با بچه ها دور هم نشسته بودیم . من و صبورا و شکورا . با هم حرف می زدیم . توی سروکول هم می پریدیم . شوخی می کردیم . همه ی اینها بود اما بچه ها مشتاقانه دوست داشتند تا خاطرات کودکی یا دوران ازدواج مان را بشنوند.
بچه ها هیچ وقت از شنیدن خاطرات من و پدرشان سیر نمی شوند.
برایشان از آشنایی و ازدواجمان گفتم با اینکه بارها شنیده اند اما انگار همیشه برایشان تازگی دارد.
صبورا پرسید : مامان شما که خواستگارای دیگه هم داشتی اگه یه بار دیگه زمان به عقب برگرده باز حاضری با بابا ازدواج کنی ؟
برای چند لحظه زندگی ام را مرور کردم . تمام سختی هایش را ، تمام مشکلاتش را ، تمام بی پولی ها و حتی تمام دلخوری ها را . من خواستگاران دیگر هم داشتم از کشتی گیر و ورزشکار گرفته تا هم دانشگاهی هایم . حتی همان مهندس سمجی که همزمان با آقا سید آمده بود و ول کن هم نبود. با خودم گفتم : واقعا باز هم حاضرم با یک طلبه ساده که تمام دنیایش در لباس طلبگی و آن عمامه باشکوه سیاه و کتابهایش خلاصه می شد ازدواج کنم ؟
رو به صبورا پاسخ دادم : اگر زمان صد بار دیگر هم به عقب برگردد ، شک نکن که بدون ذره ای تردید پدرتان را با افتخاری صد چندان به همسری انتخاب می کردم .
شب هنگام ، وقتی که همه دور میز جمع شده بودیم تا شام بخوریم . شکورا ، شیطنت آمیز رو به پدرش گفت : بابا ، مامان امروز به صبورا گفت : اگر صد دفعه دیگه زمان به عقب برگرده بازم با شما ازدواج می کنه.
به چشمهای همسرم خیره شدم . اشک در چشمان درشت و سیاهش حلقه زده بود . غروری مردانه همراه با تحسین در اعماق وجودش دیده می شد .
نگاهم کرد . از میان شکاف دو لبش شنیدم که می گفت : ممنونم ... نوکرتم ...
نگاهش کردم . پاسخش دادم : ما بیشتر ..........