فرازونشیب زندگی طلبگی ما(همنفس طلبه)

هم قدم تا خدا آباد

همنفس طلبه

طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «محبت اضافه» ثبت شده است

مگر می شد زن را آرام کرد ؟ آنقدر بی تاب بود و پشت هم اشک می ریخت که  کم مانده بود مشاور هم پا به پای او اشک بریزد و گریه کند . زن افسرده به نظر می رسید و این برای او که تازه 26 ساله بود اتفاق خوشایندی نبود.

به هر ترتیبی بود زن آرام شد . " از ازدواجم دو سال می گذرد . " این اولین جمله ای بود که به زبان آورد . بغض آلود ادامه داد : اما الان احساس سرخوردگی و افسردگی شدید دارم . کاملا ناامید شده ام . واقعا" من هر کاری که از دستم برمی آمد برای تداوم زندگی ام کردم . همه کار کردم تا هر دوی ما خوشبخت باشیم . اما شوهرم مرد قدرناشناسی است . او قدر اینهمه عشق و محبت و گذشت مرا نفهمید . هر کاری برایش می کنم انگار هیچ فایده ای ندارد . باز هم کم است .. باز هم راضی نیست . زن پشت هم می گفت و مشاور با سکوتش تلاش می کرد تا از لابه لای کلمات و جملات او ریشه ی مشکل را بیابد. زن آهی کشید و گفت : هرکاری کردم تا عشق و علاقه ام را نشانش بدهم . بشقاب میوه اش را تمیز و مرتب آماده می کنم . بشقاب غذایش را آماده می کنم .

صحبت زن به اینجا که رسید مشاور با تعجب پرسید : ببخشید بشقاب غذا و میوه شان را آماده می کنید؟ یعنی چی ؟! زن مکث کوتاهی کرد و نفسی تازه کرد . توضیح داد که : هر وقت مهمانی می رویم بشقاب میوه ی همسرم را خودم درست می کنم . سیب را پوست می کنم . قطعه قطعه می کنم . پرتقالش را پوست می کنم . خیارش را قاچ می کنم و نمک می زنم . خلاصه که نمی گذارم آب توی دلش تکان بخورد . برای غذا هم همین طور . مرغ و ماهی را خودم برایش پاک می کنم و ...

زن از ادامه باز ایستاد و نگاهی مظلومانه به مشاور کرد . منتظر تایید ماند . وقتی خبری نشد آب دهانش را فرو داد و ادامه داد : وقتی از کار به خانه می آمد با یک لگن آب ولرم به استقبالش می رفتم . پاهایش را توی لگن ماساژ می دادم تا خستگی اش در برود . از همان اوایل ازدواج وقت خواب که می شد می رفتم کنارش می نشستم کف پایش را می بوسیدم و قربان صدقه اش می رفتم و می پرسیدم که : از من راضی هستی . روزها و هفته های اول نمی گذاشت که پایش را ببوسم . شرمنده می شد . تعجب می کرد . می گفت که البته که راضی ام . چرا نباشم . اما حالا...

صحبت که به اینجا رسید دوباره گریه را از سر گرفت . مشاور حالا گره کار را یافته بود اما می خواست که زن خالی شود از هر آنچه رنجش می دهد. زن  رشته کلام را به دست گرفت :

اما کم کم که گذشت وضع فرق کرد . دیگر در برابر اینهمه محبتم واکنش های مثبت نشان نمی داد . حالا اگر بشقاب میوه و غذا مرتب نبود قهر می کرد . اگر تصادفا وقتی به خانه می آمد من نبودم تا لگن آب گرم را برای پاهایش مهیا کنم دلخور می شد و غرولند می کرد . از همه بدتر شبها موقع خواب بود . توی تخت دراز می کشید و حق به جانب می گفت : نمی آیی ؟! خسته ام می خواهم بخوابم . نمی خواهی کف پایم را ببوسی . حلالیت نمی خواهی . هر وقت می پرسیدم از من راضی هستی ؟ این پهلو آن پهلو می شد و می گفت : حالا ببینم ...

همه اینها به شدت رنجم می داد اما اوضاع وقتی غیرقابل تحمل شد که از او خواستم تا برای اولین بار به دعوت عمویم پاسخ مثبت بدهد. عمویم ساکن شهرستان است و دوست داشت تا چند روزی را مهمان آنها باشیم . در کمال تعجب من و علیرغم اینهمه محبتی که به او کرده ام قبول نکرد . من جلوی عمویم سنگ روی یخ شدم . شرمنده شدم . این اولین بار بود که از همسرم خواهشی داشتم و او بی رحمانه قبول نکرده بود . همه اینها به کنار تازگی ها می گوید از دستت خسته شده ام . دیگر برایم جاذبه نداری .

زن نگاهی به مشاور انداخت و گفت : من چه گناهی کردم ؟! اینها جواب اینهمه محبتم بود ؟!

مشاور صدایش را صاف کرد : همه آنچه شما کردید چیزی جز افراط نبوده است . این افراط شما در محبت همسر شما را دلزده کرده است و ناخودآگاه او را به فردی متوقع تبدیل نموده است . بی رودربایستی این کار شما مصداق کامل شوهرذلیلی است . رفتار منفی همسر شما باعث آزردگی و افسردگی و ناامیدی شما شده است . چون احساس می کنید او قدردان شما نیست . شما باید بدانید که محبت کردن هم اندازه دارد . چهارچوب دارد. محبت بیش از اندازه اولش حکم لطف اضافه است و کم کم تبدیل به وظیفه می شود و این برای شما تبدیل به یک آسیب جدی روحی می شود. فراموش نکنید :  لطف مکرر حق مسلم می شود ...  

۳۸ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۳۱
سیده طهورا آل طاها