مرخصی زایمان تمام شده بود و من دوباره به اداره بازگشتم. صبورا ٬را هم با خودم همراه کردم. صبورای چند ماهه را با خودم به محل کار می آوردم و از آنجا منتظر سرویس مهد می شدم و او را به مهد کودک می سپردم. صبورا هیچ وقت مهدکودک را نپذیرفت . مطابق قانون کار اجازه داشتم در طول روز برای شیردادن به صبورا به مهدکودک بروم . هنوز مدتی نگذشته بود که مدیر مربوطه مرا احضار کرد و اعلام نمود :از فردا اجازه رفتن به مهد کودک را ندارید. هر چه گفتم این جزیی از قانون کار است قبول نکرد و گفت :جز قانون ما نیست.
آقا سید دیگر طاقتش طاق شده بود و با اصرار می خواست که دیگر سرکار نروم و من همچنان به رفتن اصرار داشتم. اصرار من تبعات فراوانی داشت و اولین نتیجه اش هم شد سرماخوردگی های مکرر که صبورا از مهد می گرفت از آنجاییکه مهد را نمی پذیرفت لجباز و بهانه گیر شده بود.
به علت فعالیت های زیاد و فشرده بودن برنامه هایم و فشار زیادی کاری رفته رفته دستهایم درد می گرفت و بالاخره یکروز به خودم آمدم که فهمیدم مبتلا به آرتروز دست و گردن شده ام . کار تا آنجا پیش رفت که در سن ۲۳سالگی نمی توانستم براحتی دخترم را بغل کنم گاهی که مجبور می شدم دخترم را همراه ساک وسایل مهد کودک و کیف وسایل خودم به مهد ببرم قیافه ام چنان نزار می شد که بیایید و ببینید....
خوب به خاطر دارم که در یک روز سرد زمستانی صبورا با کاپشن و کلاه سنگین تر شده بود و در آغوشم خواب بود خودم هم در حالی که دستانم پر از وسایل بود منتظر سرویس مهد بودم . چند قدم آن طرفتر خانمی از تاکسی پیاده شد ٬ باقی پولش که مشتی پول خرد بود را پس گرفت و به سمت من آمد قیافه ی نزار من را که دید دلش برایم سوخت پول خردهایش را به سمتم گرفت . با تعجب نگاهش کردم مات و مبهوت نیم نگاهی به من انداخت فهمید اشتباه گرفته عذرخواهی عجولانه ای کرد و رفت .منو با گدا اشتباه گرفته بود.
این نتیجه تمکین نکردن از همسر بود . گریه ام گرفته بود عزتم له شده بود ٬ خودم آن را له کرده بودم.