فرازونشیب زندگی طلبگی ما(همنفس طلبه)

هم قدم تا خدا آباد

همنفس طلبه

طبقه بندی موضوعی

خانواده شماره (۱):

سکوت بر خانه حاکم است . جز صدای مجری تلوزیون هیچ صدای دیگری شنیده نمی شود. تلوزیون از صبح تا شب روشن است چرا که همدم بانوی خانه است . تلوزیون ٬ نه وسیله ای برای اوقات فراغت که یکی از اعضای خانواده است . عضوی که نمی شنود فقط می گوید. مادر از صبح سرگرم کار است . رسیدگی به تمام امور منزل از خرید گرفته تا پرداخت قبض های خانه و انجام امور بانکی . مادر در خرج و مخارج خانه سهیم است و با تمام این احوال خوب می شوید و خوب می پزد. مرد خانه ٬ صبح ها خیلی زود می رود و شبها خیلی دیر می آید . اغلب شبها ٬ شام را بیرون از منزل صرف کرده است . بچه ها هر کدام سرشان به موبایل و تب لت و لب تاپ خودشان گرم است .هر کدام در اتاق خودشان هستند و درب اتاق هم ٬ همیشه بسته است . توی آشپزخانه درست کنار یخچال ٬ یک تخته ی وایت برد سفید کوچک تنها راه ارتباطی اعضای منزل با هم است . یادداشت هفته : پدر: روز جمعه منزل خواهرم دعوتیم می آیید؟ دختر: نه ٬ من درس دارم می خوام توی خونه تنها باشم. پسر: نه ٬ حوصله ندارم با بچه ها می خواهیم برویم کوه. مادر: مگه تو خونه خواهر من اومدی که من بیام.

همان شب در خانه شماره (۱): جنجال و سروصدا میان زن و شوهر مثل بیشتر شبها بالا گرفته است .خانه پراست از داد و بیداد فحاشی  .

خانه شماره(۲): صبح مرد خانه با بدرقه همسرش به سرکار می رود. زن بچه ها را ٬ راهی مدرسه می کند . حالا نوبت مرور کارهای منزل است. در این خانه برای هرکس تقسیم کار شده است . پسر مسوول خرید نان منزل است و اینکه هر شب کیسه زباله را بیرون از منزل بگذارد. دختر بخشی از نظافت منزل را به عهده دارد. درست کردن شام امشب و شستن ظرفهای ناهار با دختر است . مادر امروز علاوه بر درست کردن ناهار یک برنامه کوچک ورزشی هم دارد . خرید منزل کاملا به عهده ی مرد خانه است . اصولا در این خانه مدیریت مسائل خارج از منزل ٬ اعم از پرداخت قبوض ٬ کارهای بانکی همه و همه با مرد خانه است . در حالیکه مدیریت مسائل داخل منزل و تربیت بچه ها کاملا با زن است .

عصر همان روز خانه شماره (۲): دختر و پسر بر سر یک اختلاف سلیقه با هم درگیرند. مادر اجازه می دهد تا بچه ها خودشان راه حل درست راپیدا کنند. مرد خانه خسته از کار روزانه با استقبال همسر وارد منزل می شود. همه با هم شام می خورند . بعد از صرف شام ٬ تلوزیون روشن می شود تا اهالی منزل سریال مورد علاقه را ببینند. پدر از دعوت خواهرش می گوید و اینکه جمعه منزل آنها دعوتند. دختر: من نمی تونم ٬ درس دارم . باید خونه باشم که به درسهام برسم. مادر : شما اجازه ندارید توی منزل تنها باشید. اما اگر درس دارید می توانید از فردا برنامه ریزی کنید و بخشی از اوقات بی کاری ات را درس روز شنبه را مرور کنی تا روز جمعه همراه ما به مهمانی بیایی. پسر : من نمیام٬ با بچه ها قرار کوه داریم . بهشون قول دادم که می رم .پدر: عه ! چقدر خوب . من عاشق کوه نوردی هستم . قبل از اینکه قول رفتن را به دوستانت بدهی با ما مشورت کرده بودی؟ من یه پیشنهاد خوب دارم . با دوستانت صحبت کن و بگو که با خانواده باید به مهمانی بروی . می توانی ساعت کوه رفتن را یکی دوساعت جلو بکشید تا هم به کوه برسید و هم زودتر به خانه برگردی تا بتوانی به مهمانی منزل عمه ات برویم . به دوستانت بگو که پدرت حاضره همه رو با هم با ماشینش به کوه برسونه. دوست دارم با دوستات آشنا بشم . مادردر خلوت رو به پدر می گوید: اما شما دو هفته پیش منزل خواهرم نیامدید. فکر نکنم من دوست داشته باشم که بیایم. بحث و جدل آهسته آهسته بالا می گیرد. به همین راحتی میان زن و شوهر دعوا می شود. مرد به شدت عصبانی است و زن هم . بچه ها در اتاق های خود خوابند و خبراز دعوا ندارند. بعد از ساعتی مشاجره ٬ هر دو راه حل را در آرامش می یابند. مرد توضیح می دهد که هفته گذشته بابت چه مشکلی به منزل خواهر همسرش نیامده و عذر خواهی می کند . زن عذرخواهی را می پذیرد. هر دو احساس خوبی دارند.

خانه شماره(۳): بسیار شبیه خانه شماره دو است . با این تفاوت که به ندرت میان اهالی خانواده ٬ خصوصا زن و شوهر کشمکش و بگو مگو راه می افتد. زن و شوهر مسیر درست را یافته اند و هر دو برای رفع مشکل دیگران تلاش می کنند. یکی از کارهای زن و شوهر ٬ مشکل زدایی از خانه های دیگران است . مرد در این خانواده ٬ عنصری مقتدر با قلبی رئوف است و زن ٬ در اوج قدرت مطیع کامل شوهرش است . در این خانه ٬ مرد برای خانواده اش ٬ مثل آسمان است برای زمین و زن خوب می داند که مردش از موجودی شل و بی عرضه که تنها می شوید و می پزد و کار می کند خوشش نمی آید .

راستی ٬ خانه شما کدام خانه است ؟  



۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۵۷
سیده طهورا آل طاها

مترو خیلی شلوغ نبود. صندلی کنار دستم خالی شده بود. زنی جوان کنارم نشست . خنکای هوای داخل مترو انگار حال و حوصله ی آدم را جا می آورد. زن جوان موبایلش را بیرون آورد و با کسی آن سوی خط صحبت کوتاهی کرد. نگاهی به من کرد و لبخند خشکی تحویلم داد . هنوز ۷ ایستگاه به پایان خط مانده بود و حوصله ام کاملا" سررفته بود. از خدا می خواستم که کسی پیدا شود تا بتوانم ایستگاه های باقیمانده را با هم صحبتی با او سرکنم. هنوز دعایم تمام نشده بود که زن جوان پرسید : چند تا ایستگاه تا آخرش مونده ؟ مشتاقانه جوابش را دادم. زن انگار صدای درونم را شنیده باشد سرصحبت را باز کرد. صحبت ها ادامه داشت تا رسید به مسئله شیرین کادوی روز زن . زن سعی می کرد ناراحتی اش را مخفی کند ٬ کاری که چندان در آن موفق نبود. می گفت : در خانه ای مستاجریم . همسرم کارمند دولت است . هفته ی پیش که روز زن بود برای مادرش کادو گرفت اونم چه کادویی ! یک نیم سکه . یعنی به اندازه ی یک ماه کرایه خانه مان . زن دستانش را به هم فشرد. دیگر خیلی به نظرم آرام نمی آمد . ادامه داد : خیلی اعصابم خرد شد . پرسیدم : مادرشوهرتان شاغل است ؟ گفت : نه ٬ خانه دار است . ۳ تا ایستگاه بیشتر باقی نمانده بود و من فرصت کمی داشتم تا آبی بر آتش زن بریزم. نگاهی عجولانه به سرتاپایش انداختم . به نظرم آدم مقیدی می آمد. گفتم: قرآن که می خوانی ؟ لبخندی به نشانه ی تایید زد . ادامه دادم : قرآن می فرماید که به والدین خود احسان کنید . اجازه بده تا مرد زندگی ات هر چه می تواند به پدر و مادرش خدمت کند . هر خدمتی که شوهرت به مادرش می کند خدمتی است که به زندگی خودت می کند. دعای مادرش زندگی شما را از خیلی از خطرات حفظ می کند. زن که آرامتر به نظر می آمد گفت : اما الان که ازدواج کردیم اون وظیفه داره که نیازهای زندگی مون رو تامین کنه . مگه مجبور بود بره برای مادرش سکه بگیره؟! اسم سکه که آمد چهره ی زن دوباره سرخ شد. رشته ی کلام را به دست گرفتم . عزیز دلم پرداخت نفقه ی پدر و مادر بر پسر واجب است . پدرشوهر شما حتی بعد از ازدواجتان هم بر شوهرشما ولایت دارد . درست است که یک مرد باید اول از همه نفقه ی همسرش را بپردازد و زندگی او را اداره کند اما پرداخت نفقه ی پدر و مادرش هم بر او واجب است البته به شرط تامین مالی. ادامه دادم : گفتی که مادرشوهرت خانه دار است درسته ؟ با تکان سر ٬ حرفم را تایید کرد. پس مادرشوهرت استقلال مالی ندارد چه اشکال دارد اگر همسرت برای دلخوش کردن و شاد کردن دل زنی که همسر تو را سالهای طولانی پرورش داده و تربیت کرده است یک نیم سکه بگیرد. زندگی شما با خرید این نیم سکه لنگ نشد ٬ فقط اندکی از پس انداز شما صرف شاد کردن دل مادری شد که الان میوه ی دلش را در کنار تو می بیند.

قطار به نقطه ی رهایی رسیده بود. مسافران با شتاب از واگن قطار بیرون می آمدند. زن موبایلش را بیرون آورد . شماره ی همسرش را گرفت . " خواستم بگم خیلی کار خوبی کردی که دل مادرت رو با اون سکه شاد کردی از اینکه همسرم مرد قدرشناسی هست خوشحالم . "

این آخرین کلام زن بود . حالا باید تمام راهی را که آمده بود به سمت خانه اش برمی گشت ٬باعشق ...



۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۵۶
سیده طهورا آل طاها

مادر روزها و سالهای گذشته را مرور می کرد. عروسی ها و جشن هایی را به خاطر می آورد که می دانست در آن نه صله رحم که گناه جریان دارد و نمی رفت . فرقی نمی کرد عروسی چه کسی باشد ٬ تولد چه کسی باشد . تولد تنها برادر زاده یا عروسی خواهر زاده . یادش می آمد گاهی اقوام و خانواده از دستش دلخور می شدند . گوشه و کنایه می زدند . می گفتند که شما ترک فامیل کرده اید . می گفتند صبر کنید تا دخترتان بزرگ شود آنوقت معلوم می شود که با سخت گیری هایتان از آن طرف بوم می افتد و آبروی تان را می برد . یادش می آمد که چقدر از این حرفها دلش می شکست و آنوقت سر سجاده اش می نشست و اشک هایش را به حضرت ارباب هدیه می کرد و به چادر خاکی مادرش ملتمسانه چنگ می انداخت که " یا اماه " نکند ... نکند دخترم مرا پیش شما شرمنده کند .اما باز هم دلش قرص می شد به دعای اهل بیت . به خدا اطمینان می کرد و وظیفه اش را انجام می داد و بقیه اش را می سپرد به حضرت حق . آنچه برای مادر مهم بود تربیت دخترش بود. دختری که حالا فرق موسیقی مطرب را از غیر آن تشخیص می داد .

مادر یادش می آمد که به خواست همسر و به توصیه ی استاد اخلاقش با افراد فامیل که حجاب و اصول اسلامی را رعایت نمی کردند و امر به معروف و نهی از منکر در انها بی تاثیر بود ٬ رفت و آمد نمی کرد تا خصلت های تاریک آنها و لقمه های شبهه ناکشان بر روح و روان بی آلایش دخترش اثر منفی نگذارد و صله ی رحم با آنها را تنها به دیدارهای گاه به گاه خلاصه می کرد.آنچه برای مادر مهم بود تربیت دخترش بود. دختری که حالا در پاسخ به عمه اش که شگفت زده می پرسید مگر خانمها باید روی پا و کف پا را هم از نامحرم بپوشانند؟! با تعجب از ندانستن عمه می گفت : بله باید بپوشانند.

حالا کمتر از سه ماه تا لحظه ی پرواز دخترش زمان مانده بود. یکبار فکر کردند برایش سالن بگیرند و تمام خانواده و دوستان را دعوت کنند اما بعد پدر گفته بود که شان این اتفاق بزرگ فراتر از این است که به یک شب خلاصه شود. بعد تصمیم گرفتند دخترشان را به سفر ببرند . در کنار دریا . اما مادر گفته بود که انجا معنویت ندارد. یکروز در ذهن مادر جرقه ای زده شد . معنویت را باید در صحن باصفای ابن الزهرا امام علی ابن موسی الرضا می جستند.دیری نگذشت که مادر و دختر و پدر راهی حریم رضوی شدند. آنجا بود که مادر نماز مسافر را به دخترکش آموخت . در صفهای باشکوه جماعت مادر مویه کنان در راز و نیازی عاجزانه در برابر یکتا معبود عالم هستی عاقبت بخیری و توفیق سربازی حضرت حجت را برای دخترکش تمنا می کرد. این تمام راه نبود .پدر کفش و کلاه کرد و با اندکی صرف زمان موفق شد تا از دفتر امام جمعه مشهد حضرت آیت الله علم الهدی ٬ آن پیرمرد فرهیخته و ملکوتی وقت ملاقات بگیرد. دخترک به همراه خانواده به محضر ایشان رسید . پدر برای آیت الله از دخترش گفت که درآستانه تحولی عظیم است و آیت الله با آن لبخند شیرین و چهره ی دوست داشتنی اش لب به سخن گشود و دخترک را ستود . مادر می دید دخترش که در هنگام ورود خجالت می کشید و آهسته آهسته گام برمی داشت اکنون با هر کلام محبت آمیز و تشویق و تایید آیت الله چطور سربلند می کند ٬ قد راست می کند٬ بزرگ می شود و به خودش و خدایی که او را به سکوی عروج فراخوانده است می بالد . عکاس ها از او عکس می گرفتند و او در کنار آیت الله احساس بزرگی می کرد.

باید این جشن برایش باشکوه کودکانه همراه می شد. مادر می دانست که دخترش چقدر شیفته ی خاله سیده اش و عموعبدالزهرای مهربانش است . و چقدر این دو را با آن محبت خالص شان که از امام مهربانیها به ودیعه گرفته اند ٬ دوست دارد. پس پدر ٬ ترتیب یک جشن کوچک دوستانه را داد و از آنها نیز دعوت کرد. مادر ٬ چقدر از این دو مهربان سپاسگزار شد که با وجود امتحان و مشغله به چشن کوچک انها قدم گذاشتند و در شادی دخترکشان سهیم شدند. قلب دخترک از رسیدن به این اوج باشکوه لبریز از شادی کودکانه بود.

روز بعد پدر آخرین تلاش را می کرد. کادویی کوچک گرفت و از مادر دخترش خواست تا کادو را به یکی از بانوان خادمه ی حرم بدهد تا بعنوان هدیه ای از امام رضا برای تاییدیه تقدیم دخترک کند. دخترک امامی به این عزیزی را دوست داشت . امامی که حواسش هست او به سن تکلیف رسیده است . بزرگ شده است .

لحظه ی وداع با حرم رضوی ٬ مادر دید که دخترش در سکوی پرش به سمت آسمان سربلند ایستاده است . دید که لحظه ی پرواز چقدر باشکوه شده است . دید که دخترش تا خدا آباد ملکوت قد کشیده است .

برو دخترکم ٬ فی امان الله ...



۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۵۳
سیده طهورا آل طاها

دخترک کوچکتر که بود همراه مادرش به مسجد می رفت . مادر او را به مسجد می برد تا فضای روح انگیز آنجا را ببیند و در سایه سار خدا نفس بکشد . او در مسجد اجازه داشت که بازی کند با مهرها و تسبیح های رنگی و با بچه هایی که همسن و سال خودش بودند. مادر مرتب به او یادآوری می کرد که در فضای مسجد نباید سرو صدا راه بیندازد و مزاحم نماز خواندن های مردم شود.

بزرگتر که شد ٬ گاهی کنار مادر می ایستاد و نماز می خواند . هر چند رکعت که دوست داشت با وضو یا بدون وضو. اما هر بار که نمازش را کامل و با وضو می خواند یک جایزه کوچک در جانمازش پیدا می کرد که خدا برایش فرستاده است. خدا برایش بسیار ارزشمندو مهربان بود. مادر هر بار که می خواست مهربانی خدا را برایش جا بیندازد می گفت : بابا را می بینی که چقدر تو را دوست دارد ؟ دخترک با شنیدن نام بابا عشق می کرد و سرتکان می داد . مادر می گفت : خدا از بابا خیلی خیلی مهربان تر است . دخترک در فضای کوچک ذهنش از کسی که حتی از بابایش هم مهربانتر است بسیاری دلشاد بود. خدا برایش کسی بود که هرگز بچه ها را به خاطر اشتباهاتشان تنبیه نمی کرد . مادر هرگز از جایی به نام جهنم برایش چیزی نگفته بود . هر چه بود فقط مهربانی خدا بود و بس . اما او می دانست که همین خدای مهربان از خطاهایش ٬ از اینکه کار بدی بکند ناراحت می شود . می دانست این طور مواقع باید از خدا عذرخواهی کند . مادرش به او گفته بود اگر از ته قلبش عذرخواهی کند به شرط آنکه دیگر اشتباه را تکرار نکند خدا حتما او را می بخشد.

حالا یاد گرفته است که نماز ظهر و عصرش را کنار مادر بخواند . مادر در لحظات وضو گرفتن و نماز خواندنش کنارش است و تمام اشکالاتش را برطرف می کند . دخترک با صدای بلند نماز می خواند تا اگر جایی را اشتباه خواند ٬ مادر بلافاصله درستش را یادش بدهد. بعد از آنکه نماز و وضو را خوب دانست برای اقامه نماز مغرب و عشا همراه پدر و مادر به مسجد می رفت تا در کنار سایرین نمازش را کامل و صحیح بخواند . مادر با این شیوه ٬ نماز جماعت را به او آموخت . او اکنون نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا را کامل می خواند اما ٬ مادر او را برای نماز صبح بیدار نمی کرد.سه ماه دیگر تا مکلف شدن دخترش باقی بود. می دانست که خواب صبحگاهی برای دخترش شیرین است و اگر از الان نسبت به خواندن نمازصبح به او اصرار کند ٬ ممکن است جز تلخی برایش ثمره ای نداشته باشد. کار مادر بسیار حساس بود . درست مثل جراحی که باید با چاقوی تیز جراحی با مراقبت و دقت کار کند. مکلف شدن دخترش ٬ مربوط به آبانماه بود . مهرماه ٬ زمان مناسبی بود که کودک با نماز صبح آشنا شود . چرا که عملا باید صبح ها زودتر بلند شود تا به مدرسه برسد . مادر می توانست او را اندکی قبل از قضا شدن نماز صبح بیدار کند و بعد از نماز ٬ او را سر میز صبحانه بیاورد . به این شیوه ٬ هم خوابی از دخترک به هم نمی خورد و هم او به خواندن نماز صبح عادت می کرد.

دخترک چند روزی بود که یک النگوی زیبا هدیه گرفته بود. پدر و مادر گفته بودند : این النگو هدیه اوست به خاطر نمازهای صحیحی که می خواند . به خاطر اینکه مراقب است از تلوزیون آهنگ های مطرب نشنود. به خاطر اینکه دروغ نمی گوید . تمرین می کند تا غیبت نکند .تهمت نزند . و خیلی کارهای دیگر.

حالا نوبت بزرگترین دغدغه ی مادر بود جشن تکلیف ...

ان شاالله ادامه دارد...



۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۴۹
سیده طهورا آل طاها

دخترش چندماهه بود که یکروز شناسنامه اش را آورد و سن تکلیفش را محاسبه کرد. ششم آبانماه ساعت ۸ صبح. این روز و این ساعت لحظه ی وقوع بزرگترین و عظیم ترین حادثه ی زندگی دخترش بود . برای رسیدن به آن لحظه ی موعود باید برنامه ریزی می کرد.

دخترش سه ساله بود که او را با واژه ای به نام حجاب آشنا کرد. سر کوچک دخترک میزبان روسری های رنگی سه گوشی شده بود که مادر با وسواس و دقت آن را از میان انبوهی از روسری های رنگارنگ انتخاب می کرد. دخترک با دیدن آنهمه زیبایی و رنگ ذوق می کرد . خودش را در آیینه وارسی می کرد ٬ جلوی آن ژست های کودکانه می گرفت و دل از پدرش می ربود. مادر هر بار که روسری را بر سر دخترک می کرد ٬ می گفت : چقدر ماه شدی . با حجاب چقدر زیبا می شوی . بعد هم با دقت روسری را با مدلهای مختلف برایش می بست . گاهی مخفیانه برای کودکش جایزه های کوچک و ارزان قیمت می خرید و بیرون از خانه ٬ به دست انسانهای موجه می داد و خواهش می کرد به عنوان جایزه ی باحجاب بودنش به او بدهند و تاکید کنند که با حجاب خیلی قشنگ شده ای . دخترک قند توی دلش آب می شد.

تقریبا پنج ساله شد که مادر با شور و شوق یک چادر زیبا برایش خرید و او هر وقت که خودش دوست داشت با چادر از خانه بیرون می آمد . مادر در فاصله ی سه سالگی تا پنج سالگی به او آموخته بود که لباس بیرون از خانه باید شکل خاصی داشته باشد نباید آستین لباسش کوتاه باشد نباید دامن کوتاه بپوشد . دختر فهمیده بود که اگر دوست داشته باشد می تواند با لباس آستین کوتاه و دامن بیرون بیاید اما می دانست که حتما باید چادرش را به سرکند. مادر گاهی پنهانی برایش جایزه می خرید . از همان جایزه های کوچک و ارزان قیمت و لای چادرش می گذاشت و بعد هم به بهانه های مختلف او را به سراغ چادرش می فرستاد. وقتی دخترک جایزه را می یافت مادر ذوق زده و هیجان زده بالا و پایین می پرید که : وای فرشته ها از طرف خدا برایت جایزه آورده اند .

هفت ساله که بود . دیگر کاملا فهمیده بود نباید بیرون از خانه بدون حجاب و پوشش مناسب باشد . اکنون واژه ی تازه ای را هم آموخته بود " نامحرم " . او می دانست که جلوی نامحرم حتی اگر داخل منزل هم باشد باید از پوشش مناسب استفاده کند.

و اکنون ... مادر شش ماه فرصت داشت تا او را برای رسیدن به نقطه ی اوج و پرواز مهیا کند. تمام این شش ماه ضربان قلب مادر تند شده بود. در دلش بلوایی به پا بود . نگران و مضطرب بود . نکند در لحظه ی پریدن حادثه ای ٬ اتفاقی رخ دهد و این اوج آن طور که باید شکل نگیرد. برایش کادو خرید یک جامدادی قشنگ با مقداری لواز التحریر . قیمش مناسب بود . می دانست که دخترش از این جامدادی خوشش می آید. دختر جایزه را که گرفت تعجب کرد . دلیلش را نمی دانست . مادر گفت : اتفاق مهمی داره می افته که بعدا" برات توضیح می دهم. دختر پرسید: کی ؟ مادر گفت : بعدا" باید صبر کنی. یکروز گذشت . دختر لحظه ای از کنار مادر دور نمی شد. پس کی می گی؟ مادر می گفت : بعدا" باید صبور باشی . روز بعد هم آمد. پدر همه را به شام دعوت کرد و دختر اجازه داشت چیزی سفارش بدهد که خیلی دوست دارد. دختر باز هم تعجب کرد. چرا؟ چی شده؟ پدر گفت : صبر کن به وقتش می فهمی . روز بعد اما دختر ول نمی کرد . مادر همین را می خواست . همین بی تابی . همین اشتیاق . دخترک را کنار خودش نشاند . چشم در چشمش دوخت و برایش از سن تکلیف گفت . از اینکه خدا او را برگزیده است . از اینکه او ازمیان میلیونها انسان برای رسیدن به خدا انتخاب شده است . برایش از همه چیز گفت و از اینکه باید مرجعی را برای خودش برگزیند. نامها یک به یک خوانده می شد و دخترک فقط گوش می کرد . هیچ برق خاصی در چشمانش نبود. مادر می دانست دخترش به دنبال یک نام است . یک نام ویژه. بعنوان آخرین نام ٬ اسم او را بعنوان مرجع تقلید به زبان آورد.دخترک چشمانش درخشید . گفت : من می خواهم که ایشان مرجع من باشند " امام خامنه ای " قند توی دل مادر آب شد. کودک را در آغوش کشید . مبارک است عزیزم.

پایان قسمت اول...



۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۴۶
سیده طهورا آل طاها

خانه ی اول :

از اینکه دختر ۳ ساله اش ادای پسرها را در می آورد ٬ قند توی دلش آب می شد. از اینکه مرتب با ماشین بازی می کند و از خاله بازی و عروسک بازی خوشش نمی آید کیف می کرد. دخترش بزرگتر شد . حالا یک دختر بچه ی شش ساله شده است . باز هم از دختر بودنش راضی نیست . مادر گاهی در جمع فامیل و خانواده از اینکه یک زن به دنیا آمده است شکایت می کند .از اینکه چرا نمی تواند بدون اجازه همسر ٬ برای خودش این طرف و آن طرف برود شاکی است . مرتب می گوید : دنیا به کام مردهاست. خدا تمام قانون ها را به نفع آنها وضع کرده است . ببینید چقدر مردها راحتند چقدر آزادند. مادر هیچ وقت گوشهای شنوای دخترش را نمی دید. نمی دید که دخترک با چه ولعی تمام حرفهای مادرش را ضبط می کند. دخترک دلش نمی خواست موهایش را بلند کند . دوست نداشت گل سر بزند . از تل زدن به موهایش بیزار بود. تا به آن سن رسیده بود دامن و پیراهن نمی پوشید و مادرش ذوق می کرد که دخترم را ببینید عین پسرهاست . دختر باز هم بزرگتر شد و در این مسیر تمام تلاشش را می کرد تا از دو برادر بزرگترش عقب نماند. حالا دختر کوچک ما هفت ساله شده بود . معلم مدرسه می گفت : ریحانه در کلاس پشت کفشهایش را می خواباند و راه می رود . عین پسرها رفتار می کند. ظرافت دخترانه ندارد. مادرش می گفت : دخترم با پسرها بزرگ شده خلق آنها را گرفته . دختر در آستانه ی نه سالگی بود و خانواده تمام تلاششان را می کردند تا حجاب را برایش تفهیم کنند اما تلاششان ثمربخش نبود . ریحانه مرتب می پرسید : چرا پسرها حجاب نداشته باشند و من داشته باشم ؟ چرا آنها در پانزده سالگی تکلیف می شوند و من مجبورم از حالا نماز بخوانم و روزه بگیرم؟ مادر می گفت : چه بگویم دخترم خب خدا گفته..! و دختر قانع نمی شد. کم کم رفتارهایش عجیب و غریب شده بود. دیگر کاملا باور کرده بود که یک پسر است نه دختر. مادرش که تا دیروز با سربلندی ازمرد بودن دخترش حرف می زد حالا نگران شده بود. نکند مشکل هورمونی دارد؟ نکند از نظر پزشکی مشکلی دارد ؟ نکند...!؟ ریحانه ی ده ساله را بردند پیش مشاور . بعد از جلسات متعدد مشاور خطر را جدی تلقی کرد و به مادر هشدار داد. هیچ انگیزه ای از دختر بودن و هیچ شوقی ازمادر شدن در وجود دخترتان نیست . باید این حس را در او بیدار کنید. حالا مادر باید حسی را که ده سال در دخترش کشته بود بیدار می کرد و این چقدر سخت بود.

خانه ی دوم:

مادر صاحب دختر شده بود. از همان خردسالی مرتب بیخ گوشش می خواند: تو انسان بزرگی هستی . قرار است مادر بشوی . کاری که از عهده ی هیچ مردی برنمی آید . آنها هرچقدر هم قدرتمند باشند و هرچقدر هم دنیایشان دنیای آزادتری باشد ٬ اما هرگز قادر نخواهند بود یکی مثل خودشان را به دنیا بیاورند. اما تو می توانی . مرتب به او می گفت : تو انسان خاصی هستی . دنیا منتظر آمدن تو بوده ٬ قرار است سرنوشت دنیا به دست تو تغییر کند. قراراست سرباز تربیت کنی و این وظیفه را و این نعمت را خدا به هر کسی نمی دهد. پیوسته یادآوری اش می کرد هر وقت روی زمین راه می روی ٬ از لطافت قدمهایت بعنوان یک دختر ٬ زمین نرم می شود نکند پاهای لطیفت آزار ببیند.بزرگتر که شد ٬ به سن تکلیف که نزدیک شد ٬ مادرش از ماهها قبل از تکلیف مرتب به او می گفت : خدا آنقدر برای تو ارزش قائل شده است که عقل و درایت و دانش تو را زودتر از پسرها به کمال می رساند. آنقدر به تو اعتماد دارد که زودتر به تو اجازه دخالت در هستی را می دهد. آنقدر دوستت دارد که می خواهد صدای نماز خواندنت را زودتر بشنود. خدا آنقدر نسبت به تو غیرت دارد که نمی خواهد زیبایی هایت را از همین کودکی سر هر کوچه و خیابان حراج کنی . خدا آنقدر تو را لطیف و زیبا آفریده است که فقط کسانی اجازه دیدن زیبایی های تو را دارند که برایت خروار خروار هزینه کنند ٬ خرج کنند٬ کلی بیایند و بروند و التماس کنند و زحمت بکشند تا بتوانند زیباییهایت را ببینند. برای همین تو زودتر از پسرها به تکلیف می رسی. مادر به او می گفت : روی زمین با غرور راه برو . زمین از غرور تو لذت می برد. خنده هایت را برای هر کسی حراج نکن . خنده های تو بسیار قیمتی است و هر کسی ارزش دیدن خنده های تو را در مقام یک دختر ندارد. تو قرار است منجی زمین شوی . قرار است مادر شوی .مادر و دختر هر دو از زن بودنشان لذت می برند و به خودشان می بالند.



۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۴۳
سیده طهورا آل طاها

ماه اردیبهشت بود . فصل بهار. فصل توت سفید ٬ توت قرمز. همیشه بعد از تعطیلی مدرسه ها ٬ بچه ها با شور و شیطنت و هیاهو از سر و کول درخت ها بالا می روند . توت می چینند . توت می خورند . او عاشق توت است . درست مثل مادرش . عاشق توتهای تپل و شیرین .از همان هایی که به محض افتادن روی زمین ٬ پهن می شوند و ازبس شیرینند می ترکند.

توی حیاط خانه یک درخت توت قدیمی بود ٬ مادرش شیفته ی این درخت توت بود برخلاف همسایه ها که همیشه از کثیفی حیاط پر از توت گله می کردند و بارها تصمیم به قطع آن داشتند و مادر همیشه از درخت محافظت می کرد و نمی گذاشت کسی به آن چپ نگاه کند . این درخت توت همدم مادرش بود در روزهای تلخ تابستان ۸۸. وقتی پدر برای آرام کردن اوضاع آشفته ی خیابانها و فرونشاندن فتنه ی آن سال می رفت و مادر به خاطر مسائل امنیتی نمی توانست به کسی اطمینان کند و بگوید که مردش کجاست .به هیچ کس جز خدا ٬ جز اهل بیت و جز درخت توت. 

آن روز مادر ٬ چند لحظه ای دیرتر به دخترکش رسید . مدرسه ها تعطیل شده بود این را می شد از صدای هیاهوی بچه ها پای درخت توت فهمید. مادر از آن دور دخترش را می دید. دختر چند دانه ای از توت ها را خورد . مادر دید که بچه ها پلاستیک هایشان را در آورده اند و تند تند پلاستیک ها را پراز توت می کنند تا به خانه ببرند . مادر دقت کرد. دید دختر جز همان چند دانه توت هیچ توت دیگری را برنداشت . دید وقتی دوستش چند توت را داخل پلاستیک گذاشت و به سمت دخترش گرفت او سرش را به علامت " نه ٬ نمی خواهم" تکان داد. مادر نفس راحتی کشید.

در راه بازگشت به خانه مادر پرسید : تو هم توت خوردی . دخترک گفت : آره خیلی شیرین بود. پرسید : بچه ها چقدر توت به خانه بردند . دخترک گفت: من نیاوردم . هیچ وقت نمی آورم . می دانم ما فقط اجازه داریم که از میوه های درختان توی خیابان به همان اندازه که سیر می شویم بخوریم شرعا" اجازه نداریم با خودمان میوه را به خانه ببریم . مادر نفس راحتی کشید . دخترک نفهمید که مادر سرش رو به آسمان برد و زیر لب گفت : الحمدلله...



۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۵۵
سیده طهورا آل طاها

قسمت اول :

برایم تعریف کرد: عصر یکی از روزهای رمضان بود. برای خرید خانه داخل سوپرشدم. خانمی آن طرف تر ایستاده بود و بطری کوچک آبمیوه را سرمی کشید. می گفت : این پا و آن پا کرد م که حرفی بزنم یا نه ؟ اول منصرف شدم اما بعد با حالتی حق به جانب رو به خودم گفتم اوحق ندارد نسبت به این ماه و روزه داران آن بی تفاوت باشد . یه آدم چطور می تونه اونقدر بی تفاوت باشه که در این عصر گرم تابستان آنهم ماه رمضان به خودش اجازه روزه خواری بده ! حالا اگه الان آب میوه نخوره می میره ؟! جلوتر رفتم و رو به زن جوان ایستادم : خانم اگه به هر دلیلی نمی تونید روزه بگیرید ٬ باید حرمت روزه داران را رعایت کنید . تعریف کرد : زن جوان به سمتم برگشت و من چهره ی بسیار رنگ پریده و دستان لرزان و چشمانش را که گود رفته بود دیدم. زن جوان گفته بود: من قند دارم . دارم دچار افت قند می شم .تا منزلمون راه زیادی مونده٬ اگه الان یه چیز شیرین نخورم میرم توی کما . مجبورم. می گفت : یک لحظه انگارتمام تنم در آب سرد فرو رفته بود . از زن جوان عذرخواهی کردم و برایش طلب شفا کردم. از اینکه به قصد امر به معروف و نهی از منکر جلو رفته بودم و مودبانه حرفم را زده بود ٬ اصلا شرمنده نبودم . اما از اینکه خودم در درون خودم بهش تهمت زده بودم شرمنده و متاسف شدم . تازه یاد گرفتم گاهی نباید به چشمها و آنچه می بینند اعتماد کرد ٬ گاهی باید صبر کرد و شنید و فکر کرد...

قسمت دوم :

شب قدر بود . شب ۲۳ ماه رمضان . آخرین فرصت . صدای بانگ بیدار باش انگار همه جا به گوش می رسید .زن آخرین پیامک گوشی اش را خواند : امشب بیدار ماندن مهم نیست ٬ بیدار شدن مهم است . نگاهی به آدمهای دوروبرش انداخت . چشمش به دو خانمی افتاد که جلویش نشسته اند. مانتویی بودند. آستین مانتوهایشان تا آرنج آمده بود. یکی شان لاک سرخی به ناخنش زده بود . موهایشان بیرون افتاده بود. کتاب دعای کوچکی به دست گرفته بودند و به حرفهای آقای قاسمی سخنران مسجد ارگ گوش می دادند. زن می خواست حرفهای سخنران را بشنود اما نمی توانست بغض آمیخته با نوعی نفرت و دلخوری را که از سرووضع آن دوخانم جوان می دید کتمان کند. تمام هوش و هواسش رفته بود پی آنها که چرا اینجا آمده اند و اگر آمده اند چرا این شکلی آمده اند . اصلا اینجا جای ماهاست نه جای آنها.نگاهش را از آنها دزدید و برای آنکه اوج عصبانیتش را به آنها نشان بدهد ٬ جایش را جوری تنظیم کرد که پشتش به آنها باشد .حالا پشت به قبله نشسته بود. زمان می گذشت وفرصتها مثل ابرها در گذر بودند. زن خسته شد . دوباره رو به قبله نشست .چادرش را روی سرش جابجا کرد و محکم روگرفت تا چشمش کمتر به چشم آنها بیفتد. مداحی شروع شد . زن صدای گریه های آن دو را می شنید. توی دلش می گفت : آره به حال خودتان گریه کنید . مردم قرآن ها را به سرگرفتند و آن دو خانم هم ٬ همچنین.

مراسم تمام شده بود و مردم یک به یک در حال جمع آوری وسایلشان بودند. زن دوباره به آن دو نفر نگاه کرد . خواست جلو برود و حرفی بزند . نزدیکشان شد . گوش کرد ... آنها به زبان او صحبت نمی کردند ! مسیحی بودند!! یکی از آن دو نفر متوجه زن شد که متعجب به آنها نگاه می کرد. با ته لهجه ای که داشت رو به زن گفت : خانم ٬ دوستم ماریا برادرش سرطان خون دارد .گفته اند امشب تقدیر همه مشخص می شود . هر کس باید زندگی کند و هر کس باید بمیرد امشب مشخص می شود . آمده ایم اینجا تا از حضرت عباس بخواهیم برادرماریا شفا بگیرد و از خدا بخواهیم تقدیر او را امشب سلامتی قرار بدهد . شما مسلمانی ٬ شما هم برای برادر دوستم دعا کن. زن مات و مبهوت رو به ماریا ایستاد که داشت با لهجه غلیظ ارمنی با کسی که آن سوی گوشی بود صحبت می کرد و اشک می ریخت . زن از حرفهای ماریا فقط کلمه ی " عباس " را می فهمید ... 

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۴۸
سیده طهورا آل طاها

سن و سال زیادی ندارد .صاحب فرزند است و همسری ملبس به لباس پیامبر. با شهریه ی طلبگی روزگار می گذراند . توی دو تا اتاق تو در تو در جنوبی ترین منطقه ی تهران زندگی می کند. می گفتند این بانو جوری زندگی می کند که تو گویی امام زمان در تمام زوایای زندگی ساده اما پرفراز و نشیبش جای دارد.

از نزدیک دیدمش . فصل بهار بود و ماه زیبای اردیبهشت . دیدمش ٬ در آشپزخانه ی ساده ی ۳ متری اش . خواهرش برایش هندوانه آورده بود ٬ هندوانه ی نوبرانه . بازش کرد . بوی خوش هندوانه و رنگ زیبای قرمزش چشم را نوازش می کرد. من می دیدم که با دستانش هندوانه را قاچ می کرد اما چشمانش پرآب بود . من می دیدم که با دستانش هندوانه را قاچ می کرد اما لبهایش از گریه ای که سعی می کرد فرو بخوردش ٬ می لرزید. انگار علامت تعجب را در چشمانم دید. زیر لب چیزی می گفت گویا با خودش نجوا می کرد: امام مهربان من ٬ کاش اینجابودی و من برایتان میوه ی نوبرانه می آوردم . امامم کجایی که زندگی ما بی تو هیچ نصیبی از خوشی ندارد. امامم من چطور میوه ی نوبرانه بخورم در حالیکه از احوال شما بی خبرم ... او می گفت و من غرق تحیر نگاهش می کردم . او با امامش سخن می گفت . بسان دختری که با پدرش نجوا می کند.

او عاشق همسرش است و عجیب شیفته ی فرزندش . برای حمل و وضع حمل و تربیت او سختی زیادی کشیده است شاید بیشتر از ما . آنروز دستی بر سر فرزندش کشید . دستی که انگار تمام عشق مادرانه اش در آن خلاصه می شد . رو به من گفت : پیش خودم فکر کردم روزی که آقا بیاید چه پیش کشی دارم تا تقدیمش کنم. فکر کردم از مال دنیا هیچ ندارم که اگر هم داشتم ٬ شان او اجل از مال دنیاست. فکر کردم از خودم می گذرم و جانم را در طبق اخلاص تقدیمش می کنم ٬ دیدم این همه ی آن چیزی که هستی ام را شکل می دهد نیست . از جان گذشتن هنر هر کسی است و برای پیش کشی به بزرگی چون او چیز بزرگتری باید تقدیم کنم . بعد دیدم همسرم را بسیار بیشتر از خودم دوست دارم ٬ همسرم همه ی زندگی ام است و تمام دنیایم. به خودم گفتم از همسرم می گذرم تا جانش را تقدیم ایشان کند. اما باز دیدم که همسرم تمام دنیای من است اما نه تمام  هستی ام . او پاره ای از وجودم است اما نه تمام وجودم . دیدم بخل می ورزم و باید چیزی فراتر از اینها را تقدیم مولایم کنم . دیدم که فرزندم تمام هستی ام است و تمام تنم ٬ باید مادر باشی تا بدانی چه می گویم . از فرزندم چشم پوشیدم و با خدا عهد کردم که از فرزندم در راه امامم بگذرم.

او اهل نماز شب است . اهل درس و مشق و حوزه ٬ اهل عبادتهای مستحبی ٬ اهل خدمت به پدر و مادر٬ اهل زیارت . شاید همه ی ما کم و بیش اهل این چیزها باشیم . این چیزها را ذخیره می کنیم برای روز قیامتمان . کوله بار هر چه سنگین تر بهتر. اما او این اندوخته ها را ذخیره نمی کند ٬ می بخشد . قبل از تکبیره الاحرام نمازهای مستحبی اش ٬ ثواب نمازش را هدیه می کند به امامش . قبل از ورود به کلاس درس ٬ ثواب آنروز علم آموزی را هدیه می کند به امامش . قبل از آنکه قدم به منزل پدر بگذارد برای خدمت ٬ زیر لب می گوید : خدایا پاداش این خدمت را هدیه می کنم به آقایم. او ثواب هر روز زیارت را هدیه می کند به .... او هیچ چیزی را برای خودش نمی خواهد که همه ی زندگی اش تنها برای اوست .

او زندگی می کند ٬ در تمام زوایای زندگی زناشویی اش آقا را ناظر و حاضر می داند. گاهی جلوی پای همسرش زانو می زند ٬ می نشیند و بر پاهای همسرش بوسه می زند. او ثواب این بوسه ها را هدیه می کند به ...

او برای خودش نیست ...  

 



۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۴۴
سیده طهورا آل طاها

خواب دیدم که قیامت شده است . انگار در منزل قدیمی پدری ام بودم . از وحشت آنچه می دیدم پله ها را دو تا یکی می کردم به سمت پشت بام . دیدم که خبری از آسمان پرستاره و ماه نیست ٬ هرچه بود فقط تاریکی بود و بادهای سرخ و سیاه . به چشم دیدم که کوهها از هم پاشیده می شود "چون پشم زده شده" .

کنار در ٬ امام ایستاده بود . امام خمینی . می دیدم که مردم گروه گروه از درهای مختلف عبور می کنند ٬ درحالیکه در راس هر گروه فردی ایستاده بود و مردم گویا از او تبعیت می کردند . آن فرد که در راس گروه بود ٬ مردم پشت سرش را یا از در عبور می داد و یا به سمتی که نمی دانم کجا بود ٬ می بردشان. پشت سر امام خمینی مردم زیادی بودند اما بیشترشان پسران نوجوانی بودند حدود ۱۵ یا ۱۶ ساله که هنوز بر صورتشان ریش نروئیده بود٬ با چهره هایی ملکوتی که از در عبور می کردند .

می دیدم که بر جایی به باریکی مو ایستاده ام . از زیر پایمان شراره های آتش زبانه می کشید و مردم مثل برگ خزان پاییزی به درون آن سقوط می کردند. چشمها وحشت زده بود و من صدای ضربان قلب ها را می شنیدم. همه تنها به یک سو نگاه می کردند ٬ گویی همه مسخ شده اند . چهره ها عجیب بود و هراسناک .

همه ایستاده بودند به صف . هیچ کس از دیگری جلو نمی زد . صدایی بیرون نمی آمد . هر چه بود سکوت بودو سکوت. من دیدم ٬ زنی از نور را که فقط نور بود و نور . سرها همه به زیر افکنده بود و او خرامان خرامان به جلو می رفت . دیدم مردی را که چهره نداشت . دیدم که زره بر تن دارد اما دستی در بدن ندارد. دیدم که دستانش در صندوقی کنار او حمل می شود . او می رفت و رفتنش چه هیبتی داشت .....

می دانستم که اینجا صحرای محشر است و همه منتظرند . منتظر عبور از آن در ...

من خواب می دیدم ٬ خواب قیامت .... 



۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۴۲
سیده طهورا آل طاها