فرازونشیب زندگی طلبگی ما(همنفس طلبه)

هم قدم تا خدا آباد

همنفس طلبه

طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «موسیقی» ثبت شده است

از تمام دنیا فقط یک برادر داشت و یک برادر زاده . اینکه این خواهر چقدر برادرش را دوست داشت ، بماند . آنچه این وسط خودنمایی می کرد عشق و علاقه اش به برادر زاده اش بود .

خانواده برای تولد برادرزاده در تدارک یک جشن بودند . هر وقت اسم جشن می آمد ، زنگ خطر هم به صدا در می آمد . جشن یعنی موسیقی های آنچنانی ، یعنی به قول امروزی ها ، حرکت موزون. این آن چیزی نبود که با اصول و عقایدش سازگار باشد . 

این بار اما ، مانده بود سر یک دو راهی . برادرش را دوست می داشت و برادرزاده اش را هم . آنقدر در روزها و هفته های گذشته مشکل داشت که واقعا" دلش یک شادی می خواست . یک جشن . یک بگو و بخند حسابی . همه اینها اما ، با باورهایش تضاد داشت . امان از این تضاد ها . 

گوشی تلفن را برداشت . شرایطش را برای همسر برادرش شرح داد . از اصولش گفت . از اعتقادش . از علاقه اش . از محبتش . از اینکه دوست دارد توی جشن شان باشد . از اینکه چقدر دلش یک جشن می خواهد . اما گفت که نمی تواند دست از عقایدش بردارد . جشن را و برادرش را و برادرزاده اش را دوست دارد لاکن عقایدش را دوست تر می دارد . همسر برادرش مطمئنش کرد : جشن آن طوری می شود که شما می خواهید . همان شکلی . بدون موسیقی . بدون حرکات موزون .


دست دخترش را گرفت . روز جشن بود . تمام خانه ، کاغذ کشی شده بود . با بادبادکها و بادکنک های رنگی رنگی . چشمان دخترش برق می زد . دخترش تازه مکلف شده بود . در آن لباس سفید پف دار و کفش های به قول خودش پاشنه تق تقی عین فرشته ها شده بود . 

ساعتی گذشت . شاید هم بیشتر . صدای موسیقی بلند شد . 

زن خودش را جمع و جور کرد . 

ساعتی گذشت . شاید هم بیشتر . بچه ها آمدند وسط ، بزرگترها هم ..

زن از جایش جست . 

مجلس را بهم نزد . هیچ کلامی نگفت . حتی اخم هم نکرد . نق هم نزد . خودش را به اتاق خواب قشنگ و رنگی رنگی برادرزاده اش رساند . دستانش را به هم گره کرد و اندکی در خودش تامل کرد. به خودش گفت : من گفته بودم . از عقایدم . از اینکه دوست دارم در کنارشان باشم اما نمی توانم از اصولم دست بکشم ... او به من قول داده بود . شاید می خواست مرا در عمل انجام شده بگذارد.

مهم نبود چه گفته بود و چه شنیده بود . مهم حالا بود که وسط این معرکه مانده بود . باید تصمیم می گرفت.

می نشست و سکوت می کرد.

می نشست و سکوت نمی کرد و ناراحتی اش را نشان می داد .

مجلس را ترک می کرد . ترک کردنی که بلندترین فریاد بود . فریاد دفاع از حقانیت اعتقادش . فریاد صلابتش در اصولی که داشت . فریاد اعتراض به بدقولی و بدعهدی اما ...

راه تا منزلشان دور بود . آنها ساعتی بیشتر نبود که رسیده بودند شاید هم اندکی بیشتر.

با دخترش چه کند . دخترش با آن لباس سفید پف دار و کفش های پاشنه تق تقی .

آرام گرفت . نفس کشید . به ساعتش نگاه کرد . عقربه ها تکان نخورده بودند. انگار زمان متوقف شده بود برایش . تا تصمیم بگیرد...

تصمیم گرفت . دخترش را صدا زد : عزیزم ، یادت هست برایت گفته بودم خانه ای که ازآن صدای موسیقی بیاید ، فرشته ها آنجا نمی آیند. یادت هست برایت گفته بودم که خدا موسیقی را که با آن برقصند دوست ندارد . یادت هست که برایت گفته بودم امام زمان به خانه ای که در آن رقص و موسیقی باشد نمی آید . 

دخترک چشمهایش را تنگ کرد و یکهو گفت : آره یادمه . یادمه که گفتی اولین بار شیطان بود که موسیقی را به فرزندان آدم یاد داد . یادم هست که گفته بودی وقتی حضرت آدم از دنیا رفت ، شیطان و قابیل و فرزندانشان از شادی موسیقی نواختند. یادم هست که گفته بودی یکی از امامان اهل خانه ای که در آن موسیقی می نواختند و می رقصیدند را "آزاد" صدا می کرد و نه "بنده " . همه اش را خوب یادم هست . 

مادر خنده اش را نشان دخترش داد و آغوش گرمش را ...

بعد روی پاهایش نشست و خودش را هم قد دخترش کرد و گفت : حالا به همه ی اون دلایلی که بهت گفتم من باید از اینجا برم . جایی که امام زمان به آن ورود نکند و فرشته ها هم ، جای من نیست . من به خانه بر می گردم . تو می توانی اگر دوست داری اینجا بمانی . هیچ اجباری نداری که با من به خانه برگردی . خودت بزرگ شده ای و باید خودت ، برای خودت تصمیم بگیری . می توانی اگر دوست داری اینجا کنار بچه ها بمانی . من از دایی خواهش می کنم تا بعد از تمام شدن مجلس تو را برگرداند به خانه .

زن آماده می شد . دخترش از اتاق بیرون رفت . اشک در چشمان زن مهمان شد . اگر دخترم نیاید . اگر اینجا بماند ؟ من چگونه او را اینجا رها کنم و بروم ؟ به خودش گفت اگر همراهم نیامد . آنقدر توی خیابان می مانم تا مجلسشان تمام شود و بعد با دخترم بر می گردم . به خودش گفت من نمی توانم او را اینجا بگذارم و بدون او برگردم. به یادش آمد . دیگران همیشه به طعنه به او می گفتند : دخترت از ترس توست که چادر می پوشد و اهل آرایش و موسیقی و رقص نیست . یکبار او را به حال خودش و به اختیار خودش رها کن تا ببینی او هم همرنگ جماعت می شود .

حالا زن ترسیده بود . آیا دخترش می رفت تا همرنگ جماعت شود . سرش را به آسمان گرفت و نالید : خدایا دخترم را به تو می سپارم .

زن به عقربه های ساعت نگاه کرد . عقربه ها تکان نمی خورند . زمان انگار برایش متوقف شده بود.

چادرش را به سر کشید . آخرین بوسه ی عاشقانه را از گونه ی سفید برادرزاده اش گرفت . دستان کوچکش را بوسید و روی قلبش گذاشت . در گوشش خواند " امیرعباس عزیزم ، عزیز دل عمه ، دوستت دارم . قد یه دنیا" .

از اتاق بیرون آمد . آرام و بی صدا . 

دستگیره ی در را پایین داد . داشت از در بیرون می رفت . منتظر بود کسی پیدا شود و بگوید : نرو ما هم به عقاید تو احترام می گذاریم و این بساط را جمع می کنیم . اما هیچ صدایی جز صدای بلند موسیقی به گوشش نرسید . 

در را بست . 

در اما بسته نمی شد .

بیشتر تلاش کرد اما در باز هم بسته نشد .

صدای ظریف و دخترانه ای از آن سوی در شنیده می شد . 

در را باز کرد . قامت دخترش در چادر چقدر زیباتر شده بود .

" کجا مامان ؟ منم می آیم " 

زن مهربانانه گفت : من همین پایین منتظرت هستم . بدون تو به خانه نمی روم . خیالت راحت باشد . اگر دوست داری بمان .

دخترک انگار به رگ غیرتش برخورد . چهره اش را در هم کشید که " جایی که امام زمان نیاید ، من برای چی آنجا بمانم . " من هم با تو می آیم . 

قامت رشیده ی دو بانوی فاطمی ، در هیاهوی شهر خود نمایی می کرد .

۴۴ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۵ ، ۰۸:۵۴
سیده طهورا آل طاها