فرازونشیب زندگی طلبگی ما(همنفس طلبه)

هم قدم تا خدا آباد

همنفس طلبه

طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب با موضوع «آقاسید» ثبت شده است

مرخصی زایمان تمام شده بود و من دوباره به اداره بازگشتم. صبورا ٬را هم با خودم همراه کردم. صبورای چند ماهه را با خودم به محل کار می آوردم و از آنجا منتظر سرویس مهد می شدم و او را به مهد کودک می سپردم. صبورا هیچ وقت مهدکودک را نپذیرفت . مطابق قانون کار اجازه داشتم در طول روز برای شیردادن به صبورا به مهدکودک بروم . هنوز مدتی نگذشته بود که مدیر مربوطه مرا احضار کرد و اعلام نمود :از فردا اجازه رفتن به مهد کودک را ندارید. هر چه گفتم این جزیی از قانون کار است قبول نکرد و گفت :جز قانون ما نیست.

آقا سید دیگر طاقتش طاق شده بود و با اصرار می خواست که دیگر سرکار نروم و من همچنان به رفتن اصرار داشتم. اصرار من تبعات فراوانی داشت و اولین نتیجه اش هم شد سرماخوردگی های مکرر که صبورا از مهد می گرفت از آنجاییکه مهد را نمی پذیرفت لجباز و بهانه گیر شده بود.

به علت فعالیت های زیاد و فشرده بودن برنامه هایم و فشار زیادی کاری رفته رفته دستهایم درد می گرفت و بالاخره یکروز به خودم آمدم که فهمیدم مبتلا به آرتروز دست و گردن شده ام . کار تا آنجا پیش رفت که در سن ۲۳سالگی نمی توانستم براحتی دخترم را بغل کنم گاهی که مجبور می شدم دخترم را همراه ساک وسایل مهد کودک و کیف وسایل خودم به مهد ببرم قیافه ام چنان نزار می شد که بیایید و ببینید....

خوب به خاطر دارم که در یک روز سرد زمستانی صبورا با کاپشن و کلاه سنگین تر شده بود و در آغوشم خواب بود خودم هم در حالی که دستانم پر از وسایل بود منتظر سرویس مهد بودم . چند قدم آن طرفتر خانمی از تاکسی پیاده شد ٬ باقی پولش که مشتی پول خرد بود را پس گرفت و به سمت من آمد قیافه ی نزار من را که دید دلش برایم سوخت پول خردهایش را به سمتم گرفت . با تعجب نگاهش کردم مات و مبهوت نیم نگاهی به من انداخت فهمید اشتباه گرفته عذرخواهی عجولانه ای کرد و رفت .منو با گدا اشتباه گرفته بود.

این نتیجه تمکین نکردن از همسر بود . گریه ام گرفته بود عزتم له شده بود ٬ خودم آن را له کرده بودم.


۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۵۹
سیده طهورا آل طاها

اضطراب های هولناک یک ماه اول بارداری بالاخره تمام شد . حالا نوبت به آرامش رسیده بود. شروع به خواندن قرآن کرده بودم. از ابتدا تا انتهای مدت ۹ ماهه ۵ بارقرآن را ختم کردم . می خواستم فرزندی که در حال پرورش ان هستم با نوای وحی آشنا شود . از همان ابتدا مرتب به او و به خودم یادآور می شدم که "به دنیا میایی نه برای یک زندگی معمولی نه برای اینکه دانشگاه بروی دکتر بشوی مهندس بشوی ازدواج کنی بچه دار شوی که همه اینها تنها جزیی ساده از زندگی است و نه دلیل خلقت اشرف مخوقات. به دنیا می آیی تا سرباز مولایی شوی که در آخرالزمان پرچمدار قیام حسینی است. به دنیا میایی تا لبیک گوی صدای هل من الناصر دردانه خلقت شوی. سرباز به دنیا میایی و سرباز نیز به دنیا خواهی آورد." و این شد دلیل آمدن صبورای من. از آن لحظه تا همین امروز و تا همین لحظه مدام به خودم و به او یاد آور می شوم که تو به دلیل کاری مهم به این دنیا آمده ای . اگر غذا می خورد به او یادآور می شوم که سرباز امام حجت باید قوی و خوش بینه باشد. اگر درس می خواند به او یادآور می شودم که سرباز حضرت عشق باید باسواد و تحصیل کرده باشد .اگر کلاس زبان می رود به او یادآور می شوم که در دولت یار به سربازان متعهدی که توانایی صحبت به زبانهای مختلف را دارند نیاز است. من او را سرباز پرورش می دهم . بارها به او گفته ام "اگر روزی آقا آمد و من نبودم سلام مرا به او برسان و بگو مادرم شما را خیلی دوست داشت آنقدر که کفن شهادت مرا خریداری کرده و برایم کنار گذاشته بود . بگو مادرم آخر جمال یوسف زهرا ندید و رفت اما مرا عاشق تربیت کرد.."

من فرزندم را از تغذیه معنوی غنی می کردم. اما جسم کوچک او نیاز به رشد و پرورش داشت . اوضاع اقتصادی ما مناسب نبود. برای تفریح پارکهای تهران را زیر پا می گذاشتیم.بهشت زهرا و مزار شهدای گمنامش تا امروز پاتوق همیشگی ما بوده و هست. امامزاده صالح و زیارت حضرت عبدالعظیم هم که پای ثابت تفریحات مابود.در طول ۹ماهی که میزبان دخترم بودم هیچ وقت به رستوران نرفتیم . نمی توانستیم نمی شد هزینه ها بالا بود و پرداخت هزینه آن برایمان ممکن نبود. هر وقت برای تفریح بیرون می رفتیم نهایت چیزی که آقا سید می توانست تهیه کند بیسکویت و نوشابه بود.

من اهل نوشابه خوردن نبودم اما برای اینکه دل آقا سید نشکند با هر بدبختی که بود نصف آنرا می خوردم . گاهی که اوضاع اقتصادی مان اعیانی می شد به جای نوشابه ساندیس آلبالو می گرفتیم و من کلی ذوق می کردم . گاهی هم که به حرم حضرت عبدالعظیم می رفتیم در بازار قدیمی آنجا بستنی سنتی می خوردیم و من احساس می کردم که روی ابرها نشسته ام. اما همین چیزهای ساده نهایت توانایی آقا سید بود. خوب به خاطر دارم گاهی که از خیابان عبور می کردیم اطرافمان پر از فروشنده هایی بود که گوجه سبز و چاغاله و زغال اخته می فروختند می فهمیدم که آقا سید زیر چشمی مرا نگاه می کند و می دانستم که زیر لب خدا خدا می کند چشم من به آنها نیفتد من هم همیشه خودم را به ندیدن می زدم.

بعضی روزهای هفته توانایی تهیه غذای مناسب و گرم را نداشتیم و در نهایت تنها وعده ی غذایی که من کامل می خوردم همان وعده ای بود که در محل کار به ما می دادند. دوست داشتم لااقل می شد با غذای شبمان سالاد داشته باشیم اما خب متاسفانه مقدور نبود . من توانایی خوردن غذاهای مقوی را نداشتم اما تا دلتان بخواهد از بوی غذاهای عالی بی نصیب نبودم به برکت حضور خواهرشوهرم که در طبقه بالا بودند انواع و اقسام بوهای مختلف پایین می آمد.

با وجود آن شرایط همچنان سرکار می رفتم و آقا سید همچنان با سکوت مرا همراهی می کرد و مخالفت خود را پنهان می کرد او منتظر وقتی بود که من خودم به این باور برسم که بهتر است در منزل بمانم. ۹ماه میزبانی من بر من و آن فرشته ی کوچولو خیلی سخت گذشت اما امروز که به آن ایام بر می گردم سرم را در برابر مادر سادات بالا می گیرم چرا که هیچ وقت لبه به شکایت باز نکردم

 



۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۵۸
سیده طهورا آل طاها

نشستیم به دعای توسل من و آقا سید و آن موجود لطیف و ظریف .

"یافاطمه الزهرا یا بنت محمد یا قره العین الرسول یا سیدتنا و مولاتنا ..."می خواندیم و زار می زدیم .

           دستم را جایی گذاشتم که فکر می کردم سرش است . کوچولوی نازم مهمون عزیزم به هر قیمتی نمی ذارم تو رو از من بگیرین .

   آزمایشگاه می گفت:باید از مادر آزمایش گرفته شود از پدر هم . از پدرکودکم آزمایش گرفتند ازمادرش هم. رفت و آمدهای ما وتماسهای ما تا ۱ ماه ادامه داشت هزینه ی فقط یک آزمایش صد هزار تومان بود و این برایمان خیلی سنگین بود اما در قبال داشتنش ٬ داشتن آن موجود لطیف ظریف هر کاری می کردیم . نذر کردیم که با خودمان ببریمش پابوس امام رئوف .

روزها و شب های آن یکماه برایش قصه می گفتم . قصه آن پسری که فقط ۶ ماه مهمان مادرش بود و بعد دست ناپاک نامردی میان درودیوار او را از مادرش گرفت .

خدایا چه حالی داشتیم آن روزها که غمخواری جز تو و مادر پهلو شکسته مان نداشتیم . یکماه میان خوف و رجا گذشت تا آنکه گفتند :همسرشما تالاسمی مینور ندارد.

و این یعنی :من می توانم دخترم را برای خود خودم نگه دارم دختری که به یاد سختی هایی که کشیدیم صبورا نام گرفت.

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۵۳
سیده طهورا آل طاها

زمان زیادی از ازدواجمان نگذشته بود من همچنان مشغول کار بودم و آقا سید علاوه بردرس خواندن در دفتر یکی از مراجع مشغول شده بود. محل کار من در یکی از خیابانهای شمال شهر بود در حالیکه منزل ما در یکی از کوچه پس کوچه های جنوب شهر . مسافتی که روزانه باید صرف آمد و شد می کردم زیاد بود و من ناچار این مسیر را می رفتم و می آمدم.

زندگی می چرخید اما بدون حقوق من . آقاسید از همان ابتدای زندگی مان شرط کرد که ریالی از حقوق من هزینه نشود روی این شرطش هم محکم و استوار بود تا جایی که اگر می فهمید من برای خرید چیزی که مورد نیاز شخصی ام بوده از حقوق خودم هزینه کرده ام حسابی دلخور می شد و تا مبلغش را برنمی گرداند ول نمی کرد. لذا از همان ابتدا تمام حقوق و حتی مزایایی که دریافت می کردم را در یک حساب شخصی واریز می کرد . می گفتند تمام هزینه های خانه پای من است . شما هیچ وظیفه ای در خرج کردن نداری. حتی در بدترین و سخت ترین شرایط که گاهی یک هفته تمام غذای گرم برای خوردن نداشتیم اجازه برداشت از آن پول را نمی داد. بعدها آن پول صرف خرید اولین منزلمان که ۳۹ متر بود شد و از آنجایی که نیمی از پول خرید خانه را در واقع من داده بودم ۳دانگ خانه به نام من شد.

آقاسید با این کار درس بزرگی به من داد ٬درسی بدون دعوا ٬بدون تحکم ٬بدون مرافعه"خداروزی میرساند". درست در همان ماههای ابتدای زندگی مان متوجه حضور یک تازه وارد شدم . به زودی فهمیدم که موجودی لطیف و ظریف را در وجودم پرورش می دهم. باید اعتراف کنم که آمادگی حضورش را نداشتیم اما وقتی که دانستیم سراپا شوق و شور شدیم . احساس غریبی بود احساس مادری. چیزی شبیه خوردن یک سیب گلاب٬ چیزی شبیه بوییدن گل مریم٬ چیزی مثل شنیدن صدای موج دریا در سکوت کنار ساحل٬چیزی شبیه صدای خش خش برگهای رنگارنگ پاییزی.

مسافت میان آزمایشگاه تا خانه را با شوق آمدیم. مشغول تعویض لباسهایم بودم. ناگهان چیزی شبیه پتک به سرم خورد حافظه ام بکار افتاد ٬ زمان به عقب برگشت . ما داریم بچه دار می شویم اما دکترها هشدار داده بودند تا زمانیکه مشخص نیست آقاسید تالاسمی مینور هستند یا نه ما نباید بچه دار می شدیم. دستانم را حائل در و دیوار کردم از عمق جان صدا زدم " یا اماه "..........

روزهای بعد روزهای تلخی بود................



۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۰۳ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۳۸
سیده طهورا آل طاها