فرازونشیب زندگی طلبگی ما(همنفس طلبه)

هم قدم تا خدا آباد

همنفس طلبه

طبقه بندی موضوعی

برای کار ضروری که داشتم با منزلشان تماس گرفتم . حدود ساعت ۲ بعدازظهر بود. آرام صحبت می کرد . پرسیدم : خواب بودید؟ جواب داد : من نه ٬ اما بچه ها خوابند و ادامه داد : توی ماه رمضان بچه ها را هر طور شده تا سحر با فوتبال و سریالهای تلوزیون سرگرم می کنم و ترتیبی می دهم که بعد از سحری بخوابند . این طوری بچه ها تا نزدیک افطار خوابند و متوجه گرسنگی و تشنگی نمی شوند . ( یکی از بچه ها دانشجو و دیگری در مقطع راهنمایی مشغول به تحصیل است .)

گفتمش : پس فلسفه ی روزه داری چه می شود؟ مگر غیر از این است که ماه رمضان ٬ ماه صبر در برابر شدائد است و تحمل گرسنگی و تشنگی ٬ یکی از آنهاست ؟! گفت : اما هوا خیلی گرم است و بچه ها تاب اینهمه گرما و سختی تشنگی و گرسنگی را ندارند .!

سوالات زیادی پیش آمد . آیا خدا از گرما بی خبر است ؟ آیا روزه داری فقط برای ایام خنکی هواست ؟ آیا خدا نسبت به طاقت بچه ها برای روزه داری بی تفاوت و ناآگاه است ؟ آیا ما مهربانتریم برای بچه هایمان تا خدا؟ بچه ای که تحمل گرسنگی و تشنگی برایش سخت است چطور می تواند در سختی های شعب ابوطالب تاب بیاورد؟ آیا....

بچه هایمان را آنطور که خدا و اهل بیت می خواهند بار بیاوریم ٬ نه آنطور که خودمان می خواهیم .یادمان باشد بچه های ما قرار است بحول و قوه الهی ٬ زمینه ساز قیامی بزرگ باشند و بچه هایی که طاقت سختی نداشته باشند از دایره ی این قیام بزرگ بیرون خواهند رفت ...



۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۴۰
سیده طهورا آل طاها

شب گذشته دیر خوابیده بود . صدای اذان صبح می آمد . وقت ٬ وقت نماز صبح بود. رفتم تا صبورا را از خوابی که غرق آن بود بیدار کنم . پتو را دور خودش سخت پیچیده بود و مست خواب بود . شاید داشت خواب دریا را می دید و قدم زنان در ساحل زیبای آن راه می رفت .

شاید داشت در دشت زیبای سرسبزی می دوید . هر چه بود خوابش شیرین بود . نشستم تا بیدارش کنم . دلم نیامد . حس مادری ام می گفت " دخترکت را رها کن بگذار تا در خواب شیرینش غرق شود . بگذار تا سیر بخوابد . "نمازش ؟! خب وقتی بلند شد نمازش را قضا می خواند . آمدم که برخیزم . در دلم چیزی هیاهو می کرد. اگر امروز نمی توانی او را برای ادای فریضه ی نمازش ٬ تنها برای دقایقی از خواب و استراحتش بیدار کنی و احساس مادری ات بر حس بندگی ات می چربد ٬ چطور وقتی مهدی زهرا ظهور کرد می توانی سربازت را آنطور که همیشه ادعا می کنی ٬ بی منت به میدان نبرد رهسپار کنی ؟!

نشستم . اذان به انتها رسیده بود . فریاد بلند " لااله الاالله" . دستم را بر شانه اش گذاشتم . صبورایم ٬ مامانی ٬ دخترم بلند شو وقت نمازه ...

قامت دخترم در چادر زیبای گلدارش تماشایی تر شده بود .... 


۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۸
سیده طهورا آل طاها

گفته بودم که ماحصل کار بیرون از خانه برای من ٬ آرتروز دست و گردن بود. کم کم با توجه به مشکلی که پیدا کرده بودم ٬ کارهای خانه به شکل دیگری بین من و آقا سید تقسیم شد . کار بیرون از منزل و کار داخل منزل با آقا سید و تربیت بچه ها و آشپزی با من . رفته رفته همسر به رعایت این اصل حساسیت نشان داد. تا جاییکه اگر می دید در غیاب او مثلا" خانه تکانی عید را انجام داده ام دلخور می شد . آنروز حسابی ناراحت شد . فکر نمی کردم تا این حد ناراحت شود ٬ اما شده بود.

بچه ها از دیدن چهره ی ناراحت و عصبانی پدر سخت تعجب کرده بودند ٬ من اما می دانستم که طوفانی در راه است .شکورا که تقریبا به عدد انگشتان یک دستش تاکنون عصبانیت بابا را دیده بود کمی ترسیده بود. صبورا عاقلانه من و پدرش  را تنها گذاشت . من آنقدر ها هم مقصر نبودم . حس کردم دارم مظلوم واقع می شوم. می توانستم پا به پایش عصبانی شوم. اخم کنم. اما طهورا دیگر بزرگ شده بود. خوب می دانست این وقتها باید چه کند . بچه ها را سرگرم کردم . شکورا هنوز بهت زده بود . سکوت اختیار کردم . شام را آماده کردم . میز را چیدم .یکربع گذشته بود کنارش نشستم ." آقایی شام آماده است ."

بعد شام باز کنارش نشستم" آقا چای به آماده است ." بعد چای کنارم نشست . "خانومم ٬ شرمنده که عصبانی شدم.آخه کار خونه وظیفه شما نیست ." - من: " اما من کاری نکرده بودم که مستحق این بداخلاقی شما باشم." - آقاسید: " می دونم ببخشید ." - من : " اشکال نداره."

به همین سادگی ٬ طوفان فرونشست ...



۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۷
سیده طهورا آل طاها

خانواده من ٬ افراد مذهبی و مقیدی هستند اما تقریبا" بیشتر اعضای فامیل ما خصوصا" فامیل مادری ام نسبت به بیشتر اصول اعتقادی مقید نیستند . مثلا" خاله های من هیچکدام به حجاب مقید نیستند واساسا" اعتقادی به آن ندارند. این مسئله ای بود که آقا سید از همان روزهای ابتدایی زندگی مان به آن پی برد و بسیار روی آن حساس بود . بامن شرط کرده بود که برای آنکه صله رحم قطع نشود می توانم تلفنی با آنها رابطه داشته باشم و از آنجاییکه عروسی های آنها غرق در گناه و . . . بود تنها اجازه شرکت در سوگواری های آنها را داشتم. هر زمان که جایی می رفتیم وبرحسب تصادف یکی از خاله هایم حضور داشتند آقا سید به شدت در معذوریت قرار می گرفت و سریع بلند می شد تا برویم.

آن روز یکی از اعیاد بود و طبق رسم خانواده ما ٬ همه دور هم جمع می شدیم و شام را منزل پدر می ماندیم و یک جشن زیبا و کوچک خانوادگی می گرفتیم . از آنجاییکه این دورهمی زیبا به همه خصوصا" بچه ها خوش می گذرد همه برای رسیدن آن روز ٬ لحظه شماری می کنیم. هوا سرد بود و ما کمی به سختی خودمان را به منزل پدر رساندیم.هنوز نیم ساعت از دورهم جمع شدنمان نگذشته بود که صدای زنگ در بلند شد . با کمال تعجب یکی از خاله ها و دخترشان که دانشجو هستند وارد شدند . یک مهمان سرزده.

به محض ورود مانتو و روسری را بیرون آوردند و با بلوز یقه باز و آرایش کرده جلوی ما نشستند. آقا سید نگاهی به من کردند و من می دانستم باید برویم. همیشه بر سر این موضوع با آقا سید بحث داشتم . من می گفتم خب شما آنطرف تر بنشین تا چشمت به آنها نیفتد. اما آقا سید به شدت ناراحت می شد که این کار تایید گناه آنهاست. اما این بار به محض امر آقا سید از جا بلند شدم . بچه ها کمی دلخور بودند که باید از بازی و خوراکی های مورد علاقه شان بگذرند ٬ اما من در نهایت آرامش قانع شان کردم که بابا رئیس خانه ماست و وقتی که می گویند باید برویم چون و چرا نداریم. بدون درنگ بلند شدم و رفتیم . خانواده تا جلوی در آمدند تا نرویم اما خواست خواست همسربود . توی ایستگاه مترو آقا سید آمد و کنارم نشست : - خانوم من از شما راضی ام خدا هم از شما راضی باشد . اجر شما با حضرت زهرا ان شاالله امسال کربلا قسمتت شود.

چند ماه بعد من عازم کربلا شدم.......


۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۱
سیده طهورا آل طاها

طهورا ٬ راه دشوار و پرفراز و نشیبی را طی کرده بود. گاهی به زمین خورده بود و گاهی با توسل و عنایت آل الله یا علی گویان بلند شده بود. اما اکنون هر چه بود راه سخت تری را در پیش داشت . باید بر تمام اشتباهاتش خط قرمز می کشید و از همه آنچه به خطا رفته بود باز می گشت . ۱۰ سال کم نبود ٬ باید بیشتر این سالها را که همسری و مادری کرده بود بازمی گشت . باید بر غرور کاذبش پا می گذاشت . باید یاد می گرفت همسرش ولی فقیه خانه اش هست . باید اطاعت می کرد٬ تبعیت می کرد و اطاعت و تبعیت را به دخترانش هم یاد می داد . این برای کسی که غرورش تا به حال اجازه اطاعت از هیچ مردی را به او نداده بود ٬ سخت بود. این کار از من به تنهایی ساخته نبود. طهورا احساس ضعف می کرد و سخت می ترسید. همین روزها بود که اولین سفر کربلای آقا سید به لطف الهی هماهنگ شد . اولین سفری که ایشان روحانی کاروان نیز بودند. دلم برای آستان حضرت دوست پر می کشید ٬ دخترها کوچک بودند و سفر دشوار . برای همین همراهی اش برایم مقدور نبود. فکری مثل شهاب از ذهنم گذشت . کاغذ آوردم و قلم . به یادم آمدم - ن والقلم و مایسطرون- اینگونه شدم که نوشتم . تمام آنچه در دلم بود٬ تمام حاجتم٬ تمام نیازم٬ تمام ترسم٬ تمام اضطراب و اضطرارم را. چنگ زدم به ساحت کبریایی حضرت ارباب ٬ که یا حسین ٬ یا حضرت پدر٬ دخترت را دریاب که به غایت عاجز است و ناتوان . از او می خواستم و می گریستم . تمام نامه ام سرتاسر از اشک شد. خیس خیس. من با تمام نیازم به حبل الله چنگ زدم و از خودش برای بقای دوباره زندگی ام کمک خواستم . از او خواستم که در راه اصلاحم دعا کند و برای همسرم نیز طلب صبر و گذشت کردم . خوب می دانستم این مسیر ٬ مسیری نیست که من یک تنه آنرا طی کنم . من نیاز به همراهی همسرم داشتم . پس برای او نیز دعا کردم و اینچنین شد که وقتی همسر از اولین سفر زیارتی اش بازگشت دیگر آن آقاسیدی که من می شناختم نبود . خدایی تر شده بود و ملکوتی تر و من نیز . انگار دست حیدری ارباب٬ قلبم را پر از آرامشی فاطمی کرده بود و من تابع همسر شدم . تابع محض . امروز می توانم امیدوار باشم که اگر روزی آقایم آمدم تابعش باشم. طهورا تبعیت را آموخته است . طهورا تبعیت را از اربابش آموخته است .

سنگ صبور همسرباشید: غمخوار شوهرتان باشید و در ناراحتی هایش شریک باشد. وقتی از مشکلاتش می گوید فقط گوش کنید او در این لحظه محتاج پند و اندرز نیست ٬ هیچ گاه از اشتباهش چماقی بر علیه او نسازید و نگوید "من که گفته بودم این کار را نکن."

لقمه گرفتن برای همسر٬ یک کار بسیار ساده ٬ کم زحمت و در عین حال باارزش است . از انجام چنین کارهایی دریغ نکنید و بدانید اگر قلب همسر خود را از محبت سیراب کنید٬ در واقع خوشبختی کل خانواده را تضمین کرده اید.

چگونه با همسر درددل کنید: قبل از صحبت با همسر٬ سعی کنید خود را جای او بگذارید این طوری به مشکلات او پی میبرید. قبل از صحبت ٬اگر مقصر ماجرایی٬ خودتان هستید از همسرتان پوزش بخواهید چراکه در این صورت او هم آماده ی عذرخواهی می شود. حرفهایتان را با زخم زبان و تحقیر بیان نکنید. هرگز او را با دیگران مقایسه نکنید بلکه خطاهایش را با رفتارهای خوب خودش مقایسه کنید. دلخوری ها و رنجش های کوچک و گذشته های دور را یادآوری نکنید و او را وادار نکنید به گناهش اعتراف کند و عذرخواهی نماید. موقع گفتگو به همسرتان هم اجازه ی صحبت بدهید تا او هم تخلیه روانی شود و به آرامش برسد.

آنچه در ابتدای این پست برای شما از خودم نوشتم برای این بود تا یادآوری کنم : تمام آنچه گفتیم و شما خواندید تنها ۱۰درصد از راه است یادمان نرود ۹۰ درصد راه - در داشتن خانواده ای مهدوی و متعالی - توکل و توسل می باشد.


۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۰۳
سیده طهورا آل طاها

از صبح توی خونه ٬ با بچه ها تنها بودم . حوصله ام سررفته بود. روزهای بلند تابستان مگر آدم چقدر کار دارد؟! بالاخره تمام می شود. سعی می کردم خودم را سرگرم کنم . بچه ها به بازی سرگرم بودند . من اما کمی کلافه شده بودم. منتظر و بی قرار به عقربه های ساعت نگاه می کردم نزدیک ۳ عصر بود ٬ موقع آمدن آقا سید از محل کار . قند توی دلم آب شد . "آخ جون الان میاد باهم می حرفیم حوصله ام می آید سرجایش." زنگ در به صدا در آمد بال در آوردم . پریدم جلوی آیفون و دکمه را زدم . بی صبرانه جلوی درب آپارتمان منتظرش شدم صدای پاهایش را می شنیدم . جلویم که ایستاد یخ کردم. از سروصورتش اخم و ناراحتی می بارید. سالم مرا خشک پاسخ داد . با بچه ها هم گرم نگرفت . با او قدم به قدم راه می رفتم.

- سلام   - سلام    - چی شده ؟   - هیچی    - پس چی شده؟    - گفتم که هیچی    - پس چرا گرفته ای؟ سکوت . - محل کارت چیزی شده؟   - نه    کسی چیزیش شده ؟   کاسه صبرش لبریز شد "گفتم که چیزی نیست یه دقیقه ولم می کنی ؟!

دلخور از اتاق بیرون آمدم .پیش خودم غر می زدم. از صبح تا حالا منتظر اومدن آقا شدم اینم از اومدنش... حالا واقعا با شوهری که از سرکار می آید باید چه برخوردی داشت ؟

الف: چه باید کرد؟

۱- سلام و احوال پرسی معمول همراه با خوشرویی ۲- گرفتن کیف و بسته های خرید.۳- دادن خبرهای خوش ۴- آرام کردن بچه ها ۵- سریع آماده کردن غذا و چیدن میز غذا ۶- فرصت دادن به مرد تا ذهن خسته اش را جمع کند .

ب: چه نباید کرد؟

۱- بی اعتنایی و رفتار سرد.۲- درخواست انجام کاری پیش از غذاخوردن ۳- گله و شکایت از بچه ها یا شکایت از کارهای روزانه ۴- درخواست پول و توقع هایی که برای مرد مشکل آفرین است.

یکی از عمده اختلافات زوجین دیرآمدن مرد به خانه است . در صورت دیر آمدن مرد به منزل جنجال به پا نکنید اول علت واقعی را پیدا کنید و از روی حدسیات و فکرهای منفی واکنش نشان ندهید.گاهی مردها به این دلیل که نمی خواهند زن خود را درگیر مسایل بیرون نمایند و برای او نگرانی و استرس درست کنند از بازگو کردن مشکلات خودداری می کنند. به جای اینکه از شوهرتان انتظار داشته باشید تمامی افکار و اسرارش را با شما در میان بگذارد٬ به او فرصت دهید تا تنها بماند و در ضمن شرایط آرامش او را فراهم کنید به او تا می توانید محبت کنید تا در کمال آرامش به مشکلاتش برسد . در چنین خانه ای مرد تمام غصه هایش را فراموش می کند. 


۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۰۱
سیده طهورا آل طاها

از ازدواج مان چند روزی می گذشت  . یکی از کارهای آقا سید جاری کردن خطبه عقد بود. آن روز هم رفته بودند برای همین کار . من در خانه تنها بودم از تنهایی نمی ترسیدم اما نمی دانم چرا رفته رفته با تاریک تر شدن هوا از یک طرف و دیر کردن آقا سید از طرف دیگه دچار ترس عجیبی شدم.خواهرشوهرم هم منزل نبود و از آنجاییکه تلفن هم در دسترس ایشان بود امکان تماس من با آقا سید مقدور نبود .آن سال هم من تلفن همراه نداشتم تا بتوانم تماس بگیرم. عقربه های ساعت ٬ عدد ۱۰ را نشان می داد. دیگر طاقتم طاق شده بود عجیب ترس توی دلم افتاده بود. دستم به جایی بند نبود . فکری به سرم زد. چادرم را سر کردم و راهی منزل عمه آقا سید شدم . عمه ایشان دقیقا دیوار به دیوار ما بود. عمه که در را باز کرد یهو زدم زیر گریه. "آقا سید هنوز نیامده خیلی دیر کرده٬ می ترسم اتفاقی افتاده باشد." عمه مهربون منو به داخل دعوت کرد دلداری ام داد . از منزلشون با آقا سید تماس گرفتم اما موفق نشدم باهاشون صحبت کنم. دست از پا درازتر به خونه برگشتم. نیم ساعت بعد آقا سید خسته ودرخود فرو رفته اومد خونه هنوز نیامده تو ٬گفت "ببخشید دیر شد من باید ۴٬۵ ساعت پیش می آمدم اما سوالاتی داشتند و من باید پاسخ می دادم نشد که زودتر بیایم."نگاهش کردم سعی کردم تمام نگرانی ام را مخفی کنم . گفتم"  دلم برایت تنگ شده بود..."

زن باید بداند که بامردی که بعد از ساعتها بیرون ماندن از منزل به خانه برگشته چگونه رفتار کند. وقتی مردی درگیر مشغولیات ذهنی است گاها" کم حرف می شود زن مرتب سوال می کند ٬ چی شده؟ چرا ناراحتی و مرد می گوید خوبم ٬ چیزی نیست. در این مواقع تنها چاره اینست که همسرش را تنها بگذارد تا برای مشکلاتش چاره ای پیدا کند.در این موقع بیشتر از هر زمانی مرد نیاز دارد که همسرش سرحال و شاد باشد٬ زیرا آسانتر می تواند از درگیری های فکری خود رها شود.

برخلاف مردها یک زن نیازمند صحبت در مورد مشکلاتش است ما با آگاهی از تفاوت هایمان و احترام به این تفاوت ها می توانیم آرامش خود را حفظ کنیم.



۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۳۶
سیده طهورا آل طاها

زندگی مان به قول معروف روی مدار خودش افتاده بود . حالا صبورا کلاس اول بود و شکورا در انتظار پیش دبستانی خانه ی کوچک ۳۹ متری مان را فروختیم و خانه ای ۵۳ متری را خریداری کردیم. خانه ای که سه دانگ آن به نام من بود. اما مسئه اینجا بود که طهورای فرمانده بسیج ٬ طهورای فعال و پرکار و پرانرژی اکنون تمام وقتش را در خانه می گذراند و خانه داری می کرد گاهی با خودم فکر می کردم دارم هدر می شوم ٬ از خانه ماندنم ناراضی نبودم اصلا". اما احساس کسالت و بی کاری خسته ام می کرد. مگر در خانه چقدر کار بود که تمام صبح تا شب مرا پر کند؟

مدتی که گذشت تصمیم گرفتم دوباره به دانشگاه بروم این بار کارشناسی ارشد علوم قرآن و حدیث . ترم اول را پشت سر گذاشتم اما برای ترمهای بعدی باید به قم می رفتم و این برای من که صاحب دو تا دختر بچه بودم سخت بود. لذا انصراف دادم و دوباره خانه نشین شدم. در این بین هم چند بار دست به کارهای مختلفی می زدم تا وقتم را پر کنم اما نتیجه ای که می خواستم حاصل نشد. یکروز خیلی اتفاقی تبلیغ حوزه خواهران را توی خیابان دیدم نظرم جلب شد .

۲ماه بعد من قدم به حوزه ای گذاشتم که سالها پیش آرزوی رفتنش را داشتم . ورود من به حوزه سرآغاز فصل جدیدی از زندگی ام شد. با حوزه دنیا را زیباتر از آنچه بود دیدم روزها به شوق علم آموزی بیدار می شوم و شب ها به شوق یادگیری فردا به خواب می روم. آنجا یافتم که چگونه تهذیب نفس کنم ٬ فهمیدم که در برخی رفتارها و عملکردهایم در زندگی به خطا رفته ام . آنجا بود که دریافتم خیلی از مواردی که بین من و آقاسید مشاجره و بحث در می گرفت و گمان می کردم آقا سید مقصر است و خودم را مظلوم مطلق جامعه نسوان می دیدم در حقیقت خودم مقصر بودم حالا ورق برگشته بود . طهورایی که همیشه از آقا سید انتظار داشت در مشاجرات برای آشتی پیش قدم شود اکنون شب و روزش را به این فکر می کرد که چگونه جبران گذشته را بکند. حالا این من بودم که در برابر سکوت و مردانگی همسرم می نشستم و از او طلب بخشش می کردم.

اکنون خودم را پایین پلکانی بلند می دیدم و سعی می کردم پله ها را رو به بالا طی کنم. د راولین قدم به نام نامی مادر سادات تمام مهریه ام را با افتخار به همسرم بخشیدم . حالا طهورا وارد برهه ی تازه ای از زندگی اش می شود برهه ای که به برکت امام حسین لحظه لحظه اش حسینی خواهد شد .........

.........و تا شقایق هست زندگی باید کرد........



۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۲
سیده طهورا آل طاها

صبورا یک سال و نیمه بود. یک شب جمعه پدرشوهر به منزل ما تماس گرفت و از ما خواست که هر چه زودتر منزل را تخلیه کنیم . آقا سید که همیشه و در همه حال استقلال خودش را حفظ کرده بود و هیچ زمانی در برابر هیچ کس ابراز نیاز نکرده بود به سرعت به دنبال خانه گشت . ۵شنبه هفته ی بعد در منزل اجاره ای ۶۰ متری بودیم. این خانه ۶۰ متری برایم از ویلا بزرگتر بود غرق در شادی و سرور بودیم. حالا تلوزیون هم خریده بودیم. صبورا بزرگ شده بود و نیاز به تلوزیون احساس می شد.

آرام آرام اوضاع اقتصادی ما بهتر می شد.صبورا ۴ ساله شده بود و لجبازی و بی حوصلگی های مکررش ما را به این فکر انداخته بود که شاید اگر از تنهایی بیرون بیاید رفتارش بهتر شود . بارداری دوم بر سختی های من اضافه کرده بود. به خاطر دارم که صبح روزی که مطابق معمول بازهم صبورا سرماخورده بود و ما در مطب دکتر بودیم ٬ آقای دکتر که اتفاقا" روانشناس کودک هم بود با دلسوزی نگاهی به من کرد و گفت: هنوز هم سرکار می روی؟ جوابی ندادم. ادامه داد: به فکر دخترت باش داره کم خونی می گیره . تاکی می خوای ادامه بدی؟ به چه قیمتی؟ به قیمت نابودی دخترت؟

از مطب دکتر بیرون آمدم اما قدمهایم محکم بود و قاطع . یکباره تصمیمم را گرفتم. سرم را به سر کوچک و تب دار صبورا چسباندم و پرسیدم: دلت می خواد دیگه هیچوقت مهد نری؟ با لحن کودکانه اش پرسید: پس سرکارت چی ؟ گفتم: دلت می خواد من دیگه سرکار نرم پیشت بمونم تو هم مهد نری؟ چشماش برق زد یکدفعه سر برگرداند: اونوقت صبح ها هر چه قدر دوست دارم می خوابم با هم بازی هم می کنیم؟ بغض راه گلوم رو گرفت. راننده تاکسی با محبت پدرانه ای نگاهمان کرد.

از صبح فردا دیگر سرکار نرفتم. استعفا دادم . دندان لق را کشیدم و دور انداختم. صبح فردا انگار خورشید از همیشه گرم ترشده بود. و همه جا را آرامشی دلگرم کننده فرا گرفته بود. آقا سید ذوق زده نگاهمان می کرد باور نمی کرد راستش خودم هم باور نمی کردم یکدفعه ناگهانی همه چیز را تمام کردم به همین سادگی به همین خوشمزگی ...

از همان روزی که در خانه نشستم انگار درهای رحمت الهی یکی یکی باز شد و گره ها آهسته آهسته بازتر. آقاسید تلاشش را بیشتر کرد و زندگی مان تازه روند طبیعی اش را آغازکرد. به فاصله کوتاهی رفتار صبورا بهتر و بهتر شد . حالا تبدیل به یک دختر شاد و سرزنده و فعال و اجتماعی شده بود . من تا می توانستم استراحت می کردم . برای نماز با صبورا به مسجد محل می رفتم. با هم خاله بازی می کردیم. از هم عکس های یادگاری می انداختیم و با فراغ بال به همسرداری و بچه داری ام می رسیدم. به قول عمه شده بودم یک ملکه تمام عیار.

در دوران بارداری دومم بیشتر از ۱۰ بار قرآن را ختم کردم . تولد دختر دیگرم شکورا موجی از خیر و برکت را با خودش به ارمغان آورد .

این نتیجه اعتماد من به خدا بود.



۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۱
سیده طهورا آل طاها

مرخصی زایمان تمام شده بود و من دوباره به اداره بازگشتم. صبورا ٬را هم با خودم همراه کردم. صبورای چند ماهه را با خودم به محل کار می آوردم و از آنجا منتظر سرویس مهد می شدم و او را به مهد کودک می سپردم. صبورا هیچ وقت مهدکودک را نپذیرفت . مطابق قانون کار اجازه داشتم در طول روز برای شیردادن به صبورا به مهدکودک بروم . هنوز مدتی نگذشته بود که مدیر مربوطه مرا احضار کرد و اعلام نمود :از فردا اجازه رفتن به مهد کودک را ندارید. هر چه گفتم این جزیی از قانون کار است قبول نکرد و گفت :جز قانون ما نیست.

آقا سید دیگر طاقتش طاق شده بود و با اصرار می خواست که دیگر سرکار نروم و من همچنان به رفتن اصرار داشتم. اصرار من تبعات فراوانی داشت و اولین نتیجه اش هم شد سرماخوردگی های مکرر که صبورا از مهد می گرفت از آنجاییکه مهد را نمی پذیرفت لجباز و بهانه گیر شده بود.

به علت فعالیت های زیاد و فشرده بودن برنامه هایم و فشار زیادی کاری رفته رفته دستهایم درد می گرفت و بالاخره یکروز به خودم آمدم که فهمیدم مبتلا به آرتروز دست و گردن شده ام . کار تا آنجا پیش رفت که در سن ۲۳سالگی نمی توانستم براحتی دخترم را بغل کنم گاهی که مجبور می شدم دخترم را همراه ساک وسایل مهد کودک و کیف وسایل خودم به مهد ببرم قیافه ام چنان نزار می شد که بیایید و ببینید....

خوب به خاطر دارم که در یک روز سرد زمستانی صبورا با کاپشن و کلاه سنگین تر شده بود و در آغوشم خواب بود خودم هم در حالی که دستانم پر از وسایل بود منتظر سرویس مهد بودم . چند قدم آن طرفتر خانمی از تاکسی پیاده شد ٬ باقی پولش که مشتی پول خرد بود را پس گرفت و به سمت من آمد قیافه ی نزار من را که دید دلش برایم سوخت پول خردهایش را به سمتم گرفت . با تعجب نگاهش کردم مات و مبهوت نیم نگاهی به من انداخت فهمید اشتباه گرفته عذرخواهی عجولانه ای کرد و رفت .منو با گدا اشتباه گرفته بود.

این نتیجه تمکین نکردن از همسر بود . گریه ام گرفته بود عزتم له شده بود ٬ خودم آن را له کرده بودم.


۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۵۹
سیده طهورا آل طاها