فرازونشیب زندگی طلبگی ما(همنفس طلبه)

هم قدم تا خدا آباد

همنفس طلبه

طبقه بندی موضوعی

۶۹ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

قسمت اول :

برایم تعریف کرد: عصر یکی از روزهای رمضان بود. برای خرید خانه داخل سوپرشدم. خانمی آن طرف تر ایستاده بود و بطری کوچک آبمیوه را سرمی کشید. می گفت : این پا و آن پا کرد م که حرفی بزنم یا نه ؟ اول منصرف شدم اما بعد با حالتی حق به جانب رو به خودم گفتم اوحق ندارد نسبت به این ماه و روزه داران آن بی تفاوت باشد . یه آدم چطور می تونه اونقدر بی تفاوت باشه که در این عصر گرم تابستان آنهم ماه رمضان به خودش اجازه روزه خواری بده ! حالا اگه الان آب میوه نخوره می میره ؟! جلوتر رفتم و رو به زن جوان ایستادم : خانم اگه به هر دلیلی نمی تونید روزه بگیرید ٬ باید حرمت روزه داران را رعایت کنید . تعریف کرد : زن جوان به سمتم برگشت و من چهره ی بسیار رنگ پریده و دستان لرزان و چشمانش را که گود رفته بود دیدم. زن جوان گفته بود: من قند دارم . دارم دچار افت قند می شم .تا منزلمون راه زیادی مونده٬ اگه الان یه چیز شیرین نخورم میرم توی کما . مجبورم. می گفت : یک لحظه انگارتمام تنم در آب سرد فرو رفته بود . از زن جوان عذرخواهی کردم و برایش طلب شفا کردم. از اینکه به قصد امر به معروف و نهی از منکر جلو رفته بودم و مودبانه حرفم را زده بود ٬ اصلا شرمنده نبودم . اما از اینکه خودم در درون خودم بهش تهمت زده بودم شرمنده و متاسف شدم . تازه یاد گرفتم گاهی نباید به چشمها و آنچه می بینند اعتماد کرد ٬ گاهی باید صبر کرد و شنید و فکر کرد...

قسمت دوم :

شب قدر بود . شب ۲۳ ماه رمضان . آخرین فرصت . صدای بانگ بیدار باش انگار همه جا به گوش می رسید .زن آخرین پیامک گوشی اش را خواند : امشب بیدار ماندن مهم نیست ٬ بیدار شدن مهم است . نگاهی به آدمهای دوروبرش انداخت . چشمش به دو خانمی افتاد که جلویش نشسته اند. مانتویی بودند. آستین مانتوهایشان تا آرنج آمده بود. یکی شان لاک سرخی به ناخنش زده بود . موهایشان بیرون افتاده بود. کتاب دعای کوچکی به دست گرفته بودند و به حرفهای آقای قاسمی سخنران مسجد ارگ گوش می دادند. زن می خواست حرفهای سخنران را بشنود اما نمی توانست بغض آمیخته با نوعی نفرت و دلخوری را که از سرووضع آن دوخانم جوان می دید کتمان کند. تمام هوش و هواسش رفته بود پی آنها که چرا اینجا آمده اند و اگر آمده اند چرا این شکلی آمده اند . اصلا اینجا جای ماهاست نه جای آنها.نگاهش را از آنها دزدید و برای آنکه اوج عصبانیتش را به آنها نشان بدهد ٬ جایش را جوری تنظیم کرد که پشتش به آنها باشد .حالا پشت به قبله نشسته بود. زمان می گذشت وفرصتها مثل ابرها در گذر بودند. زن خسته شد . دوباره رو به قبله نشست .چادرش را روی سرش جابجا کرد و محکم روگرفت تا چشمش کمتر به چشم آنها بیفتد. مداحی شروع شد . زن صدای گریه های آن دو را می شنید. توی دلش می گفت : آره به حال خودتان گریه کنید . مردم قرآن ها را به سرگرفتند و آن دو خانم هم ٬ همچنین.

مراسم تمام شده بود و مردم یک به یک در حال جمع آوری وسایلشان بودند. زن دوباره به آن دو نفر نگاه کرد . خواست جلو برود و حرفی بزند . نزدیکشان شد . گوش کرد ... آنها به زبان او صحبت نمی کردند ! مسیحی بودند!! یکی از آن دو نفر متوجه زن شد که متعجب به آنها نگاه می کرد. با ته لهجه ای که داشت رو به زن گفت : خانم ٬ دوستم ماریا برادرش سرطان خون دارد .گفته اند امشب تقدیر همه مشخص می شود . هر کس باید زندگی کند و هر کس باید بمیرد امشب مشخص می شود . آمده ایم اینجا تا از حضرت عباس بخواهیم برادرماریا شفا بگیرد و از خدا بخواهیم تقدیر او را امشب سلامتی قرار بدهد . شما مسلمانی ٬ شما هم برای برادر دوستم دعا کن. زن مات و مبهوت رو به ماریا ایستاد که داشت با لهجه غلیظ ارمنی با کسی که آن سوی گوشی بود صحبت می کرد و اشک می ریخت . زن از حرفهای ماریا فقط کلمه ی " عباس " را می فهمید ... 

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۴۸
سیده طهورا آل طاها

سن و سال زیادی ندارد .صاحب فرزند است و همسری ملبس به لباس پیامبر. با شهریه ی طلبگی روزگار می گذراند . توی دو تا اتاق تو در تو در جنوبی ترین منطقه ی تهران زندگی می کند. می گفتند این بانو جوری زندگی می کند که تو گویی امام زمان در تمام زوایای زندگی ساده اما پرفراز و نشیبش جای دارد.

از نزدیک دیدمش . فصل بهار بود و ماه زیبای اردیبهشت . دیدمش ٬ در آشپزخانه ی ساده ی ۳ متری اش . خواهرش برایش هندوانه آورده بود ٬ هندوانه ی نوبرانه . بازش کرد . بوی خوش هندوانه و رنگ زیبای قرمزش چشم را نوازش می کرد. من می دیدم که با دستانش هندوانه را قاچ می کرد اما چشمانش پرآب بود . من می دیدم که با دستانش هندوانه را قاچ می کرد اما لبهایش از گریه ای که سعی می کرد فرو بخوردش ٬ می لرزید. انگار علامت تعجب را در چشمانم دید. زیر لب چیزی می گفت گویا با خودش نجوا می کرد: امام مهربان من ٬ کاش اینجابودی و من برایتان میوه ی نوبرانه می آوردم . امامم کجایی که زندگی ما بی تو هیچ نصیبی از خوشی ندارد. امامم من چطور میوه ی نوبرانه بخورم در حالیکه از احوال شما بی خبرم ... او می گفت و من غرق تحیر نگاهش می کردم . او با امامش سخن می گفت . بسان دختری که با پدرش نجوا می کند.

او عاشق همسرش است و عجیب شیفته ی فرزندش . برای حمل و وضع حمل و تربیت او سختی زیادی کشیده است شاید بیشتر از ما . آنروز دستی بر سر فرزندش کشید . دستی که انگار تمام عشق مادرانه اش در آن خلاصه می شد . رو به من گفت : پیش خودم فکر کردم روزی که آقا بیاید چه پیش کشی دارم تا تقدیمش کنم. فکر کردم از مال دنیا هیچ ندارم که اگر هم داشتم ٬ شان او اجل از مال دنیاست. فکر کردم از خودم می گذرم و جانم را در طبق اخلاص تقدیمش می کنم ٬ دیدم این همه ی آن چیزی که هستی ام را شکل می دهد نیست . از جان گذشتن هنر هر کسی است و برای پیش کشی به بزرگی چون او چیز بزرگتری باید تقدیم کنم . بعد دیدم همسرم را بسیار بیشتر از خودم دوست دارم ٬ همسرم همه ی زندگی ام است و تمام دنیایم. به خودم گفتم از همسرم می گذرم تا جانش را تقدیم ایشان کند. اما باز دیدم که همسرم تمام دنیای من است اما نه تمام  هستی ام . او پاره ای از وجودم است اما نه تمام وجودم . دیدم بخل می ورزم و باید چیزی فراتر از اینها را تقدیم مولایم کنم . دیدم که فرزندم تمام هستی ام است و تمام تنم ٬ باید مادر باشی تا بدانی چه می گویم . از فرزندم چشم پوشیدم و با خدا عهد کردم که از فرزندم در راه امامم بگذرم.

او اهل نماز شب است . اهل درس و مشق و حوزه ٬ اهل عبادتهای مستحبی ٬ اهل خدمت به پدر و مادر٬ اهل زیارت . شاید همه ی ما کم و بیش اهل این چیزها باشیم . این چیزها را ذخیره می کنیم برای روز قیامتمان . کوله بار هر چه سنگین تر بهتر. اما او این اندوخته ها را ذخیره نمی کند ٬ می بخشد . قبل از تکبیره الاحرام نمازهای مستحبی اش ٬ ثواب نمازش را هدیه می کند به امامش . قبل از ورود به کلاس درس ٬ ثواب آنروز علم آموزی را هدیه می کند به امامش . قبل از آنکه قدم به منزل پدر بگذارد برای خدمت ٬ زیر لب می گوید : خدایا پاداش این خدمت را هدیه می کنم به آقایم. او ثواب هر روز زیارت را هدیه می کند به .... او هیچ چیزی را برای خودش نمی خواهد که همه ی زندگی اش تنها برای اوست .

او زندگی می کند ٬ در تمام زوایای زندگی زناشویی اش آقا را ناظر و حاضر می داند. گاهی جلوی پای همسرش زانو می زند ٬ می نشیند و بر پاهای همسرش بوسه می زند. او ثواب این بوسه ها را هدیه می کند به ...

او برای خودش نیست ...  

 



۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۴۴
سیده طهورا آل طاها

خواب دیدم که قیامت شده است . انگار در منزل قدیمی پدری ام بودم . از وحشت آنچه می دیدم پله ها را دو تا یکی می کردم به سمت پشت بام . دیدم که خبری از آسمان پرستاره و ماه نیست ٬ هرچه بود فقط تاریکی بود و بادهای سرخ و سیاه . به چشم دیدم که کوهها از هم پاشیده می شود "چون پشم زده شده" .

کنار در ٬ امام ایستاده بود . امام خمینی . می دیدم که مردم گروه گروه از درهای مختلف عبور می کنند ٬ درحالیکه در راس هر گروه فردی ایستاده بود و مردم گویا از او تبعیت می کردند . آن فرد که در راس گروه بود ٬ مردم پشت سرش را یا از در عبور می داد و یا به سمتی که نمی دانم کجا بود ٬ می بردشان. پشت سر امام خمینی مردم زیادی بودند اما بیشترشان پسران نوجوانی بودند حدود ۱۵ یا ۱۶ ساله که هنوز بر صورتشان ریش نروئیده بود٬ با چهره هایی ملکوتی که از در عبور می کردند .

می دیدم که بر جایی به باریکی مو ایستاده ام . از زیر پایمان شراره های آتش زبانه می کشید و مردم مثل برگ خزان پاییزی به درون آن سقوط می کردند. چشمها وحشت زده بود و من صدای ضربان قلب ها را می شنیدم. همه تنها به یک سو نگاه می کردند ٬ گویی همه مسخ شده اند . چهره ها عجیب بود و هراسناک .

همه ایستاده بودند به صف . هیچ کس از دیگری جلو نمی زد . صدایی بیرون نمی آمد . هر چه بود سکوت بودو سکوت. من دیدم ٬ زنی از نور را که فقط نور بود و نور . سرها همه به زیر افکنده بود و او خرامان خرامان به جلو می رفت . دیدم مردی را که چهره نداشت . دیدم که زره بر تن دارد اما دستی در بدن ندارد. دیدم که دستانش در صندوقی کنار او حمل می شود . او می رفت و رفتنش چه هیبتی داشت .....

می دانستم که اینجا صحرای محشر است و همه منتظرند . منتظر عبور از آن در ...

من خواب می دیدم ٬ خواب قیامت .... 



۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۴۲
سیده طهورا آل طاها

برای کار ضروری که داشتم با منزلشان تماس گرفتم . حدود ساعت ۲ بعدازظهر بود. آرام صحبت می کرد . پرسیدم : خواب بودید؟ جواب داد : من نه ٬ اما بچه ها خوابند و ادامه داد : توی ماه رمضان بچه ها را هر طور شده تا سحر با فوتبال و سریالهای تلوزیون سرگرم می کنم و ترتیبی می دهم که بعد از سحری بخوابند . این طوری بچه ها تا نزدیک افطار خوابند و متوجه گرسنگی و تشنگی نمی شوند . ( یکی از بچه ها دانشجو و دیگری در مقطع راهنمایی مشغول به تحصیل است .)

گفتمش : پس فلسفه ی روزه داری چه می شود؟ مگر غیر از این است که ماه رمضان ٬ ماه صبر در برابر شدائد است و تحمل گرسنگی و تشنگی ٬ یکی از آنهاست ؟! گفت : اما هوا خیلی گرم است و بچه ها تاب اینهمه گرما و سختی تشنگی و گرسنگی را ندارند .!

سوالات زیادی پیش آمد . آیا خدا از گرما بی خبر است ؟ آیا روزه داری فقط برای ایام خنکی هواست ؟ آیا خدا نسبت به طاقت بچه ها برای روزه داری بی تفاوت و ناآگاه است ؟ آیا ما مهربانتریم برای بچه هایمان تا خدا؟ بچه ای که تحمل گرسنگی و تشنگی برایش سخت است چطور می تواند در سختی های شعب ابوطالب تاب بیاورد؟ آیا....

بچه هایمان را آنطور که خدا و اهل بیت می خواهند بار بیاوریم ٬ نه آنطور که خودمان می خواهیم .یادمان باشد بچه های ما قرار است بحول و قوه الهی ٬ زمینه ساز قیامی بزرگ باشند و بچه هایی که طاقت سختی نداشته باشند از دایره ی این قیام بزرگ بیرون خواهند رفت ...



۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۴۰
سیده طهورا آل طاها

شب گذشته دیر خوابیده بود . صدای اذان صبح می آمد . وقت ٬ وقت نماز صبح بود. رفتم تا صبورا را از خوابی که غرق آن بود بیدار کنم . پتو را دور خودش سخت پیچیده بود و مست خواب بود . شاید داشت خواب دریا را می دید و قدم زنان در ساحل زیبای آن راه می رفت .

شاید داشت در دشت زیبای سرسبزی می دوید . هر چه بود خوابش شیرین بود . نشستم تا بیدارش کنم . دلم نیامد . حس مادری ام می گفت " دخترکت را رها کن بگذار تا در خواب شیرینش غرق شود . بگذار تا سیر بخوابد . "نمازش ؟! خب وقتی بلند شد نمازش را قضا می خواند . آمدم که برخیزم . در دلم چیزی هیاهو می کرد. اگر امروز نمی توانی او را برای ادای فریضه ی نمازش ٬ تنها برای دقایقی از خواب و استراحتش بیدار کنی و احساس مادری ات بر حس بندگی ات می چربد ٬ چطور وقتی مهدی زهرا ظهور کرد می توانی سربازت را آنطور که همیشه ادعا می کنی ٬ بی منت به میدان نبرد رهسپار کنی ؟!

نشستم . اذان به انتها رسیده بود . فریاد بلند " لااله الاالله" . دستم را بر شانه اش گذاشتم . صبورایم ٬ مامانی ٬ دخترم بلند شو وقت نمازه ...

قامت دخترم در چادر زیبای گلدارش تماشایی تر شده بود .... 


۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۸
سیده طهورا آل طاها

گفته بودم که ماحصل کار بیرون از خانه برای من ٬ آرتروز دست و گردن بود. کم کم با توجه به مشکلی که پیدا کرده بودم ٬ کارهای خانه به شکل دیگری بین من و آقا سید تقسیم شد . کار بیرون از منزل و کار داخل منزل با آقا سید و تربیت بچه ها و آشپزی با من . رفته رفته همسر به رعایت این اصل حساسیت نشان داد. تا جاییکه اگر می دید در غیاب او مثلا" خانه تکانی عید را انجام داده ام دلخور می شد . آنروز حسابی ناراحت شد . فکر نمی کردم تا این حد ناراحت شود ٬ اما شده بود.

بچه ها از دیدن چهره ی ناراحت و عصبانی پدر سخت تعجب کرده بودند ٬ من اما می دانستم که طوفانی در راه است .شکورا که تقریبا به عدد انگشتان یک دستش تاکنون عصبانیت بابا را دیده بود کمی ترسیده بود. صبورا عاقلانه من و پدرش  را تنها گذاشت . من آنقدر ها هم مقصر نبودم . حس کردم دارم مظلوم واقع می شوم. می توانستم پا به پایش عصبانی شوم. اخم کنم. اما طهورا دیگر بزرگ شده بود. خوب می دانست این وقتها باید چه کند . بچه ها را سرگرم کردم . شکورا هنوز بهت زده بود . سکوت اختیار کردم . شام را آماده کردم . میز را چیدم .یکربع گذشته بود کنارش نشستم ." آقایی شام آماده است ."

بعد شام باز کنارش نشستم" آقا چای به آماده است ." بعد چای کنارم نشست . "خانومم ٬ شرمنده که عصبانی شدم.آخه کار خونه وظیفه شما نیست ." - من: " اما من کاری نکرده بودم که مستحق این بداخلاقی شما باشم." - آقاسید: " می دونم ببخشید ." - من : " اشکال نداره."

به همین سادگی ٬ طوفان فرونشست ...



۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۷
سیده طهورا آل طاها

خانواده من ٬ افراد مذهبی و مقیدی هستند اما تقریبا" بیشتر اعضای فامیل ما خصوصا" فامیل مادری ام نسبت به بیشتر اصول اعتقادی مقید نیستند . مثلا" خاله های من هیچکدام به حجاب مقید نیستند واساسا" اعتقادی به آن ندارند. این مسئله ای بود که آقا سید از همان روزهای ابتدایی زندگی مان به آن پی برد و بسیار روی آن حساس بود . بامن شرط کرده بود که برای آنکه صله رحم قطع نشود می توانم تلفنی با آنها رابطه داشته باشم و از آنجاییکه عروسی های آنها غرق در گناه و . . . بود تنها اجازه شرکت در سوگواری های آنها را داشتم. هر زمان که جایی می رفتیم وبرحسب تصادف یکی از خاله هایم حضور داشتند آقا سید به شدت در معذوریت قرار می گرفت و سریع بلند می شد تا برویم.

آن روز یکی از اعیاد بود و طبق رسم خانواده ما ٬ همه دور هم جمع می شدیم و شام را منزل پدر می ماندیم و یک جشن زیبا و کوچک خانوادگی می گرفتیم . از آنجاییکه این دورهمی زیبا به همه خصوصا" بچه ها خوش می گذرد همه برای رسیدن آن روز ٬ لحظه شماری می کنیم. هوا سرد بود و ما کمی به سختی خودمان را به منزل پدر رساندیم.هنوز نیم ساعت از دورهم جمع شدنمان نگذشته بود که صدای زنگ در بلند شد . با کمال تعجب یکی از خاله ها و دخترشان که دانشجو هستند وارد شدند . یک مهمان سرزده.

به محض ورود مانتو و روسری را بیرون آوردند و با بلوز یقه باز و آرایش کرده جلوی ما نشستند. آقا سید نگاهی به من کردند و من می دانستم باید برویم. همیشه بر سر این موضوع با آقا سید بحث داشتم . من می گفتم خب شما آنطرف تر بنشین تا چشمت به آنها نیفتد. اما آقا سید به شدت ناراحت می شد که این کار تایید گناه آنهاست. اما این بار به محض امر آقا سید از جا بلند شدم . بچه ها کمی دلخور بودند که باید از بازی و خوراکی های مورد علاقه شان بگذرند ٬ اما من در نهایت آرامش قانع شان کردم که بابا رئیس خانه ماست و وقتی که می گویند باید برویم چون و چرا نداریم. بدون درنگ بلند شدم و رفتیم . خانواده تا جلوی در آمدند تا نرویم اما خواست خواست همسربود . توی ایستگاه مترو آقا سید آمد و کنارم نشست : - خانوم من از شما راضی ام خدا هم از شما راضی باشد . اجر شما با حضرت زهرا ان شاالله امسال کربلا قسمتت شود.

چند ماه بعد من عازم کربلا شدم.......


۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۱
سیده طهورا آل طاها

طهورا ٬ راه دشوار و پرفراز و نشیبی را طی کرده بود. گاهی به زمین خورده بود و گاهی با توسل و عنایت آل الله یا علی گویان بلند شده بود. اما اکنون هر چه بود راه سخت تری را در پیش داشت . باید بر تمام اشتباهاتش خط قرمز می کشید و از همه آنچه به خطا رفته بود باز می گشت . ۱۰ سال کم نبود ٬ باید بیشتر این سالها را که همسری و مادری کرده بود بازمی گشت . باید بر غرور کاذبش پا می گذاشت . باید یاد می گرفت همسرش ولی فقیه خانه اش هست . باید اطاعت می کرد٬ تبعیت می کرد و اطاعت و تبعیت را به دخترانش هم یاد می داد . این برای کسی که غرورش تا به حال اجازه اطاعت از هیچ مردی را به او نداده بود ٬ سخت بود. این کار از من به تنهایی ساخته نبود. طهورا احساس ضعف می کرد و سخت می ترسید. همین روزها بود که اولین سفر کربلای آقا سید به لطف الهی هماهنگ شد . اولین سفری که ایشان روحانی کاروان نیز بودند. دلم برای آستان حضرت دوست پر می کشید ٬ دخترها کوچک بودند و سفر دشوار . برای همین همراهی اش برایم مقدور نبود. فکری مثل شهاب از ذهنم گذشت . کاغذ آوردم و قلم . به یادم آمدم - ن والقلم و مایسطرون- اینگونه شدم که نوشتم . تمام آنچه در دلم بود٬ تمام حاجتم٬ تمام نیازم٬ تمام ترسم٬ تمام اضطراب و اضطرارم را. چنگ زدم به ساحت کبریایی حضرت ارباب ٬ که یا حسین ٬ یا حضرت پدر٬ دخترت را دریاب که به غایت عاجز است و ناتوان . از او می خواستم و می گریستم . تمام نامه ام سرتاسر از اشک شد. خیس خیس. من با تمام نیازم به حبل الله چنگ زدم و از خودش برای بقای دوباره زندگی ام کمک خواستم . از او خواستم که در راه اصلاحم دعا کند و برای همسرم نیز طلب صبر و گذشت کردم . خوب می دانستم این مسیر ٬ مسیری نیست که من یک تنه آنرا طی کنم . من نیاز به همراهی همسرم داشتم . پس برای او نیز دعا کردم و اینچنین شد که وقتی همسر از اولین سفر زیارتی اش بازگشت دیگر آن آقاسیدی که من می شناختم نبود . خدایی تر شده بود و ملکوتی تر و من نیز . انگار دست حیدری ارباب٬ قلبم را پر از آرامشی فاطمی کرده بود و من تابع همسر شدم . تابع محض . امروز می توانم امیدوار باشم که اگر روزی آقایم آمدم تابعش باشم. طهورا تبعیت را آموخته است . طهورا تبعیت را از اربابش آموخته است .

سنگ صبور همسرباشید: غمخوار شوهرتان باشید و در ناراحتی هایش شریک باشد. وقتی از مشکلاتش می گوید فقط گوش کنید او در این لحظه محتاج پند و اندرز نیست ٬ هیچ گاه از اشتباهش چماقی بر علیه او نسازید و نگوید "من که گفته بودم این کار را نکن."

لقمه گرفتن برای همسر٬ یک کار بسیار ساده ٬ کم زحمت و در عین حال باارزش است . از انجام چنین کارهایی دریغ نکنید و بدانید اگر قلب همسر خود را از محبت سیراب کنید٬ در واقع خوشبختی کل خانواده را تضمین کرده اید.

چگونه با همسر درددل کنید: قبل از صحبت با همسر٬ سعی کنید خود را جای او بگذارید این طوری به مشکلات او پی میبرید. قبل از صحبت ٬اگر مقصر ماجرایی٬ خودتان هستید از همسرتان پوزش بخواهید چراکه در این صورت او هم آماده ی عذرخواهی می شود. حرفهایتان را با زخم زبان و تحقیر بیان نکنید. هرگز او را با دیگران مقایسه نکنید بلکه خطاهایش را با رفتارهای خوب خودش مقایسه کنید. دلخوری ها و رنجش های کوچک و گذشته های دور را یادآوری نکنید و او را وادار نکنید به گناهش اعتراف کند و عذرخواهی نماید. موقع گفتگو به همسرتان هم اجازه ی صحبت بدهید تا او هم تخلیه روانی شود و به آرامش برسد.

آنچه در ابتدای این پست برای شما از خودم نوشتم برای این بود تا یادآوری کنم : تمام آنچه گفتیم و شما خواندید تنها ۱۰درصد از راه است یادمان نرود ۹۰ درصد راه - در داشتن خانواده ای مهدوی و متعالی - توکل و توسل می باشد.


۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۰۳
سیده طهورا آل طاها

از صبح توی خونه ٬ با بچه ها تنها بودم . حوصله ام سررفته بود. روزهای بلند تابستان مگر آدم چقدر کار دارد؟! بالاخره تمام می شود. سعی می کردم خودم را سرگرم کنم . بچه ها به بازی سرگرم بودند . من اما کمی کلافه شده بودم. منتظر و بی قرار به عقربه های ساعت نگاه می کردم نزدیک ۳ عصر بود ٬ موقع آمدن آقا سید از محل کار . قند توی دلم آب شد . "آخ جون الان میاد باهم می حرفیم حوصله ام می آید سرجایش." زنگ در به صدا در آمد بال در آوردم . پریدم جلوی آیفون و دکمه را زدم . بی صبرانه جلوی درب آپارتمان منتظرش شدم صدای پاهایش را می شنیدم . جلویم که ایستاد یخ کردم. از سروصورتش اخم و ناراحتی می بارید. سالم مرا خشک پاسخ داد . با بچه ها هم گرم نگرفت . با او قدم به قدم راه می رفتم.

- سلام   - سلام    - چی شده ؟   - هیچی    - پس چی شده؟    - گفتم که هیچی    - پس چرا گرفته ای؟ سکوت . - محل کارت چیزی شده؟   - نه    کسی چیزیش شده ؟   کاسه صبرش لبریز شد "گفتم که چیزی نیست یه دقیقه ولم می کنی ؟!

دلخور از اتاق بیرون آمدم .پیش خودم غر می زدم. از صبح تا حالا منتظر اومدن آقا شدم اینم از اومدنش... حالا واقعا با شوهری که از سرکار می آید باید چه برخوردی داشت ؟

الف: چه باید کرد؟

۱- سلام و احوال پرسی معمول همراه با خوشرویی ۲- گرفتن کیف و بسته های خرید.۳- دادن خبرهای خوش ۴- آرام کردن بچه ها ۵- سریع آماده کردن غذا و چیدن میز غذا ۶- فرصت دادن به مرد تا ذهن خسته اش را جمع کند .

ب: چه نباید کرد؟

۱- بی اعتنایی و رفتار سرد.۲- درخواست انجام کاری پیش از غذاخوردن ۳- گله و شکایت از بچه ها یا شکایت از کارهای روزانه ۴- درخواست پول و توقع هایی که برای مرد مشکل آفرین است.

یکی از عمده اختلافات زوجین دیرآمدن مرد به خانه است . در صورت دیر آمدن مرد به منزل جنجال به پا نکنید اول علت واقعی را پیدا کنید و از روی حدسیات و فکرهای منفی واکنش نشان ندهید.گاهی مردها به این دلیل که نمی خواهند زن خود را درگیر مسایل بیرون نمایند و برای او نگرانی و استرس درست کنند از بازگو کردن مشکلات خودداری می کنند. به جای اینکه از شوهرتان انتظار داشته باشید تمامی افکار و اسرارش را با شما در میان بگذارد٬ به او فرصت دهید تا تنها بماند و در ضمن شرایط آرامش او را فراهم کنید به او تا می توانید محبت کنید تا در کمال آرامش به مشکلاتش برسد . در چنین خانه ای مرد تمام غصه هایش را فراموش می کند. 


۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۰۱
سیده طهورا آل طاها

از ازدواج مان چند روزی می گذشت  . یکی از کارهای آقا سید جاری کردن خطبه عقد بود. آن روز هم رفته بودند برای همین کار . من در خانه تنها بودم از تنهایی نمی ترسیدم اما نمی دانم چرا رفته رفته با تاریک تر شدن هوا از یک طرف و دیر کردن آقا سید از طرف دیگه دچار ترس عجیبی شدم.خواهرشوهرم هم منزل نبود و از آنجاییکه تلفن هم در دسترس ایشان بود امکان تماس من با آقا سید مقدور نبود .آن سال هم من تلفن همراه نداشتم تا بتوانم تماس بگیرم. عقربه های ساعت ٬ عدد ۱۰ را نشان می داد. دیگر طاقتم طاق شده بود عجیب ترس توی دلم افتاده بود. دستم به جایی بند نبود . فکری به سرم زد. چادرم را سر کردم و راهی منزل عمه آقا سید شدم . عمه ایشان دقیقا دیوار به دیوار ما بود. عمه که در را باز کرد یهو زدم زیر گریه. "آقا سید هنوز نیامده خیلی دیر کرده٬ می ترسم اتفاقی افتاده باشد." عمه مهربون منو به داخل دعوت کرد دلداری ام داد . از منزلشون با آقا سید تماس گرفتم اما موفق نشدم باهاشون صحبت کنم. دست از پا درازتر به خونه برگشتم. نیم ساعت بعد آقا سید خسته ودرخود فرو رفته اومد خونه هنوز نیامده تو ٬گفت "ببخشید دیر شد من باید ۴٬۵ ساعت پیش می آمدم اما سوالاتی داشتند و من باید پاسخ می دادم نشد که زودتر بیایم."نگاهش کردم سعی کردم تمام نگرانی ام را مخفی کنم . گفتم"  دلم برایت تنگ شده بود..."

زن باید بداند که بامردی که بعد از ساعتها بیرون ماندن از منزل به خانه برگشته چگونه رفتار کند. وقتی مردی درگیر مشغولیات ذهنی است گاها" کم حرف می شود زن مرتب سوال می کند ٬ چی شده؟ چرا ناراحتی و مرد می گوید خوبم ٬ چیزی نیست. در این مواقع تنها چاره اینست که همسرش را تنها بگذارد تا برای مشکلاتش چاره ای پیدا کند.در این موقع بیشتر از هر زمانی مرد نیاز دارد که همسرش سرحال و شاد باشد٬ زیرا آسانتر می تواند از درگیری های فکری خود رها شود.

برخلاف مردها یک زن نیازمند صحبت در مورد مشکلاتش است ما با آگاهی از تفاوت هایمان و احترام به این تفاوت ها می توانیم آرامش خود را حفظ کنیم.



۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۳۶
سیده طهورا آل طاها