فرازونشیب زندگی طلبگی ما(همنفس طلبه)

هم قدم تا خدا آباد

همنفس طلبه

طبقه بندی موضوعی

۹ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

ایران اسلامی ، با استعانت از الله و به مدد دعای امام زمان و تحت سرپرستی حضرت سید علی ، امام خامنه ای با شکوه و قدرتمند به درخشش خود تا ظهور آخرین منجی ادامه خواهد داد و پرچم پرافتخار " هیهات من الذله " را که از قیام عاشورا به ودیعه گرفته به دستان آخرین منتقم آل محمد خواهد سپرد . ان شاالله


وطنم ای شکوه پابرجا

در دل التهاب دوران ها


کشور روزهای دشوار 

زخمی سربلند بحران ها


ایستادی به جنگ رو در رو

خنجر از پشت می زند دشمن 


شرم بر من اگر حریم تو

پیش چشمان من شکسته شود


وطنم پشت حیله را بشکن ...


*****************************************

ما نیز به تبعیت از رهبری تلاش های بیست و دو ماهه دولتمردان را خسته نباشید گفته و تاکید می کنیم طرفهای غربی ما قابل اعتماد نیستند ، لذا برای شادمانی و پایکوبی در خیابانها هنوز زود است . 




موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۴ ، ۱۶:۵۰
سیده طهورا آل طاها

با بچه ها دور هم نشسته بودیم  . من و صبورا و شکورا . با هم حرف می زدیم . توی سروکول هم می پریدیم . شوخی می کردیم . همه ی اینها بود اما بچه ها مشتاقانه دوست داشتند تا خاطرات کودکی یا دوران ازدواج مان را بشنوند.

بچه ها هیچ وقت از شنیدن خاطرات من و پدرشان سیر نمی شوند. 

برایشان از آشنایی و ازدواجمان گفتم با اینکه بارها شنیده اند اما انگار همیشه برایشان تازگی دارد. 

صبورا پرسید : مامان شما که خواستگارای دیگه هم داشتی اگه یه بار دیگه زمان به عقب برگرده باز حاضری با بابا ازدواج کنی ؟

برای چند لحظه زندگی ام را مرور کردم . تمام سختی هایش را ، تمام مشکلاتش را ، تمام بی پولی ها و حتی تمام دلخوری ها را . من خواستگاران دیگر هم داشتم از کشتی گیر و ورزشکار گرفته تا هم دانشگاهی هایم . حتی همان مهندس سمجی که همزمان با آقا سید آمده بود و ول کن هم نبود. با خودم گفتم : واقعا باز هم حاضرم با یک طلبه ساده که تمام دنیایش در لباس طلبگی و آن عمامه باشکوه سیاه و کتابهایش خلاصه می شد ازدواج کنم ؟ 

رو به صبورا پاسخ دادم : اگر زمان صد بار دیگر هم به عقب برگردد ، شک نکن که بدون ذره ای تردید پدرتان را با افتخاری صد چندان به همسری انتخاب می کردم . 

شب هنگام ، وقتی که همه دور میز جمع شده بودیم تا شام بخوریم . شکورا ، شیطنت آمیز رو به پدرش گفت : بابا ، مامان امروز به صبورا گفت : اگر صد دفعه دیگه زمان به عقب برگرده بازم با شما ازدواج می کنه. 

به چشمهای همسرم خیره شدم . اشک در چشمان درشت و سیاهش حلقه زده بود . غروری مردانه همراه با تحسین در اعماق وجودش دیده می شد . 

نگاهم کرد . از میان شکاف دو لبش شنیدم که می گفت : ممنونم ... نوکرتم ...

نگاهش کردم . پاسخش دادم : ما بیشتر ..........


۳۷ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۴ ، ۱۶:۱۹
سیده طهورا آل طاها

ملت بزرگ ایران بدانند : حتی در صورت توافق در مذاکرات ، باید 40 روز منتظر بمانید تا کنگره آمریکا نظر مثبت یا منفی خود را در مورد این توافق اعلام کند.!!! 

سوالی که مطرح است این است که توافقی که به تایید اعضای شورای امنیت رسیده است و برای رسیدن به آن قریب بیست و دو ماه زمان صرف شده است ، چه ربطی به کنگره آمریکا دارد ؟؟!!


آیا این اقدام تحقیر آمیز شایسته ملت بزرگ ایران است ؟ 


جناب آقای روحانی از قرار ، مهمانی ها و مراسم های افطاری مجللی که این روزها با سخنرانی نقطه های برجسته و پررنگ فتنه سال 88 نیز همراه است و با اعتراض شدید سردار نقدی نیز مواجه شده است ، مجال تفکر در امور را از شما گرفته است . دست مریزاد ، خسته نباشید . اجر شما با شهدا .

وعده ی دیدار ما با شما ، روز محشر ، سرپل صراط . در محضر عدل الهی ...   

موافقین ۱۵ مخالفین ۲ ۲۱ تیر ۹۴ ، ۲۱:۳۶
سیده طهورا آل طاها

بیست و دو ماه است که امروز و فردا می کنند . بیست و دوماه است که هر روز می گویند ماه دیگر ،هفته دیگر، چندروز دیگر .... و انگار این داستان حالا حالاها ادامه دارد .!

بیست و دو ماه است که خون به دل ملت شده است . بیست و دو ماه است که دست پشت دست می کوبیم . دندان به جگر می گذاریم .بیست و دو ماه است که رهبری به شیوه های مختلف گوشزد می کند که مراقب دولت های گرگ صفت و نسل کش و کودک کش منطقه باشید . به طرفهایی که نمی شود به آنها اطمینان کرد باج ندهید . عزت دولت و ملت را لگدکوب ارازل و اوباش دنیا نکنید . 

بیست و دو ماه است که دولت را به دماءشهدایمان سوگند می دهیم به فرزندان مظلوم شهدای هسته ای ،که چشمهایشان را باز کنند و لبخندهایشان را در برابر سگ های هار و نحس و نجس منطقه کمتر کنند . 

بیست و دو ماه است به التماس افتاده ایم که آهای مردان دولتی ، شما که درد خریدن گوشت کیلویی فلان تومان ، پرداخت اجاره بها ، هزینه های کمرشکن زندگی و درد خیلی از روزمره گی های ملت را ندارید . اگر قرار است با تحریم بسازیم ، ما ، می سازیم . شما چرا کاسه ی داغ تر از آش می شوید ؟!

قرار بود که نتیجه این مذاکرات کذایی روز سه شنبه گذشته اعلام شود . سه شنبه آمد و نتیجه به جمعه موکول شد . جمعه هم آمد و نتیجه به شنبه موکول شد . شنبه هم رخ نشان داد اما قرار است نتیجه روز دوشنبه اعلام شود . دوشنبه را هم خواهیم دید .....


موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۴ ، ۱۵:۱۷
سیده طهورا آل طاها

هر دو هفته یکبار حتما" منزل مادرشوهرم هستیم . برای شام یا ناهار . یک روز یا نصف روزمان را کاملا" خالی می کنیم برای اینکه کنارشان باشیم . واقعیت این است که از بودن در کنارشان لذت می برم . مادرشوهرم عاشق صبوراست و من تلاش می کنم که صبورا را هم عاشق او کنم . باید بگویم که موفق هم بوده ام . معمولا" رابطه ی نوجوانان با افرادمسن یا میانسال خیلی رو به راه نیست . شرایط روحی و سن بلوغ آن ها و کم حوصلگی افرادمسن از دلایل کمرنگ شدن این رابطه است .

اما مادرشوهرم ، نسبت به نوه هایش پرحوصله و مهربان است . قبل تر ها که پاهایش کمتر درد می کرد؛ گاهی بازار می رفت و برای نوه های دختری اش کاسه و بشقاب اسباب بازی می خرید و برای نوه های پسری اش ماشین ، تا وقتی که به خانه ی آنها می آیند سرشان گرم باشد . خودش هم کنارشان می نشیند با دخترها خاله بازی می کند و با پسرها بازی های دیگر .

چهره ی سفید و چشمان رنگی مادرشوهرم با آن اندام تپل و دستان اندکی لرزانش ، هیبت واقعی یک مادربزرگ دوست داشتنی را دارد . درست است که گاهی با حرفهایشان می رنجم اما حقیقت امر این است که او مادر عزیزترین و دوست داشتنی ترین فرد زندگی ام یعنی مادر همسرم است . همان کسی که شوهرم را نه ماه در بطن خویش پرورش داده است . همان کسی که دو سال از شیره ی جانش همسرم را تغذیه کرده است . همان کسی که او را تربیت کرده است . حتی الان هم بعد از گذشت این سالها ، جوری عاشقانه نگاهش می کند و نگران سرما و گرمایش است که باید در برابر اینهمه حس مادری اش سر تعظیم فرود آورم . 

آن هفته هم منزلشان بودیم . عقربه های ساعت روی عدد یازده جا خوش کرده بودند . موقع رفتن بود و وقت خداحافظی . همسرم مشغول خداحافظی از پدرش بود و من در حالیکه صورت مادرشوهرم را می بوسیدم  ، از سروصدای بچه ها عذرخواهی کردم. در یک لحظه خم شدم و دستانش را بوسیدم. همسرم زودتر از من بیرون رفته بود از منزلشان بیرون آمدم و به سمت خانه رهسپار شدیم.

هفته بعد مهمان مادرم بودیم . طبق عادت همیشگی پدرومادرم که معمولا باید همه دور هم جمع باشند . پدر و مادرم از شلوغی و سروصدای بچه ها و نوه ها انگار بیشتر لذت می برند. موقع رفتن بود. ما زودتر از بقیه خداحافظی کردیم . مادر نشسته بود . پاهایش درد می کرد و نمی توانست روی آنها بایستد. آقا سید مقابل مادرم نشست .خداحافظی کرد . ما بین دو ابرویش را بوسید و بعد در برابر چشم همه خم شد و کف پای مادرم را بوسید . 

شاید پاداش بوسه بر دستان مادرشوهرم ، بوسیدن کف پای مادرم بود ...

۴۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۴ ، ۱۴:۵۳
سیده طهورا آل طاها


فلسطین پاره تن ماست ... 


نتیجه مذاکرات هر چه که بشود ؛ ما دست از حمایت مردم مظلوم و کودکان رنج کشیده و زنان بی دفاع فلسطین بر نخواهیم داشت .



همین الان نوشت : بزرگواران توصیه می کنم تماشای شبکه تلوزیونی افق را در صورت امکان در برنامه روزانه تان قرار دهید . روشنگری های این شبکه تلوزیونی، افقی تازه را به رویتان می گشاید .




موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۴ ، ۱۴:۵۱
سیده طهورا آل طاها

خدایا !


تو چه بی صدا و بی حساب می بخشی و ما چه حسابگرانه تسبیح و ذکرمان را می شماریم ...


همین الان نوشت : در شبهای قدر ، به توصیه یکی از اساتید اخلاق ، برای پیروزی در مذاکرات هسته ای ، آیات 85 و 86 سوره یونس را تلاوت کنید .

التماس دعا ...

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۷:۵۵
سیده طهورا آل طاها

همسر من تنها پسر خانواده نبود اما از همان اوایل ازدواج دانستم که بسیار محبوب و مورد توجه مادرش است . بعد مذهبی و روحانی ایشان به این مسئله دامن می زد . این شد که ریز رفتارهای من در مواجه با همسرم مورد توجه و دقت اعضای خانواده شان قرار گرفت . این برای من که دختری کم سن و سال بودم سخت بود . کافی بود همسرم کوچکترین کمکی در امور منزل به من می کرد تا با واکنش جدی مادرشان مواجه شوم . من شاغل بودم بیشترین وقت من در بیرون از منزل می گذشت و به عنوان یک عروس کم تجربه گاهی انجام وظایف خانه ای که اغلب پراز مهمان هم بود برایم سخت می شد . بعضی وقتها توجهات خاص و ریز خانواده خصوصا مادرشوهرم به همسرم به لحاظ روحی باعث آزارم می شد . درست مثل وقتی که یک قاشق را به ته قابلمه می کشی و صدای حاصل از آن روحت را می آزارد.

در برهه های مختلف واکنش های متفاوتی داشتم . اوایل بغض گلویم را می فشرد . چشمانم پر از اشک می شد و سکوت می کردم. بعدها خودم را به بی تفاوتی می زدم و کار خودم را می کردم . گاهی تمام سعی ام را می کردم که در برابر مادرشان واکنش نشان بدهم و اعلام وجود کنم و حق مالکیتم را نسبت به همسرم به اثبات برسانم 

کم کم وقتی با حوزه آشنا شدم و در کلاسهای همسرداری استاد شرکت کردم راه حل را یافتم. انگار همین دیروز بود ، وقتی که با استاد صحبت کردم و او در کمال آرامش و متانت مدت طولانی برایم حرف زد . همه بچه ها گوش می دادند . من مات صحبت های استاد بودم و استاد قطره های ریز اشک را که از حاشیه چشمانم بیرون می زد به وضوح می دید . 

با آن صدای آرامبخش شان که همیشه مرا به یاد صدای چشمه ها می اندازد فرمود : راه حل منطقی این است که به جای اینهمه به بیراهه رفتن به توصیه قرآن عمل کنید . ضمن رعایت ادب و احترام و تواضع با قشنگترین شیوه با ایشان حرف بزنید . دلخوری هایتان را مطرح کنید . پاسخ ایشان را بشنوید در این محاوره ها راه حل های زیبایی را می یابید. گاهی می فهمید خیلی جاها شما هم اشتباه کرده اید یا دچار سوتفاهم شده اید . یا برعکس ایشان می فهمند که این کار باعث آزار شما می شود و... اما راه بعدی برایم قشنگتر آمد . انگار اصلا استاد آنرا برای من خلق کرده بود . به این رفتارها به چشم یک امتحان نگاه کن . امتحان خدا از خودت . مگر نه اینست که خدا هر کس را با چیزی امتحان می کند یکی را با پول ، یکی را با فرزند ، یکی را با همسر بداخلاق و ... به این فکر کن که خدا تو را به این شکل امتحان می کند . صبور باش تا از زمره ی صابران محشور شوی ....

شب جمعه بود . منزل مادرشوهرم میهمان بودیم . در کنار مادر همسرم نشسته بودم . اعضای خانواده هم کنار هم نشسته بودند . مادرهمسرم رو به آقا سید گفتند: برایت خورش کرفس درست بکنم ؟ آقاسید رو به مادر گفتند : نه من خورش کرفس دوست ندارم .ممنون یه چیز ساده تر درست کنید. مادر همسرم نگاهی کوتاه به من انداختند و طبق عادت همیشگی گفتند : خورش کرفس دوست نداری ؟!! تو که تا قبل از ازدواجت کرفس می خوردی چی شده که دیگه دوست نداری ؟ از بس چیز درست و حسابی نمی خوری اینقدر ضعیف شدی . نگاه کن ببین هرکس ازدواج می کنه چاق می شه تو برعکسی هر روز داری ضعیف تر می شی . 

داغ شدم . چهره و کلام استاد از جلوی چشمانم عبور کرد. چهره ی همسرم پر از نگرانی شد . می دانستم که نگران ناراحتی من است . به مادرشان نگاه کردم از ته دل خندیدم . در میان خنده هایم رو به ایشان ادامه دادم الهی من فداتون بشم اینقدر مهربونی شما . چقدر با احساسی شما . 

همسرم با دیدن احساسات و خنده من کاملا شوکه شده بود . مادر ایشان هم با خنده های من خنده شان گرفت و شروع کردند به خندیدن . پشت سر ایشان همسر و پدرشوهرم هم شروع کردند به خندیدن. 

وقتی به خانه برگشتم هر چه در دلم جستجو کردم اثری از ناراحتی و دلخوری نسبت به مادرشوهرم نبود . همه چیز خیلی آرام و قشنگ تمام شد . بی دلخوری و بی نگرانی .

۴۸ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۶:۰۴
سیده طهورا آل طاها

خورشید با تمام قدرتش می تابد. تابستان گرم ، حریف می طلبد . هوا به غایت داغ است . در میان این واویلای گرما ، روزه داری سخت است . زن ، گاهی توی خیابان ، می دید کسانی را که بی اعتنا به روزه داری بقیه ، آب یخ سر می کشند . آدامس می جوند . سیگار می کشند . بستنی می خورند . انگار نه انگار . با بعضی هایشان که همکلام می شد می گفتند : سخته خانوم . آدم هلاک می شه توی این گرما. نمی شه تحمل کرد.

امسال اولین سالی هست که دخترش باید روزه بگیرد . با آن قد و قامت ظریف و شکننده . با آن بازوهای لاغرش . دلش می سوخت . مگر می شود یک دختر نه ساله دوام بیاورد اینهمه ساعت تشنگی و گرسنگی را . یادش می آمد روزهایی که غذا دیر آماده می شد چقدر دخترش توی لاک خودش فرو می رفت از بی تابی گرسنگی . احساسات مادرانه اش بی قراری می کرد . دخترش را تصور می کرد وقتی که به غایت گرسنه و تشنه است . وقتی که بی حال و بی رمق می افتد و نای بازی کردن ندارد. 

مادر شیطان را لعنت می کرد . با خودش زمزمه می کرد خدایا ... حکم آنچه تو فرمایی ..

حالا دخترش اولین روز، روزه داری را تجربه می کند. ساعت 5 عصر است . بااینکه کولر روشن است اما انگار چیزی از گرمای هوا کاسته نمی شود . مادر تمام وجودش چشم شده است تا دخترش را در مقام بندگی به نظاره بنشیند اما امان از احساس مادری ...

دخترک بی رمق و تشنه روی مبل افتاده است . موهای مشکی و بلندش یک طرف و دستان کوچک و لاغرش به سمت دیگر. مادر احساس می کرد چهره ی دخترش زرد شده است . اصلا انگار تمام تن مادر در حال سوختن بود . سر دخترک را روی پاهایش گذاشت و سوالی که بارها با خودش عهد کرده بود نپرسد را پرسید . 

تشنه ای ؟ دخترک همان طور که سرش روی پای مادر بود تکانی خورد و آرام گفت : اوهوم. مادر گویی چنگ به قلبش می کشند پرسید ؟ گرسنه ات هست ؟ ....

همزمان با پرسش آخر ، خودش را آماده کرده بود تا بعد از پاسخ دخترش سخنرانی مفصلی در باب فواید روزه داری برای دخترش بگوید .

مادر منتظر بود دختر باز هم بگوید : آره گرسنه ام . تا برایش یادآوری کند قصه ی علی اصغر و تشنگی اش را . قصه رقیه و گرسنگی اش را . قصه ی کربلا و داغی که تا قیامت به دلمان گذاشته شده را .

اما دختر سکوت کرده بود. مادر خم شد تا چهره ی دختر را ببیند شاید دخترش خوابیده. 

دخترک سر از پای مادر برداشت .با همان چشمان درشت مشکی اش صاف و خیره به چهره ی مادر نگاه کرد . روبرروی مادر ایستاد . محکم و بی درنگ گفت : من تشنه ام ، گرسنه ام . اما... تشنگی و گرسنگی روز قیامت سخت تره . هوا گرمه ، اما گرمای آتش جهنم سنگین تره . من روزه هام رو می گیرم هر چقدر هم که هوا گرم بشه . هر چقدر هم که تشنه و گرسنه باشم.

مادر مات و مبهوت به دخترش نگاه کرد . نگاه یک شاگرد به استاد . مادر سراپا گوش شده بود تا سخنرانی دخترش را بشنوند انگار تمام وجودش گوش شده است .


۴۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۰۷ تیر ۹۴ ، ۱۵:۰۰
سیده طهورا آل طاها