فرازونشیب زندگی طلبگی ما(همنفس طلبه)

هم قدم تا خدا آباد

همنفس طلبه

طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فطرت» ثبت شده است

کافی بود بنشینی کنار ساحل و چشم بدوزی به آبی بیکران دریا . کافی بود چشمهایت را ببندی و با همه وجودت گوش شوی و خودت را بسپاری به امواج پی در پی این پهناور باشکوه .

اصلا" انگار همه چیز دریا زیباست . ساحل و شن های داغش . دوست داری مثل کودکی هایت عجولانه کفش ها را بکنی و روی آنها راه بروی . اجازه بدهی تا تمام وجودت از گرمای شن های ساحل گرم شود. دوست داری خودت را به خنکای دلپذیرش تسلیم کنی و تمام زیبایی و غرورش را تنگ در آغوش بفشاری.

از کودکی تا همین الان که انگشتانم بر روی صفحه های کیبورد ماهرانه بالا و پایین می روند ، شیفته ی دریا بودم . گویا دریا و من ، در عالمی جز این عالم با یکدیگر عهدی دوستانه بسته بودیم .

آنروز هم بر روی ساحل زیبایش نشسته بودم . چشمهایم را بسته بودم و فقط گوش می دادم . صدای رفت و برگشت منظم امواج را به خاطر می سپردم . دوست داشتم همه ی حواسم را جمع کنم تا برای روزهای خداحافظی از اینهمه زیبایی  ، ذخیره داشته باشم .

تنها هر از گاهی چشمهایم را باز می کردم تا بهره ای هم از وسعت بی کران آسمان ببرم . ریه هایم را پر کردم از نفس های عمیق . ریه هایم اینجا نفس می کشند . اینجا دور از چشم شهر غبار آلود تهران . 

بچه ها کنار ساحل دنبال هم می کردند . ناشیانه قلعه های شنی می ساختند . غافل از آنکه موج بی امان دریا ، تمام ابتکار و ذوقشان را در چشم برهم زدنی فرو می ریزد . این سرنوشت تمام کسانی است که کاخ آمال و آرزویشان را در کنار بستر متلاطم دریای خروشان می سازند.

وسط این همه زیبایی ، صدای گریه های ظریف دخترک ، تمام افکار رمانتیکم را مختل کرد . دخترک 6 ساله به نظر می آمد . با پوستی به سفیدی برف و موهایی که تا کمرش قد کشیده بود. گاهی گریه را تمام می کرد و نق نق کنان می گفت : دلم نمی خواهد . دوست ندارم . از این کار بدم می آید . ولم کنید . جملاتش همه همین بود . بی کم و کاست .

نگاهم را از دخترک گرفتم و گوشهایم را هم . تلاش کردم باز متمرکز شود و دلم را به آب دریا بسپارم اما .... 

گریه های دخترک در کنار نق زدن هایش از یک طرف و اصرار مادر و پدرش که گویا برای انجام کاری توسط دخترک اصرار داشتند هم از طرف دیگر اجازه ی تفکر را از ذهنم گرفته بود . این بار دقیق تر شدم. آنقدر دقیق که حتی دستم را سایبان چشمم کردم تا مبادا نور خورشید دقیقه ای از آن مجادله را از من سلب کند .

حالا دیگر کار دخترک به پا کوبیدن و کار والدینش به بالا بردن صدا کشیده بود . خوب که دقت کردم میان جملات پرسروصدای دخترک شنیدم : من خجالت می کشم اینجا پر از مرد است . دوست ندارم این را تنم کنم . من خجالت می کشم . 

مادرش را با دقت بیشتری برانداز کردم . از تماشای پوششی که داشت از زن بودنم خجالت کشیدم . گاهی این طوری می شوم . گاهی با دیدن بعضی پوشش ها از زن بودنم شرم می کنم . حیا می کنم . 

در دستان مادر ، چیزی شبیه یک لباس قرمز خود نمایی می کرد . دقت کردم . مایو بود . یک مایوی قرمز . مادر که حالا عصبانی شده بود مایو را در دستانش تکان می داد که : یعنی چی ؟ چه حرفها! عین مادربزرگها حرف می زنی . دهنت رو ببند. داری به من چیز یاد می دهی . اصلا" از این حرفهایت خوشم نمی آید . من مایویی به این قشنگی برات خریدم . کلی پولش رو دادم که اینجا بپوشی و من عکست را بگیرم و توی گروه بگذارم . حالا برای من آخوند بازی در میاری . 

وقت گفتن این جمله نگاهش روی من متمرکز ماند و من هم ...

دخترک گلوله گلوله اشک می ریخت که : من خجالت می کشم جلوی اینهمه آدم لباسم را در بیاورم و این را بپوشم . 

تا مادر آمد چیزی بگوید ، پدر دخالت کرد و دخترک را چند قدمی از آنجا دور کرد . نمی دانم چقدر گذشت که دخترک با سری افکنده جلو آمد و با ناراحتی و دلخوری مایو را از دست مادرش گرفت . راضی شده بود که لباس از تن بیرون آورد و آن چیزی شود که از او خواسته اند . نمی دانم چه شد شاید به وعده ای کودکانه دل سپرده بود .

وقتی می خواست بلوزش را دربیاورد نگاهش پراز غصه بود . چشمهای زیبا و رنگی اش در چشمهایم گره خورد . نگاهم را دزدیدم تا کمتر خجالت بکشد . وقتی دوباره نگاهش کردم مایوی قرمز جایش را به بلوز و شلوارش داده بود . 

دخترک معصوم دستانش را دور خودش پیچیده بود . شاید می خواست از خودش محافظت کند . 

مادر دوربینش را روی دخترک تنظیم می کرد . پدر موهایش را نوازش می کرد و مرتب تکرار می کرد : ببین چقدر قشنگ شدی . ببین دیگر شرجی هوا اذیتت نمی کند . ببین همه تو را نگاه می کنند و می گویند چه دختر قشنگی . اخم های دخترک کم کم باز شد . دستانش هم . حالا راحت تر بازی می کرد . عکس می گرفت . توی آب می رفت . فقط هر بار که چشمش به سیاهی چادرم می افتاد کمی حیا می کرد و سرش را پایین می انداخت . انگار بابت چیزی شرمنده بود .

آنقدر این حالت دردناک بود که عطای دریا و زیبایی اش را به لقایش بخشیدم و از جا بلند شدم تا بروم . دلم نمی آمد دخترک بیش از این رنج بکشد .

میان شن های ساحل به سختی راه را باز می کردم و جلو می رفتم . گویی شن های ساحل بر پاهایم چنگ می انداختند تا مرا از رفتن باز دارند . یادم آمد : بچه ها مثل یک سی دی خام هستند ، می توانی با هر چیزی که دوست داری این سی دی را پر کنی . می توانی این سی دی را پرکنی از مشتی اباطیل . می توانی پر کنی اش از نوای زندگی ، از نور ، از خدا ....

کودکانمان را دریابیم ....

۳۸ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۵ ، ۱۷:۳۳
سیده طهورا آل طاها