فرازونشیب زندگی طلبگی ما(همنفس طلبه)

هم قدم تا خدا آباد

همنفس طلبه

طبقه بندی موضوعی

۷ مطلب با موضوع «من او» ثبت شده است

پایمان به هر محله ای که باز می شود یکی از اولین اتفاقاتی که می افتد این است که حیوانات محله ، از شعاع چند متری اعضای خانواده ما را می شناسند . نکته جالبش این جاست که در مواجه با من و بچه ها با احتیاط رفتار می کنند اما به محض دیدن آقاسید ؛خصوصا" وقتی با لباس روحانیت هست ، به سمتش می دوند . 

گاهی صحنه های زیبا و حتی خنده آوری خلق می شود. تصور کنید یک روحانی جوان را با یک عمامه سیاه بر سر و یک چفیه بر دوش که وقتی توی محل راه می رود ، از یک طرف گربه ها با دُم های سیخ شده شان پشت سرش راه می افتند و از یک طرف کبوترها و یاکریم ها بالای سرش چرخ می زنند. این وسط تماشای گربه ها لطف دیگری دارد . همه به ترتیب قد و بسته به میزان گرسنه بودنشان واکنش های جالبی دارند . بعضی هاشان سعی می کنند هر طور شده خودشان را به نشانه ی قدردانی به پاهای آقاسید بمالند. بعد هم که سمفونی میو میو ها شروع می شود.صدای سوت آقاسید کافیست که گربه ها و کبوترها از حضورش باخبرشوند. گاهی می گویم : آقا جان اینقدر سوت نزن مردم محل چه فکری می کنند؟ آخه کدوم آخوندی توی کوچه سوت می زنه که شما دومی اش باشی ؟! 

قبل از ازدواج کلا" از حیوانات بدم می آمد . احساس خوبی به حیوانات نداشتم از هر نوعش . حتی از باغ وحش رفتن هم طفره می رفتم . اما بعد از ازدواج وقتی رفتار قشنگ و مهربانانه ی آقاسید را با آنها دیدم و واکنش آنها را نسبت به اینهمه محبت آقاسید به چشم خودم دیدم واقعا نظرم تغییر قابل ملاحظه ای کرد. وقتی می دیدم چطور با احساس تمام روی بالکن منزل برای کبوترها لانه می سازد ،وقتی که می دیدیم چطور با دقت و وسواس لانه شان را پر از خاک اره می کند و هر روز صبح سوت زنان برایشان دانه می پاشد و آنها هم بدون ترس و واهمه کنارش می نشینند و دانه برمی چینند نظرم تغییر کرد.

وقتی می بینم که با قصاب محله صحبت می کند تا آشغال گوشت هایش را دور نریزد تا آقا سید برای گربه های محل بیاورد و آنها چطور بعد از شنیدن صدای سوت او به سمتش می دوند و با قدرشناسی از دستش گوشت می خورند ، نظرم تغییر کرد.

یادم آمد روزهایی را که به محض ورود به محل کارش تمام گربه های آن حوالی دوره اش می کردند. محل کارش پر از روحانی بود و آقاسید تعریف می کرد که گربه ها از بین آنهمه روحانی او را پیدا می کردند و دنبالش راه می افتادند . صدای سوت های آقا سید آشنای تمام گربه های گرسنه و کبوترها و یاکریم هایی است که دنبال جایی امن برای خواب می گردند.

حالا یاد گرفته ام گربه ها هم می توانند برای ما دعا کنند . کبوترها هم می توانند سلام ما را به امام زمان برسانند . حالا یاد گرفته ام مسلمان باشم و مسلمانی کنم . من در زندگی با او خیلی چیزها یاد گرفته ام ...



۴۵ نظر موافقین ۸ مخالفین ۱ ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۲۷
سیده طهورا آل طاها

سن و سال زیادی ندارد .صاحب فرزند است و همسری ملبس به لباس پیامبر. با شهریه ی طلبگی روزگار می گذراند . توی دو تا اتاق تو در تو در جنوبی ترین منطقه ی تهران زندگی می کند. می گفتند این بانو جوری زندگی می کند که تو گویی امام زمان در تمام زوایای زندگی ساده اما پرفراز و نشیبش جای دارد.

از نزدیک دیدمش . فصل بهار بود و ماه زیبای اردیبهشت . دیدمش ٬ در آشپزخانه ی ساده ی ۳ متری اش . خواهرش برایش هندوانه آورده بود ٬ هندوانه ی نوبرانه . بازش کرد . بوی خوش هندوانه و رنگ زیبای قرمزش چشم را نوازش می کرد. من می دیدم که با دستانش هندوانه را قاچ می کرد اما چشمانش پرآب بود . من می دیدم که با دستانش هندوانه را قاچ می کرد اما لبهایش از گریه ای که سعی می کرد فرو بخوردش ٬ می لرزید. انگار علامت تعجب را در چشمانم دید. زیر لب چیزی می گفت گویا با خودش نجوا می کرد: امام مهربان من ٬ کاش اینجابودی و من برایتان میوه ی نوبرانه می آوردم . امامم کجایی که زندگی ما بی تو هیچ نصیبی از خوشی ندارد. امامم من چطور میوه ی نوبرانه بخورم در حالیکه از احوال شما بی خبرم ... او می گفت و من غرق تحیر نگاهش می کردم . او با امامش سخن می گفت . بسان دختری که با پدرش نجوا می کند.

او عاشق همسرش است و عجیب شیفته ی فرزندش . برای حمل و وضع حمل و تربیت او سختی زیادی کشیده است شاید بیشتر از ما . آنروز دستی بر سر فرزندش کشید . دستی که انگار تمام عشق مادرانه اش در آن خلاصه می شد . رو به من گفت : پیش خودم فکر کردم روزی که آقا بیاید چه پیش کشی دارم تا تقدیمش کنم. فکر کردم از مال دنیا هیچ ندارم که اگر هم داشتم ٬ شان او اجل از مال دنیاست. فکر کردم از خودم می گذرم و جانم را در طبق اخلاص تقدیمش می کنم ٬ دیدم این همه ی آن چیزی که هستی ام را شکل می دهد نیست . از جان گذشتن هنر هر کسی است و برای پیش کشی به بزرگی چون او چیز بزرگتری باید تقدیم کنم . بعد دیدم همسرم را بسیار بیشتر از خودم دوست دارم ٬ همسرم همه ی زندگی ام است و تمام دنیایم. به خودم گفتم از همسرم می گذرم تا جانش را تقدیم ایشان کند. اما باز دیدم که همسرم تمام دنیای من است اما نه تمام  هستی ام . او پاره ای از وجودم است اما نه تمام وجودم . دیدم بخل می ورزم و باید چیزی فراتر از اینها را تقدیم مولایم کنم . دیدم که فرزندم تمام هستی ام است و تمام تنم ٬ باید مادر باشی تا بدانی چه می گویم . از فرزندم چشم پوشیدم و با خدا عهد کردم که از فرزندم در راه امامم بگذرم.

او اهل نماز شب است . اهل درس و مشق و حوزه ٬ اهل عبادتهای مستحبی ٬ اهل خدمت به پدر و مادر٬ اهل زیارت . شاید همه ی ما کم و بیش اهل این چیزها باشیم . این چیزها را ذخیره می کنیم برای روز قیامتمان . کوله بار هر چه سنگین تر بهتر. اما او این اندوخته ها را ذخیره نمی کند ٬ می بخشد . قبل از تکبیره الاحرام نمازهای مستحبی اش ٬ ثواب نمازش را هدیه می کند به امامش . قبل از ورود به کلاس درس ٬ ثواب آنروز علم آموزی را هدیه می کند به امامش . قبل از آنکه قدم به منزل پدر بگذارد برای خدمت ٬ زیر لب می گوید : خدایا پاداش این خدمت را هدیه می کنم به آقایم. او ثواب هر روز زیارت را هدیه می کند به .... او هیچ چیزی را برای خودش نمی خواهد که همه ی زندگی اش تنها برای اوست .

او زندگی می کند ٬ در تمام زوایای زندگی زناشویی اش آقا را ناظر و حاضر می داند. گاهی جلوی پای همسرش زانو می زند ٬ می نشیند و بر پاهای همسرش بوسه می زند. او ثواب این بوسه ها را هدیه می کند به ...

او برای خودش نیست ...  

 



۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۴۴
سیده طهورا آل طاها

مدت زیادی از زیر سقف رفتنمان نگذشته بود که متوجه تغییرات در رفتار برخی از اطرافیان می شدم. نگاهها به من فرق کرده بود جوری حس تحقیر در نگاهها موج می زد .خانواده من یک خانواده مذهبی بود. پدرم اهل جنگ بود و شوهرخواهرم از مردان مذهبی ودرعین حال جبهه رفته بود. اما بعد از جنگ خط فکری او خیلی تغییر کرده بود.تاآنجاکه رفته رفته اعتقادش به ولایت فقیه را از دست داده بود. اینها تا قبل از این برایم مهم نبود احساس می کردم این مطلب قبل از آنکه به من ارتباطی داشته باشد شخصی است. تا اینکه در اولین مهمانی رسمی بعد از ازدواج در منزل خواهرم دانستم که اینطور نیست و گاهی آتش افکار باطل اطرافیان ممکن است دامن ماراهم بگیرد. خواهرشوهر و خواهرم از وضع مالی خوبی برخورداربوده و هستند.همه افراد خانواده ی من و آقاسید در مهمانی پاگشا حاضربودیم که شوهر خواهرم بعنوان میزبان بی مقدمه حرفهایی را پیش کشید که آهسته آهسته دامنه دار شد تا آنجا که مدتها سرمنشا بحثهای من و آقاسید شد.شوهر خواهر عزیزبا پیش کشیدن این بحث که اساسا" تقلید کار انسان نیست و زیر سوال بردن صریح ولایت فقیه و تحقیر همراه با توهین به روحانیت آن شب و شبها و روزهای دیگر زندگی ام را غرق بحث و مجادله کرد.نمی دانم می دانست که با زندگی نوپای من چه می کند یا نه؟ سکوت بر همه جا حاکم بود و من غرق عرق متحیر از رفتار شوهرخواهرم ملتمسانه به پدر که رنگش به سفیدی گچ شده بود نگاه می کردم.خانواده آقاسیدمات و مبهوت و عصبانی این پا و آن پا می شدند و سعی می کردند تا ناراحتی و نارضایتی شان را پنهان کنند.این وسط آقاسید من جوان ۲۱ ساله ای بود که غرور و لباس و اعتقادش بازیچه قرار گرفته بود. آنهم جلوی همسرجوان و آدمهایی که تازه آنها را شناخته بود.شوهرخواهر من حداقل ۲ برابر او سن داشت و نمی دانست چه می گوید و چه می کند. من تا آن زمان با شوهرخواهرم مشکلی نداشتم اتفاقا خیلی هم دوستش داشتم خاطرات خوبی از دوران کودکی ام با او که همواره مرا پارک می برد و برایم آب هویج بستنی می خرید داشتم .حالا بین او و آقا سید گیر کرده بودم نمی دانستم چه کنم. خوب می فهمیدم این تازه آغاز ماجراست.

اما آنقدر کم تجربه بودم که نمی دانستم الان زمان حمایت از آقاسید است باید از او که ناجوان مردانه تحقیر  می شد دفاع کنم. می خواستم هر دو کفه ترازو را باهم داشته باشم غافل از اینکه گاهی یا باید طرفدار راست بود یا چپ و میانه معنایی ندارد.

توقع داشتم آقا سید در برابر حرفهای شوهرخواهر سکوت کند یا حداقل مودبانه کوتاه بیاید تا نه سیخ بسوزد نه کباب یادم رفته بود که او هم حق دارد در برابر هجمه های از پشت سر از خودش دفاع کند. من پیوسته آقاسید را به سکوت و نرمش دعوت می کردم غافل از آنکه او از من حمایت و دفاع می خواست .

ماه رمضان سال گذشته شوهرخواهرم با ارسال پیامکی به آقا سید بابت تمام آنچه گفته بود و کرده بود حلالیت طلبید آقا سید برایش نوشت:شما برادر من بوده و هستید من مدتهاست که از شما گذشته ام....

 



۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۲۸
سیده طهورا آل طاها

آقا سید اصراربه استقلال داشت. تمایلی نداشت که پدرش خانه ای را برای ما اجاره کند نمی خواست زیر دین او باشد پس جهیزیه من به خانه پدرشوهرم منتقل شد.

 خانواده آقا سید منزل دیگری داشتند که آنجا زندگی می کردند خانه ای کوچک در یکی از محلات جنوب تهران .خانه قدیمی بود و در دو طبقه که طبقه بالا در اختیار خواهر شوهرم بود و طبقه پایین که شامل ۱ اتاق ۶متری و ۱ اتاق ۹ متری تو در تو بود که در اختیارماقرارگرفت. آشپزخانه داخل حیاط بود حدودا" ۳ متر بدون در. که محل خوبی برای رفت و آمد موشها بود.

دستشویی داخل حیاط بود و با خواهرشوهرم مشترک بود. همچنین حمام خانه که در طبقه سوم بود و آنهم مشترک.این خانه از منزل پدری ام خیلی دور بود . در خانه تلفن نداشتیم یعنی داشتیم اما در اختیار خواهر شوهرم بود. در فصل گرما و تابستان خانه ما فاقد کولر بود . یعنی کولر داشت اما در اختیار خواهر شوهرم بود و در طبقه بالا. زندگی در این محله و به این سبک برایم سخت بود. خصوصا که اکثر دوستان هم دوره ام در دانشگاه با شرایطی بهتر از من ازدواج کرده بودند.اما من با چشم باز و با عقل سلیم این زندگی را انتخاب کرده بودم ذره ای پشیمان نبودم. هرچند عملکردها ناراحتم می کرد اما باعث نمی شد که از تصمیم بزرگ زندگی ام پشیمان شوم.

بودن در کنار آقا سید بزرگترین موهبتی بود که خدابه من ارزانی داشت.... 



۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۲۵
سیده طهورا آل طاها

اولین گام خریدهای عروسی بود. با خودم عهد کرده بودم زیاده خواه نباشم و نبودم. ازهر چیز ساده ترین و ارزان ترین را انتخاب می کردم. به خاطر دارم موقع خرید آینه و شمعدان خواهرم اصرار به خرید آیینه و شمعدان گران تری داشت اما من زیر بار نرفتم. در مورد خرید لوازم آرایشی به  خرید ۳قلم اکتفا کردم گفتم مابقی را خودم می خرم درمورد بقیه وسایل نیز همین رویه را در پیش گرفتم.خواهر شوهر که اوضاع را اینطور دید دل به دریا زد و در مورد خریدسرویس طلا به یک گردنبند و گوشواره بسیار بسیار ساده بسنده کرد.

خواهر شوهر من زن خوبی بوده و هست اما اشکال کلی همه ما آدمها اینجاست که یادمان می رود هر چیزی که برای خودمان می پسندیم باید برای دیگران هم بپسندیم.لابد پیش خود فکر می کرد حالا که طهورا اینقدر کم توقع است چرا ما خودمان را به زحمت بیندازیم؟ اما ای کاش پیش خود فکر می کرد حالا که او اینقدر کم توقع است خوبست ما آنچه به عهده مان است را درست انجام دهیم . در این صورت من هم بیشتر از قبل مراقب خواسته هایم بودم. چند سال بعد که دختر ایشان ازدواج کرد با اینکه داماد شرایط مالی مناسبی نداشت اما گفتند دختر من آرزو دارد و همه چیز را برای دخترش سنگ تمام گذاشت. کاش ما مردم یاد بگیریم آنچه برای خود می پسندیم....

در مورد لباس عروس فکرهای مختلفی داشتم به ذهنم آمد یک لباس ساده و ارزان اجاره کنیم اما خانواده همسر قید آن را زدند. لباس عروسم لباس یکی از اقوام آقا سید بود و مربوط به ۲۰ سال پیش که بیشتر جاهایش را بید خورده بود و صبح عروسی کارم این شد که با نخ و سوزن دور از چشم خواهرانم که مبادا حرفی هم آنها نثارم کنند سوراخ هایش را می دوختم. فنرهای دامن بیرون زده بود و حسابی پاهایم را اذیت می کرد. از آرایشگاه هم خبری نشد و خواهر شوهر خودش زحمت آنرا کشید.در حالی که حتی آرایشگاه هم نداشت .دوست داشتم از مراسم عکاسی و فیلم برداری شود اما .... و من ناچار قید فیلم برداری را زدم و هزینه عکاسی را هم از حقوق خودم پرداخت کردم.

منزل پدری من و آقا سید برای برگزاری مراسم کوچک بود اما خانواده ایشان تمایلی به گرفتن سالن نداشتند لذا مجبور شدیم تعداد کمی از فامیل را به منزل پدرم دعوت کنیم و نیمی از هزینه شام را هم پدرم متقبل شد. همه اینها در حالی بود که پدر آقاسید وضع مالی مناسبی داشت و توانایی برگزاری مراسم بهتری را هم داشتند. شاید کم توقعی من باعث شد که آنها با فراغ بال این مراسم را پشت سر بگذرانند .

اما با همه اینها آنچه برایم مهم بود داشتن مردی مثل آقا سید بود.

حالا هم اگر فکر کردید خب اینم از این دیگه همه چیز ختم به خیر شد باید بگم اشتباه کردید....


۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۲۳
سیده طهورا آل طاها

مدت صیغه ی موقت ما تمام شده بود. و آقا سید در حال خوردن قرص های آهن و در انتظار آزمایش بعدی بود یک دیگر را در دانشگاه می دیدیم اما چون دیگر به هم نامحرم شده بودیم از کنار هم مثل دو تا غریبه رد می شدیم و می رفتیم.

در طول تمام این یکماه در دلم غوغایی بود . می دانستم که حال او نیز بهتر از من نیست در طول آن مدت لحظه ای دستم از دامن اهل بیت کوتاه نشد و تمام امیدم توکل به خدا بود. حال و روز پدرم خیلی خراب بود می دانستم که ناراحت است و غصه می خورد.

یکماه تمام شد. قرص آهن هم . و باز آزمایشگاه . میزان ذخیره آهن آقاسید تقریبا صفر بود که با مصرف قرص های آهن به حد طبیعی اش بازگشت اما همچنان در مورد تالاسمی مینور مشکوک بودند با دکترهای مختلفی مشورت کردیم در نهایت دریافتیم که آنها نمی توانند مانع از ازدواج ما شوند. تا مشخص نشدن نوع تالاسمی آقا سید بچه دار شدن ما خطرناک بود.

در آن لحظه ازدواج از هر چیزی برایمان مهمتر بود تا آنجاییکه برای در کنار هم بودن حاضر بودیم قید هر چیزی را بزنیم حتی بچه . 

آخرین روزهای اسفند ماه سال ۷۸ شاهد پیوند ساده و صمیمی ما شد .بعد از آن سختی ها و خوف و رجاها حالا می شد یک نفس راحت کشید و خوشحال بود . غافل از آنکه ......



۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۵۳
سیده طهورا آل طاها

ناشتا عازم آزمایشگاه شدیم. این اولین بار بود که شانه به شانه یک مرد راه می رفتم. حس خاصی داشتم .چیزی در قلبم هیاهو می کرد. نامش چه بود شاید عشق شاید نگرانی از آینده . آزمایشگاه پر از عروس و داماد بود. چند ساعت بعد از آزمایشگاه بیرون آمدیم آقا سید تا خانه مرا همراهی کرد. از او که جدا شدم انگار چیزی در دلم فرو ریخت.

طرفهای ظهر بود. تلفن دفتر بسیج به صدا در آمد :طهورا خانم لطفا" بیاین پایین . من از آزمایشگاه برگشتم. با شوق چادر را به سرم کشیدم و پایین رفتم. به نظرم ناراحت آمد . گفت:شما هم باید آزمایش خون بدید. با تعجب گفتم چی ؟! چرا؟! گفت درست و حسابی توضیح ندادن فردا باید دوباره بریم آزمایشگاه.صبح فردا دوباره عازم شدیم. اینبار دلم شور می زد و بی قرار بودم.

آزمایش خون دادم . آقاسید ساکت بود اما احساس می کردم در دلش بلوایی برپاست. دل توی دلم نبود . هنوز گیج و سردرگم بودم آزمایشگاه جواب درستی نمی داد. دو روز بعد به اتفاق آقا سید راهی آزمایشگاه شدیم دیگر از مسیر آزمایشگاه از خیابان بهارستان بدم می آمد.جواب را دادند دستمان و ما را راهی اتاق پزشک کردند . دکتر یک خانم بود درشت هیکل و خونسرد. نگاهی به برگه آزمایش کرد . با سردی گفت: شما احتمالا" نمی توانید با هم ازدواج کنید . چی؟! چرا؟! ادامه داد: آقاتون مشکوک به تالاسمی هستن شما هم تالاسمی مینور دارین . روی زمین نشستم دنیا دور سرم می چرخید . دکتر گفت: آقاتون باید ۱ ماه قرص آهن بخوره بعد دوباره باید آزمایش تکمیلی انجام بدین تا مشخص بشه تالاسمی مینور داره یا نه ؟ اگه داشته باشه مجوز عقد صادر نمی شه . بعد هم با صدای بلند گفت : نفر بعد

تالاسمی مینور کابوس زندگی ام شد ...............



۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۵۱
سیده طهورا آل طاها