصلا خیال ازدواج نداشتم اما به محض بلند شدن زمزمه ی خواستگاری آقا جواد همه چیز تغییر کرد . خانواده ایرانی از همسایه های قدیمی محله مان بودند . برای همین سالهای زیادی بود که آنها را می شناختیم . 

می دانستم که در ابتدای سنین نوجوانی درست وقتی که 14 ساله شده با هزار دردسر عازم جبهه شده است . خانواده همه چیز را به خودم واگذار کردند و من پذیرفتم که همسر آقا جواد شوم . من ؛ بهاره 18 ساله و آقا جواد نزدیک به 40 ساله . من در اوج جوانی و او در آستانه ی رسیدن به عقل کامل . حدود 20 سال تفاوت سنی . 

مغزمان سوت می کشید . به خودم گفتم : عجب ازدواجی ، به لحاظ سنی و کفویت اقتصادی و حتی فرهنگی کاملا" مغایر با تمام اصولی که این روزها مطرح است . اما .. تجربه این سالها به من ثابت کرده است قضاوت عجولانه ممنوع.. صبر کردم تا بهاره بقیه اش را صبورانه بازگو کند .

بلافاصله عقد کردیم . آقا جواد مرد خوب و مهربانی بود . اما حرفش یک کلام بود . بسیار قاطع صحبت می کرد از آن دسته از مردهایی که هر چه می گفت بی فوت وقت باید عملی می شد. این را بعد از عقدمان با همه وجودم احساس کردم.

یکروز که از دانشگاه برمی گشتم با دیدن کفشهایش جلوی در خانه ذوق زده شدم . خون زیر پوستم دوید و همه وجودم پر شد از احساس خوشی. وارد که شدم آقا جواد جلوی پایم بلند شد . پرسید دانشگاه بودی . گفتم : بله . گفت : همیشه تا این وقت از روز سر کلاسی ؟ گفتم : نه همیشه این طور نیست فقط بعضی وقتها این طوری می شود. 

آقا جواد روی مبل جابجا شد . مادرم با سینی چای وارد شد. آقا جواد تسبیحش را این دست و آن دست کرد و کاملا" واضح و شمرده شمرده گفت : از فردا دنبال کار تسویه دانشگاه باشید . لزومی ندارد که ادامه تحصیل بدهید. سینی در دستان مادرم خشک شد . مبهوت از حرف همسر سرجا میخکوب شدم . چند لحظه طول کشید تا با خودم مرور کنم : من رشته ام را دوست دارم . ایشان از اول می دانستند که من دانشجو هستم . آقا جواد همسرم هست زندگی با او برایم از هر چیز مهم تر است و برآورده کردن خواسته هایش برایم یک اصل اساسی . پس بدون درنگ و تردید و کاملا" واضح گفتم : چشم . مادر کوچکترین دخالتی نکرد .

چند ماه بعد وقتی از یک مهمانی شبانه برمی گشتیم در پاسخ به  آقا جواد که می خواست چند ساعتی را در پارک روبروی خانه بنشینیم گفتم : فردا باید سرکار برم و خسته ام . آقا جواد نگاهی کرد و گفت : اتفاقا" شروع خوبی است . پول درآوردن و تامین مخارج شما وظیفه ی من است و من هم دوست ندارم که زنم سرکار برود . از فردا دنبال استعفا باش. 

خواب از سرم پرید . به خودم گفتم : یعنی چی ؟ موقعیت کاری من خیلی خوب است چرا باید استعفا بدهم . اما دیدم زندگی در کنار همسرم و جلب رضایتش برایم از هر چیزی مهمتر است . توی چشمهایش نگاه کردم و گفتم : چشم .

بهاره همچنان ادامه می داد . اما معما برای من حل شده بود . حرفهای استاد محمد زاده توی سرم می چرخید . " اگر قول بدهید که یکسال اول زندگی تان به شوهرتان فقط چشم بگویید ، من هم به شما قول می دهم که همسرتان تا ابد در برابر خواسته های شما خاضع باشد."

در همین فکرها بودم که صدای گوشی بهاره نشان می داد که برایش پیامک آمده . نگاهی به ساعت انداختم نزدیک نیمه شب بود . به سبک فیلمهای سینمایی پرسیدم : یعنی کی می تونه باشه این موقع شب ؟! بهاره شیطنت آمیز نگاهم کرد. آقا جواده . نوشته بهار زندگی ام . الهی فدایت شوم . دیروقت شده می ترسم چشمهای مهربانت از خستگی تاب نیاورد می خواهی برویم ؟؟؟

آه بود که از نهاد همه در آمد .... از نهاد من هم ...

۵۷ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۸
سیده طهورا آل طاها