فرازونشیب زندگی طلبگی ما(همنفس طلبه)

هم قدم تا خدا آباد

همنفس طلبه

طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

علی آقای کوچولو و شیطون خانواده ما ، حالا قرار است به فضل خدا ، برای خودش یک آقای مهندس تمام عیار بشود . آنهم از یکی از معتبرترین دانشگاه ها .... 

همین شد یک بهانه تا اعضای خانواده ، دور هم جمع شویم و برایش یک جشن ساده خانوادگی ترتیب بدهیم . 

عصر بود که همگی عازم منزل خواهرم شدیم . تا مترو راه زیادی نبود . هر چهارنفرمان ، مسیر پانزده دقیقه ای تا مترو را پیاده رفتیم . شاید اگر می دانستم چه ماجرایی را در پیش رو داشتیم به همان تاکسی های اینترنتی رضایت می دادم و هرگز پایم را داخل مترو نمی گذاشتم .

به ورودی مترو که رسیدم دو تا دختر که ظاهرا هجده ، نوزده ساله بودند چند قدم جلوتر از ما وارد مترو شدند . پوشش اسفناکی داشتند . البته دیدن این مناظر دیگه برای ما و قطعا" برای شمای خواننده عادی شده . 

دخترها جلوتر از ما روی پله برقی ایستادند و ما با فاصله ی چند پله ، بالاتر ایستاده بودیم . نگاهم به روبرو بود . متوجه شدم که دخترها حضور ما را با نوع لباس همسرم و پوشش من و بچه ها ، دیده اند. یکی دو بار برگشتند و نگاه کردند . خیلی عادی . این نگاه ها دیگه برای ما عادی شده . انگار این ما هستیم که از فضا آمده ایم و غیر طبیعی هستیم . شنیده اید که دیوانه ای از تیمارستان فرار کرد و وارد شهر شد .... می گویند وقتی وارد شهر شد از دیدن آدم های عادی به قدری شگفت زده شد که می گفت : وااااای چقدر دیوانه ....بگذریم ....

پله برقی اول مترو بی دردسر گذشت و با طی چند قدم به پله برقی دوم رسیدیم.

در یک لحظه از چیزی که می دیدم تعجب کردم . یکی از دخترها که وضعیت نامناسب تری داشت ، شالی که به سر داشت از سر برداشت . اولش فکر کردم شاید افتاده و حالا به عمد یا غیر عمد به سرش نمی گذارد . اما بعد متوجه شدم که مرتب به عقب برمی گردد تا واکنش ما را چک کند. تمام تنم داغ شده بود چون می دانستم که دخترک با هوشمندی روی نقطه ای دست گذاشته که باعث تحریک و عصبانیت همسرم شود . با ترس و استرس به همسرم که درست کنارم روی پله ایستاده بود نگاه کردم . همسرم نگاهم کرد و گفت : ببین به عمد داره این کار رو می کنه . ابتکار عمل رو به دست گرفتم و گفتم : اهمیت نده می خواد تو رو تحریک کنه . همسرم کامل برگشت و نگاهش را برگرداند . دخترک اما ول کن نبود . مرتب برمی گشت و به پشت سرش نگاه می کرد . دستی به موهایش می کشید و دوباره به روبرو نگاه می کرد.

کاش ماجرا به همین ختم می شد . به محض اتمام پله برقی نزدیک گیتی که باید بلیط می زدیم و وارد می شدیم . یکباره در کمال تعجب شروع به جیغ کشیدن کرد. 

فریاد می زد که : حاج آقا خجالت نمی کشی زن و بچه کنارت هست اما به من نظر داری . 

یک لحظه وحشت تمام وجودم را گرفت . اصلا انتظارش را نداشتم . به سرعت به همسرم نگاه کردم . مات و مبهوت ایستاده بود . در یک لحظه دیدمش که تمام صورتش به نهایت قرمز شده بود. رگ های گردنش متورم شده بود . دخترک همچنان جیغ می زد . مردم جمع شده بودند . پلیس مترو به سرعت خودش رو به ما رسوند و جمعیت رو شکافت . مامورین مترو هم همچنین.

دخترها ترسیده بودند . خجالت کشیده بودند . چادرشان را محکم گرفته بودند و هاج و واج منظره را تماشا می کردند.اصلا نفهمیدم کی بلیط زدند و از گیت رد شدند و آن سوتر شاهد ماجرا بودند.

من همچنان متحیر جمعیت اطرافم را نگاه می کردم . قلبم به شدت می زد. کلمات را گم کرده بودم. فقط خودم را به دختر رساندم که : عزیزم زشته به خدا . اینهمه مرد اینجاست چرا این طور جیغ می کشی . نمی دانم اینها اصلا به دهانم آمد یا ساخته ی ذهنم بود...

نگاهم به همسرم افتاد . قامت رشیدش در لباس ساده ی پیامبر و عمامه ی مشکی خواستنی تر شده بود . چفیه ی دور گردنش هویت ولایی اش را فریاد می زد. خودم رو به همسرم رسوندم. دستش رو گرفتم . یخ بود . ابروهای پرپشت پیوندی اش در هم گره شده بود. صورتش همچنان سرخ ... دانه های درشت عرق روی پیشانی اش می درخشید. مستاصل ایستاده بودم ... 

مردم برای تماشا جمع شده بودند. انگار همه چشم شده بودند تا مظلومیت همسرم و استیصال خودم و ترس دخترکانم را تماشا کنند. 

دخترک با آب و تاب و داد و بیداد مشغول داستان سرایی برای مامورپلیس بود. 

پلیس مترو دستبندش را بیرون کشید . انگار قلبم را از کالبد سینه ام بیرون می کشیدند. به سمت همسرم جلو آمد . به سمت همسرم دویدم . نمی دانم چادرم زیر پایم پیچید یا نه ... به صورت به زمین خوردم یا نه ... فاصله تا همسرم شاید دو قدم بود . اما انگار میان من و او فاصله ی عرش و ارض بود .

آمد تا مچ دست همسرم را بگیرد . متهم می گرفت انگار .... مچ دست همسرم را گرفتم ؟ نمی دانم ... تمام عشقم را به گناه نکرده می بردند ... قامت همسرم همچنان استوار بود اما چهره اش چیزی بود که من فقط و فقط هنگام عصبانیت های وحشتناک  از او دیده بودم . 

از میان هیاهوی دخترک ، کلمات پلیس را می شنیدم که : آقا شما باید با ما بیایید این خانوم ازتون شکایت داره ...

به مردم نگاه کردم ... هل من ناصر.... ؟؟ 

یک نفر پیدا شد ... یک پیرمرد ... دو تا شدند .... دو تا جوان .... یک زن هم بود ... نمی دانم پیر بود یا جوان ..برای حمایت آمده بودند ...


یک دفعه یک چیزی یادم آمد ... این قشنگ ترین چیزی بود که یادم آمد ... دوربین های مدار بسته مترو ....

یادم آمد از لحظه ی ورودمان به محدوده مترو دوربین ها را اتفاقی دیده بودم . دوربین ها ثبت کرده بودند . ثبت کرده بودند که ما پشت سر این دخترک بودیم . آنها جلوی ما بودند . او بود که پوشش را عمدا" برداشت . او بود که مرتب به پشت سرش نگاه می کرد . او بود که قصد تحریک داشت .

دوربین ها چقدر چیزهای خوبی بودند....


همسرم رها شد . دخترک همچنان جیغ می کشید . از گیت رد شدیم . صبورا هنوز هم از عمق جانش دخترک را نفرین می کند . تسلی های من بی تاثیر است ....

۷۲ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۶ ، ۰۹:۲۷
سیده طهورا آل طاها