فرازونشیب زندگی طلبگی ما(همنفس طلبه)

هم قدم تا خدا آباد

همنفس طلبه

طبقه بندی موضوعی

۶۹ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

زندگی مان به قول معروف روی مدار خودش افتاده بود . حالا صبورا کلاس اول بود و شکورا در انتظار پیش دبستانی خانه ی کوچک ۳۹ متری مان را فروختیم و خانه ای ۵۳ متری را خریداری کردیم. خانه ای که سه دانگ آن به نام من بود. اما مسئه اینجا بود که طهورای فرمانده بسیج ٬ طهورای فعال و پرکار و پرانرژی اکنون تمام وقتش را در خانه می گذراند و خانه داری می کرد گاهی با خودم فکر می کردم دارم هدر می شوم ٬ از خانه ماندنم ناراضی نبودم اصلا". اما احساس کسالت و بی کاری خسته ام می کرد. مگر در خانه چقدر کار بود که تمام صبح تا شب مرا پر کند؟

مدتی که گذشت تصمیم گرفتم دوباره به دانشگاه بروم این بار کارشناسی ارشد علوم قرآن و حدیث . ترم اول را پشت سر گذاشتم اما برای ترمهای بعدی باید به قم می رفتم و این برای من که صاحب دو تا دختر بچه بودم سخت بود. لذا انصراف دادم و دوباره خانه نشین شدم. در این بین هم چند بار دست به کارهای مختلفی می زدم تا وقتم را پر کنم اما نتیجه ای که می خواستم حاصل نشد. یکروز خیلی اتفاقی تبلیغ حوزه خواهران را توی خیابان دیدم نظرم جلب شد .

۲ماه بعد من قدم به حوزه ای گذاشتم که سالها پیش آرزوی رفتنش را داشتم . ورود من به حوزه سرآغاز فصل جدیدی از زندگی ام شد. با حوزه دنیا را زیباتر از آنچه بود دیدم روزها به شوق علم آموزی بیدار می شوم و شب ها به شوق یادگیری فردا به خواب می روم. آنجا یافتم که چگونه تهذیب نفس کنم ٬ فهمیدم که در برخی رفتارها و عملکردهایم در زندگی به خطا رفته ام . آنجا بود که دریافتم خیلی از مواردی که بین من و آقاسید مشاجره و بحث در می گرفت و گمان می کردم آقا سید مقصر است و خودم را مظلوم مطلق جامعه نسوان می دیدم در حقیقت خودم مقصر بودم حالا ورق برگشته بود . طهورایی که همیشه از آقا سید انتظار داشت در مشاجرات برای آشتی پیش قدم شود اکنون شب و روزش را به این فکر می کرد که چگونه جبران گذشته را بکند. حالا این من بودم که در برابر سکوت و مردانگی همسرم می نشستم و از او طلب بخشش می کردم.

اکنون خودم را پایین پلکانی بلند می دیدم و سعی می کردم پله ها را رو به بالا طی کنم. د راولین قدم به نام نامی مادر سادات تمام مهریه ام را با افتخار به همسرم بخشیدم . حالا طهورا وارد برهه ی تازه ای از زندگی اش می شود برهه ای که به برکت امام حسین لحظه لحظه اش حسینی خواهد شد .........

.........و تا شقایق هست زندگی باید کرد........



۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۲
سیده طهورا آل طاها

صبورا یک سال و نیمه بود. یک شب جمعه پدرشوهر به منزل ما تماس گرفت و از ما خواست که هر چه زودتر منزل را تخلیه کنیم . آقا سید که همیشه و در همه حال استقلال خودش را حفظ کرده بود و هیچ زمانی در برابر هیچ کس ابراز نیاز نکرده بود به سرعت به دنبال خانه گشت . ۵شنبه هفته ی بعد در منزل اجاره ای ۶۰ متری بودیم. این خانه ۶۰ متری برایم از ویلا بزرگتر بود غرق در شادی و سرور بودیم. حالا تلوزیون هم خریده بودیم. صبورا بزرگ شده بود و نیاز به تلوزیون احساس می شد.

آرام آرام اوضاع اقتصادی ما بهتر می شد.صبورا ۴ ساله شده بود و لجبازی و بی حوصلگی های مکررش ما را به این فکر انداخته بود که شاید اگر از تنهایی بیرون بیاید رفتارش بهتر شود . بارداری دوم بر سختی های من اضافه کرده بود. به خاطر دارم که صبح روزی که مطابق معمول بازهم صبورا سرماخورده بود و ما در مطب دکتر بودیم ٬ آقای دکتر که اتفاقا" روانشناس کودک هم بود با دلسوزی نگاهی به من کرد و گفت: هنوز هم سرکار می روی؟ جوابی ندادم. ادامه داد: به فکر دخترت باش داره کم خونی می گیره . تاکی می خوای ادامه بدی؟ به چه قیمتی؟ به قیمت نابودی دخترت؟

از مطب دکتر بیرون آمدم اما قدمهایم محکم بود و قاطع . یکباره تصمیمم را گرفتم. سرم را به سر کوچک و تب دار صبورا چسباندم و پرسیدم: دلت می خواد دیگه هیچوقت مهد نری؟ با لحن کودکانه اش پرسید: پس سرکارت چی ؟ گفتم: دلت می خواد من دیگه سرکار نرم پیشت بمونم تو هم مهد نری؟ چشماش برق زد یکدفعه سر برگرداند: اونوقت صبح ها هر چه قدر دوست دارم می خوابم با هم بازی هم می کنیم؟ بغض راه گلوم رو گرفت. راننده تاکسی با محبت پدرانه ای نگاهمان کرد.

از صبح فردا دیگر سرکار نرفتم. استعفا دادم . دندان لق را کشیدم و دور انداختم. صبح فردا انگار خورشید از همیشه گرم ترشده بود. و همه جا را آرامشی دلگرم کننده فرا گرفته بود. آقا سید ذوق زده نگاهمان می کرد باور نمی کرد راستش خودم هم باور نمی کردم یکدفعه ناگهانی همه چیز را تمام کردم به همین سادگی به همین خوشمزگی ...

از همان روزی که در خانه نشستم انگار درهای رحمت الهی یکی یکی باز شد و گره ها آهسته آهسته بازتر. آقاسید تلاشش را بیشتر کرد و زندگی مان تازه روند طبیعی اش را آغازکرد. به فاصله کوتاهی رفتار صبورا بهتر و بهتر شد . حالا تبدیل به یک دختر شاد و سرزنده و فعال و اجتماعی شده بود . من تا می توانستم استراحت می کردم . برای نماز با صبورا به مسجد محل می رفتم. با هم خاله بازی می کردیم. از هم عکس های یادگاری می انداختیم و با فراغ بال به همسرداری و بچه داری ام می رسیدم. به قول عمه شده بودم یک ملکه تمام عیار.

در دوران بارداری دومم بیشتر از ۱۰ بار قرآن را ختم کردم . تولد دختر دیگرم شکورا موجی از خیر و برکت را با خودش به ارمغان آورد .

این نتیجه اعتماد من به خدا بود.



۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۱
سیده طهورا آل طاها

مرخصی زایمان تمام شده بود و من دوباره به اداره بازگشتم. صبورا ٬را هم با خودم همراه کردم. صبورای چند ماهه را با خودم به محل کار می آوردم و از آنجا منتظر سرویس مهد می شدم و او را به مهد کودک می سپردم. صبورا هیچ وقت مهدکودک را نپذیرفت . مطابق قانون کار اجازه داشتم در طول روز برای شیردادن به صبورا به مهدکودک بروم . هنوز مدتی نگذشته بود که مدیر مربوطه مرا احضار کرد و اعلام نمود :از فردا اجازه رفتن به مهد کودک را ندارید. هر چه گفتم این جزیی از قانون کار است قبول نکرد و گفت :جز قانون ما نیست.

آقا سید دیگر طاقتش طاق شده بود و با اصرار می خواست که دیگر سرکار نروم و من همچنان به رفتن اصرار داشتم. اصرار من تبعات فراوانی داشت و اولین نتیجه اش هم شد سرماخوردگی های مکرر که صبورا از مهد می گرفت از آنجاییکه مهد را نمی پذیرفت لجباز و بهانه گیر شده بود.

به علت فعالیت های زیاد و فشرده بودن برنامه هایم و فشار زیادی کاری رفته رفته دستهایم درد می گرفت و بالاخره یکروز به خودم آمدم که فهمیدم مبتلا به آرتروز دست و گردن شده ام . کار تا آنجا پیش رفت که در سن ۲۳سالگی نمی توانستم براحتی دخترم را بغل کنم گاهی که مجبور می شدم دخترم را همراه ساک وسایل مهد کودک و کیف وسایل خودم به مهد ببرم قیافه ام چنان نزار می شد که بیایید و ببینید....

خوب به خاطر دارم که در یک روز سرد زمستانی صبورا با کاپشن و کلاه سنگین تر شده بود و در آغوشم خواب بود خودم هم در حالی که دستانم پر از وسایل بود منتظر سرویس مهد بودم . چند قدم آن طرفتر خانمی از تاکسی پیاده شد ٬ باقی پولش که مشتی پول خرد بود را پس گرفت و به سمت من آمد قیافه ی نزار من را که دید دلش برایم سوخت پول خردهایش را به سمتم گرفت . با تعجب نگاهش کردم مات و مبهوت نیم نگاهی به من انداخت فهمید اشتباه گرفته عذرخواهی عجولانه ای کرد و رفت .منو با گدا اشتباه گرفته بود.

این نتیجه تمکین نکردن از همسر بود . گریه ام گرفته بود عزتم له شده بود ٬ خودم آن را له کرده بودم.


۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۵۹
سیده طهورا آل طاها

اضطراب های هولناک یک ماه اول بارداری بالاخره تمام شد . حالا نوبت به آرامش رسیده بود. شروع به خواندن قرآن کرده بودم. از ابتدا تا انتهای مدت ۹ ماهه ۵ بارقرآن را ختم کردم . می خواستم فرزندی که در حال پرورش ان هستم با نوای وحی آشنا شود . از همان ابتدا مرتب به او و به خودم یادآور می شدم که "به دنیا میایی نه برای یک زندگی معمولی نه برای اینکه دانشگاه بروی دکتر بشوی مهندس بشوی ازدواج کنی بچه دار شوی که همه اینها تنها جزیی ساده از زندگی است و نه دلیل خلقت اشرف مخوقات. به دنیا می آیی تا سرباز مولایی شوی که در آخرالزمان پرچمدار قیام حسینی است. به دنیا میایی تا لبیک گوی صدای هل من الناصر دردانه خلقت شوی. سرباز به دنیا میایی و سرباز نیز به دنیا خواهی آورد." و این شد دلیل آمدن صبورای من. از آن لحظه تا همین امروز و تا همین لحظه مدام به خودم و به او یاد آور می شوم که تو به دلیل کاری مهم به این دنیا آمده ای . اگر غذا می خورد به او یادآور می شوم که سرباز امام حجت باید قوی و خوش بینه باشد. اگر درس می خواند به او یادآور می شودم که سرباز حضرت عشق باید باسواد و تحصیل کرده باشد .اگر کلاس زبان می رود به او یادآور می شوم که در دولت یار به سربازان متعهدی که توانایی صحبت به زبانهای مختلف را دارند نیاز است. من او را سرباز پرورش می دهم . بارها به او گفته ام "اگر روزی آقا آمد و من نبودم سلام مرا به او برسان و بگو مادرم شما را خیلی دوست داشت آنقدر که کفن شهادت مرا خریداری کرده و برایم کنار گذاشته بود . بگو مادرم آخر جمال یوسف زهرا ندید و رفت اما مرا عاشق تربیت کرد.."

من فرزندم را از تغذیه معنوی غنی می کردم. اما جسم کوچک او نیاز به رشد و پرورش داشت . اوضاع اقتصادی ما مناسب نبود. برای تفریح پارکهای تهران را زیر پا می گذاشتیم.بهشت زهرا و مزار شهدای گمنامش تا امروز پاتوق همیشگی ما بوده و هست. امامزاده صالح و زیارت حضرت عبدالعظیم هم که پای ثابت تفریحات مابود.در طول ۹ماهی که میزبان دخترم بودم هیچ وقت به رستوران نرفتیم . نمی توانستیم نمی شد هزینه ها بالا بود و پرداخت هزینه آن برایمان ممکن نبود. هر وقت برای تفریح بیرون می رفتیم نهایت چیزی که آقا سید می توانست تهیه کند بیسکویت و نوشابه بود.

من اهل نوشابه خوردن نبودم اما برای اینکه دل آقا سید نشکند با هر بدبختی که بود نصف آنرا می خوردم . گاهی که اوضاع اقتصادی مان اعیانی می شد به جای نوشابه ساندیس آلبالو می گرفتیم و من کلی ذوق می کردم . گاهی هم که به حرم حضرت عبدالعظیم می رفتیم در بازار قدیمی آنجا بستنی سنتی می خوردیم و من احساس می کردم که روی ابرها نشسته ام. اما همین چیزهای ساده نهایت توانایی آقا سید بود. خوب به خاطر دارم گاهی که از خیابان عبور می کردیم اطرافمان پر از فروشنده هایی بود که گوجه سبز و چاغاله و زغال اخته می فروختند می فهمیدم که آقا سید زیر چشمی مرا نگاه می کند و می دانستم که زیر لب خدا خدا می کند چشم من به آنها نیفتد من هم همیشه خودم را به ندیدن می زدم.

بعضی روزهای هفته توانایی تهیه غذای مناسب و گرم را نداشتیم و در نهایت تنها وعده ی غذایی که من کامل می خوردم همان وعده ای بود که در محل کار به ما می دادند. دوست داشتم لااقل می شد با غذای شبمان سالاد داشته باشیم اما خب متاسفانه مقدور نبود . من توانایی خوردن غذاهای مقوی را نداشتم اما تا دلتان بخواهد از بوی غذاهای عالی بی نصیب نبودم به برکت حضور خواهرشوهرم که در طبقه بالا بودند انواع و اقسام بوهای مختلف پایین می آمد.

با وجود آن شرایط همچنان سرکار می رفتم و آقا سید همچنان با سکوت مرا همراهی می کرد و مخالفت خود را پنهان می کرد او منتظر وقتی بود که من خودم به این باور برسم که بهتر است در منزل بمانم. ۹ماه میزبانی من بر من و آن فرشته ی کوچولو خیلی سخت گذشت اما امروز که به آن ایام بر می گردم سرم را در برابر مادر سادات بالا می گیرم چرا که هیچ وقت لبه به شکایت باز نکردم

 



۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۵۸
سیده طهورا آل طاها

نشستیم به دعای توسل من و آقا سید و آن موجود لطیف و ظریف .

"یافاطمه الزهرا یا بنت محمد یا قره العین الرسول یا سیدتنا و مولاتنا ..."می خواندیم و زار می زدیم .

           دستم را جایی گذاشتم که فکر می کردم سرش است . کوچولوی نازم مهمون عزیزم به هر قیمتی نمی ذارم تو رو از من بگیرین .

   آزمایشگاه می گفت:باید از مادر آزمایش گرفته شود از پدر هم . از پدرکودکم آزمایش گرفتند ازمادرش هم. رفت و آمدهای ما وتماسهای ما تا ۱ ماه ادامه داشت هزینه ی فقط یک آزمایش صد هزار تومان بود و این برایمان خیلی سنگین بود اما در قبال داشتنش ٬ داشتن آن موجود لطیف ظریف هر کاری می کردیم . نذر کردیم که با خودمان ببریمش پابوس امام رئوف .

روزها و شب های آن یکماه برایش قصه می گفتم . قصه آن پسری که فقط ۶ ماه مهمان مادرش بود و بعد دست ناپاک نامردی میان درودیوار او را از مادرش گرفت .

خدایا چه حالی داشتیم آن روزها که غمخواری جز تو و مادر پهلو شکسته مان نداشتیم . یکماه میان خوف و رجا گذشت تا آنکه گفتند :همسرشما تالاسمی مینور ندارد.

و این یعنی :من می توانم دخترم را برای خود خودم نگه دارم دختری که به یاد سختی هایی که کشیدیم صبورا نام گرفت.

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۵۳
سیده طهورا آل طاها

زمان زیادی از ازدواجمان نگذشته بود من همچنان مشغول کار بودم و آقا سید علاوه بردرس خواندن در دفتر یکی از مراجع مشغول شده بود. محل کار من در یکی از خیابانهای شمال شهر بود در حالیکه منزل ما در یکی از کوچه پس کوچه های جنوب شهر . مسافتی که روزانه باید صرف آمد و شد می کردم زیاد بود و من ناچار این مسیر را می رفتم و می آمدم.

زندگی می چرخید اما بدون حقوق من . آقاسید از همان ابتدای زندگی مان شرط کرد که ریالی از حقوق من هزینه نشود روی این شرطش هم محکم و استوار بود تا جایی که اگر می فهمید من برای خرید چیزی که مورد نیاز شخصی ام بوده از حقوق خودم هزینه کرده ام حسابی دلخور می شد و تا مبلغش را برنمی گرداند ول نمی کرد. لذا از همان ابتدا تمام حقوق و حتی مزایایی که دریافت می کردم را در یک حساب شخصی واریز می کرد . می گفتند تمام هزینه های خانه پای من است . شما هیچ وظیفه ای در خرج کردن نداری. حتی در بدترین و سخت ترین شرایط که گاهی یک هفته تمام غذای گرم برای خوردن نداشتیم اجازه برداشت از آن پول را نمی داد. بعدها آن پول صرف خرید اولین منزلمان که ۳۹ متر بود شد و از آنجایی که نیمی از پول خرید خانه را در واقع من داده بودم ۳دانگ خانه به نام من شد.

آقاسید با این کار درس بزرگی به من داد ٬درسی بدون دعوا ٬بدون تحکم ٬بدون مرافعه"خداروزی میرساند". درست در همان ماههای ابتدای زندگی مان متوجه حضور یک تازه وارد شدم . به زودی فهمیدم که موجودی لطیف و ظریف را در وجودم پرورش می دهم. باید اعتراف کنم که آمادگی حضورش را نداشتیم اما وقتی که دانستیم سراپا شوق و شور شدیم . احساس غریبی بود احساس مادری. چیزی شبیه خوردن یک سیب گلاب٬ چیزی شبیه بوییدن گل مریم٬ چیزی مثل شنیدن صدای موج دریا در سکوت کنار ساحل٬چیزی شبیه صدای خش خش برگهای رنگارنگ پاییزی.

مسافت میان آزمایشگاه تا خانه را با شوق آمدیم. مشغول تعویض لباسهایم بودم. ناگهان چیزی شبیه پتک به سرم خورد حافظه ام بکار افتاد ٬ زمان به عقب برگشت . ما داریم بچه دار می شویم اما دکترها هشدار داده بودند تا زمانیکه مشخص نیست آقاسید تالاسمی مینور هستند یا نه ما نباید بچه دار می شدیم. دستانم را حائل در و دیوار کردم از عمق جان صدا زدم " یا اماه "..........

روزهای بعد روزهای تلخی بود................



۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۰۳ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۳۸
سیده طهورا آل طاها

مدت زیادی از زیر سقف رفتنمان نگذشته بود که متوجه تغییرات در رفتار برخی از اطرافیان می شدم. نگاهها به من فرق کرده بود جوری حس تحقیر در نگاهها موج می زد .خانواده من یک خانواده مذهبی بود. پدرم اهل جنگ بود و شوهرخواهرم از مردان مذهبی ودرعین حال جبهه رفته بود. اما بعد از جنگ خط فکری او خیلی تغییر کرده بود.تاآنجاکه رفته رفته اعتقادش به ولایت فقیه را از دست داده بود. اینها تا قبل از این برایم مهم نبود احساس می کردم این مطلب قبل از آنکه به من ارتباطی داشته باشد شخصی است. تا اینکه در اولین مهمانی رسمی بعد از ازدواج در منزل خواهرم دانستم که اینطور نیست و گاهی آتش افکار باطل اطرافیان ممکن است دامن ماراهم بگیرد. خواهرشوهر و خواهرم از وضع مالی خوبی برخورداربوده و هستند.همه افراد خانواده ی من و آقاسید در مهمانی پاگشا حاضربودیم که شوهر خواهرم بعنوان میزبان بی مقدمه حرفهایی را پیش کشید که آهسته آهسته دامنه دار شد تا آنجا که مدتها سرمنشا بحثهای من و آقاسید شد.شوهر خواهر عزیزبا پیش کشیدن این بحث که اساسا" تقلید کار انسان نیست و زیر سوال بردن صریح ولایت فقیه و تحقیر همراه با توهین به روحانیت آن شب و شبها و روزهای دیگر زندگی ام را غرق بحث و مجادله کرد.نمی دانم می دانست که با زندگی نوپای من چه می کند یا نه؟ سکوت بر همه جا حاکم بود و من غرق عرق متحیر از رفتار شوهرخواهرم ملتمسانه به پدر که رنگش به سفیدی گچ شده بود نگاه می کردم.خانواده آقاسیدمات و مبهوت و عصبانی این پا و آن پا می شدند و سعی می کردند تا ناراحتی و نارضایتی شان را پنهان کنند.این وسط آقاسید من جوان ۲۱ ساله ای بود که غرور و لباس و اعتقادش بازیچه قرار گرفته بود. آنهم جلوی همسرجوان و آدمهایی که تازه آنها را شناخته بود.شوهرخواهر من حداقل ۲ برابر او سن داشت و نمی دانست چه می گوید و چه می کند. من تا آن زمان با شوهرخواهرم مشکلی نداشتم اتفاقا خیلی هم دوستش داشتم خاطرات خوبی از دوران کودکی ام با او که همواره مرا پارک می برد و برایم آب هویج بستنی می خرید داشتم .حالا بین او و آقا سید گیر کرده بودم نمی دانستم چه کنم. خوب می فهمیدم این تازه آغاز ماجراست.

اما آنقدر کم تجربه بودم که نمی دانستم الان زمان حمایت از آقاسید است باید از او که ناجوان مردانه تحقیر  می شد دفاع کنم. می خواستم هر دو کفه ترازو را باهم داشته باشم غافل از اینکه گاهی یا باید طرفدار راست بود یا چپ و میانه معنایی ندارد.

توقع داشتم آقا سید در برابر حرفهای شوهرخواهر سکوت کند یا حداقل مودبانه کوتاه بیاید تا نه سیخ بسوزد نه کباب یادم رفته بود که او هم حق دارد در برابر هجمه های از پشت سر از خودش دفاع کند. من پیوسته آقاسید را به سکوت و نرمش دعوت می کردم غافل از آنکه او از من حمایت و دفاع می خواست .

ماه رمضان سال گذشته شوهرخواهرم با ارسال پیامکی به آقا سید بابت تمام آنچه گفته بود و کرده بود حلالیت طلبید آقا سید برایش نوشت:شما برادر من بوده و هستید من مدتهاست که از شما گذشته ام....

 



۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۲۸
سیده طهورا آل طاها

آقا سید اصراربه استقلال داشت. تمایلی نداشت که پدرش خانه ای را برای ما اجاره کند نمی خواست زیر دین او باشد پس جهیزیه من به خانه پدرشوهرم منتقل شد.

 خانواده آقا سید منزل دیگری داشتند که آنجا زندگی می کردند خانه ای کوچک در یکی از محلات جنوب تهران .خانه قدیمی بود و در دو طبقه که طبقه بالا در اختیار خواهر شوهرم بود و طبقه پایین که شامل ۱ اتاق ۶متری و ۱ اتاق ۹ متری تو در تو بود که در اختیارماقرارگرفت. آشپزخانه داخل حیاط بود حدودا" ۳ متر بدون در. که محل خوبی برای رفت و آمد موشها بود.

دستشویی داخل حیاط بود و با خواهرشوهرم مشترک بود. همچنین حمام خانه که در طبقه سوم بود و آنهم مشترک.این خانه از منزل پدری ام خیلی دور بود . در خانه تلفن نداشتیم یعنی داشتیم اما در اختیار خواهر شوهرم بود. در فصل گرما و تابستان خانه ما فاقد کولر بود . یعنی کولر داشت اما در اختیار خواهر شوهرم بود و در طبقه بالا. زندگی در این محله و به این سبک برایم سخت بود. خصوصا که اکثر دوستان هم دوره ام در دانشگاه با شرایطی بهتر از من ازدواج کرده بودند.اما من با چشم باز و با عقل سلیم این زندگی را انتخاب کرده بودم ذره ای پشیمان نبودم. هرچند عملکردها ناراحتم می کرد اما باعث نمی شد که از تصمیم بزرگ زندگی ام پشیمان شوم.

بودن در کنار آقا سید بزرگترین موهبتی بود که خدابه من ارزانی داشت.... 



۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۲۵
سیده طهورا آل طاها

اولین گام خریدهای عروسی بود. با خودم عهد کرده بودم زیاده خواه نباشم و نبودم. ازهر چیز ساده ترین و ارزان ترین را انتخاب می کردم. به خاطر دارم موقع خرید آینه و شمعدان خواهرم اصرار به خرید آیینه و شمعدان گران تری داشت اما من زیر بار نرفتم. در مورد خرید لوازم آرایشی به  خرید ۳قلم اکتفا کردم گفتم مابقی را خودم می خرم درمورد بقیه وسایل نیز همین رویه را در پیش گرفتم.خواهر شوهر که اوضاع را اینطور دید دل به دریا زد و در مورد خریدسرویس طلا به یک گردنبند و گوشواره بسیار بسیار ساده بسنده کرد.

خواهر شوهر من زن خوبی بوده و هست اما اشکال کلی همه ما آدمها اینجاست که یادمان می رود هر چیزی که برای خودمان می پسندیم باید برای دیگران هم بپسندیم.لابد پیش خود فکر می کرد حالا که طهورا اینقدر کم توقع است چرا ما خودمان را به زحمت بیندازیم؟ اما ای کاش پیش خود فکر می کرد حالا که او اینقدر کم توقع است خوبست ما آنچه به عهده مان است را درست انجام دهیم . در این صورت من هم بیشتر از قبل مراقب خواسته هایم بودم. چند سال بعد که دختر ایشان ازدواج کرد با اینکه داماد شرایط مالی مناسبی نداشت اما گفتند دختر من آرزو دارد و همه چیز را برای دخترش سنگ تمام گذاشت. کاش ما مردم یاد بگیریم آنچه برای خود می پسندیم....

در مورد لباس عروس فکرهای مختلفی داشتم به ذهنم آمد یک لباس ساده و ارزان اجاره کنیم اما خانواده همسر قید آن را زدند. لباس عروسم لباس یکی از اقوام آقا سید بود و مربوط به ۲۰ سال پیش که بیشتر جاهایش را بید خورده بود و صبح عروسی کارم این شد که با نخ و سوزن دور از چشم خواهرانم که مبادا حرفی هم آنها نثارم کنند سوراخ هایش را می دوختم. فنرهای دامن بیرون زده بود و حسابی پاهایم را اذیت می کرد. از آرایشگاه هم خبری نشد و خواهر شوهر خودش زحمت آنرا کشید.در حالی که حتی آرایشگاه هم نداشت .دوست داشتم از مراسم عکاسی و فیلم برداری شود اما .... و من ناچار قید فیلم برداری را زدم و هزینه عکاسی را هم از حقوق خودم پرداخت کردم.

منزل پدری من و آقا سید برای برگزاری مراسم کوچک بود اما خانواده ایشان تمایلی به گرفتن سالن نداشتند لذا مجبور شدیم تعداد کمی از فامیل را به منزل پدرم دعوت کنیم و نیمی از هزینه شام را هم پدرم متقبل شد. همه اینها در حالی بود که پدر آقاسید وضع مالی مناسبی داشت و توانایی برگزاری مراسم بهتری را هم داشتند. شاید کم توقعی من باعث شد که آنها با فراغ بال این مراسم را پشت سر بگذرانند .

اما با همه اینها آنچه برایم مهم بود داشتن مردی مثل آقا سید بود.

حالا هم اگر فکر کردید خب اینم از این دیگه همه چیز ختم به خیر شد باید بگم اشتباه کردید....


۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۲۳
سیده طهورا آل طاها

مدت صیغه ی موقت ما تمام شده بود. و آقا سید در حال خوردن قرص های آهن و در انتظار آزمایش بعدی بود یک دیگر را در دانشگاه می دیدیم اما چون دیگر به هم نامحرم شده بودیم از کنار هم مثل دو تا غریبه رد می شدیم و می رفتیم.

در طول تمام این یکماه در دلم غوغایی بود . می دانستم که حال او نیز بهتر از من نیست در طول آن مدت لحظه ای دستم از دامن اهل بیت کوتاه نشد و تمام امیدم توکل به خدا بود. حال و روز پدرم خیلی خراب بود می دانستم که ناراحت است و غصه می خورد.

یکماه تمام شد. قرص آهن هم . و باز آزمایشگاه . میزان ذخیره آهن آقاسید تقریبا صفر بود که با مصرف قرص های آهن به حد طبیعی اش بازگشت اما همچنان در مورد تالاسمی مینور مشکوک بودند با دکترهای مختلفی مشورت کردیم در نهایت دریافتیم که آنها نمی توانند مانع از ازدواج ما شوند. تا مشخص نشدن نوع تالاسمی آقا سید بچه دار شدن ما خطرناک بود.

در آن لحظه ازدواج از هر چیزی برایمان مهمتر بود تا آنجاییکه برای در کنار هم بودن حاضر بودیم قید هر چیزی را بزنیم حتی بچه . 

آخرین روزهای اسفند ماه سال ۷۸ شاهد پیوند ساده و صمیمی ما شد .بعد از آن سختی ها و خوف و رجاها حالا می شد یک نفس راحت کشید و خوشحال بود . غافل از آنکه ......



۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۵۳
سیده طهورا آل طاها