سرم به دوران افتاده بود. اتفاق رخ داده را به سختی هضم می کردم. صدای التماس های مادر و گریه های خواهرش گوشم را پر کرده بود. دخترک به سختی به هفده سال میرسید.
مات و مبهوت به پیشآمد های دوماه گذشته فکر می کردم.
تا همین دو ماه پیش , آرزو دختر درسخوان و شاد مدرسه بود . قرار بود در المپیاد شرکت کند . مسوولین مدرسه رویش حساب باز کرده بودند. می توانست بورسیه شود.
اما حالا رنجور و زخم خورده روی تخت بیمارستان افتاده بود. با آینده ای مبهم ....
قصه از آنجایی شروع شد که دخترک درسخوان ما که همیشه به دوستانش مشورت می داد و آنها را از خطرات احتمالی و خطاهایشان آگاه می کرد , هیچ وقت فکرش را هم نمی کرد روزی گرفتار خطایی حتی بزرگتر از خطای دوستانش شود . مرگ را برای همسایه می دانست و می پنداشت اینها هیچ وقت برای من اتفاق نمی افتد , من می دانم چکار کنم , این مشکلات هیچ وقت برای من پیش نخواهد آمد.
قصه نه فقط از اینجا , که از آنجایی شروع شد که پدرخانواده , با وجود مرد خوب بودن , هیچ وقت نتوانسته بود دوست و رفیق دخترش باشد . نمی دانست دخترها در سن نوجوانی طبیعتا به جنس مخالف گرایش دارند و اینجاست که وجود پدر در کنار دختر , نیاز عاطفی او را برآورده می کند . نمی دانست که فقدان او , راه را برای دیگران باز می کند.
قصه از آنجایی پررنگ شد که مادر خانواده , نمی دانست قرار نیست دخترش همان جوری بار بیاید که او بار آمده . نمی دانست که نوجوان ها به آزادی های مشروع نیاز دارند , نصیحت پذیر نیستند , اگر محبت و شوخ طبعی و صمیمیت را از مادرشان دریافت نکنند , از دوستانی می گیرند که شاید فرسنگها با فرهنگ آنها فاصله دارند.
قصه از یک دعوای ساده شروع شد. بعد آنقدر ادامه دار شد که دخترک قصه ما , برای به کرسی نشاندن حرفش , برای اثبات خودش , برای تهدید دیگران از طبقه دوم منزل خودش را به پایین پرت کرد.
قصه از پسرکی شروع شد که این میان از آب گل آلود ماهی گرفت و پایش را به زندگی دخترک باز کرد و در عالم بی خودی از خود , گرفتار در دام نفس , اسیر در دست شیطان بی غیرت در گود مستی , دست به کاری زد که از آرزوی داستان ما هیچ نماند...
حالا مادر خانواده مانده است با یک دختر افسرده , با جنینی که باید نیست و نابود شود با خودزنی ها و تیغ زنی های مکرر پاره تنش .... ومن.... منی که باید مادر ی را آرام کنم. خواهری را دلداری دهم . دختری را از چنگ شوم یک نامرد بیرون بکشم. افسردگی اش را درمان کنم. به آینده امیدوارش کنم و.....
هیچ کس نمی داند خلوت های من چقدر دردناک است....
شما را بخدا , آرزوهایتان را دریابید...
الان نوشت.. صبای عزیزم , کامنت شما به من رسید . پاسخ هم دادم اما خیلی اتفاقی و بر اثر اشتباه کامنت شما حذف شد. ضمن عذرخواهی , خواهش می کنم یه بار دیگه برام کامنتتون رو بگذارید تا در خدمتتون باشم. سپاس