فرازونشیب زندگی طلبگی ما(همنفس طلبه)

هم قدم تا خدا آباد

همنفس طلبه

طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

ساعت از 8شب گذشته بود . مرد روحانی خسته از کار روزانه به اتاقش آمد .طلبه ها رفته بودند و حوزه کاملا" خلوت شده بود. مردروحانی که استاد جوان همین حوزه بود، روی زمین نشست تا غذایی که از ظهر برایش باقی مانده بود به عنوان شامِ شب بخورد . چند سالی می شد که از این حوزه برایش دعوت نامه فرستاده بودند . در شهر خودشان ، برای یک طلبه مانند او کار زیادی نبود و مرد روحانی برای تامین مخارج خانواده اش مجبور شده بود تا از شهر دوست داشتنی اش و از کنار همسر و چهار فرزندش دل بکند و به تهران بیاید . تمام وقتش را در این حوزه می گذارند . روزها درس می داد و شبها مطالعه می کرد . هر دو هفته یکبار عصرهای پنجشنبه به شهرشان می رفت و جمعه ها آخر شب باز می گشت . مخارج رفت و آمد بالا بود و او نمی توانست بیشتر از این به خانواده اش سر بزند. همیشه دلش برای بچه هایش تنگ بود .یادش می آمد که خیلی وقت بود که نتوانسته بود یک دل سیر بچه هایش را ببیند. 

دستش را زیر سرش گذاشت و در تنهایی و سکوت خودش به سالهای دور رفت . پدرومادرش خیلی دوست داشتند تا پسرشان دکتر بشود . همیشه می گفتند : حیف است تو اینهمه استعداد داری . با این هوش و استعدادت می توانی دکتر خوب و حاذقی شوی . وقتی که بزرگ تر شد انگار آرمان هایش هم تغییر کرد . هدف هایش هم با او بزرگ شدند . بزرگ و بزرگتر. 

اواخر شهریور آن سال را خوب به یاد می آورد . همان روزهایی که با مشقت توانسته بود رضایت پدرش را برای شرکت در کلاسهای حوزه به دست بیاورد . به زودی در حوزه هم درخشید . استعداد و توانایی اش در درک و بحث تحسین اساتید را برمی انگیخت . 

به خواستگاری رفت و همان جا به همسرش گفت : من یک طلبه ی ساده ام . قرار است نان خور امام زمان باشم پس از من انتظار نداشته باشید که چشمم به دست پدرم باشد . هر چه از مال دنیا دارم شهریه ای است که پس انداز کرده ام به اضافه ی کتابهایم که تمام سرمایه ام هست . گفته بود : شما منزل پدرتان در یک رفاه نسبی هستید اگر با من ازدواج کنید مجبور می شوید مرتب همراه من به روستاهای دورافتاده یا شهرستانهای کوچک برای تبلیغ هجرت کنید . شاید مجبور شوید مدتهای طولانی تنها بمانید . رفاهی که من می توانم برایتان فراهم کنم اندک و جزیی است . ممکن است مجبور باشید سختی های زیادی بکشید . حالا با تمام این احوال حاضرید همسر من شوید؟

مرد روحانی دختر جوانی را به یاد می آورد که چادرش را محکمتر کرد و زیر لب گفت : ان شاالله بتوانم همراه خوبی برای شاگرد امام صادق باشم .

حالا سالها از آن روزها می گذشت و زنِ زندگی اش هیچ چیز از همراهی کم نگذاشته بود . بزرگ کردن بچه ها کار سختی بود ولی زن صادق تر از این بود که قولش را فراموش کند . زندگی در یک خانه ی اجاره ای کوچک و مسئولیت تربیت 4 بچه کار راحتی نبود . او می دانست که زندگی طلبگی با تجملات میانه ای ندارد . یعنی اصلا نمی شد با حقوق طلبگی تجملاتی هم شد . باید مراقبت می کرد که نکند دخل و خرج خانه به هم بریزد. اما گاهی کار واقعا سخت می شد . مثل زمستان سال گذشته که فاطمه زهرا ، سخت مریض شد . پول درمان سر به فلک می گذاشت و آنها ناچار شدند تا کتابهای مرد روحانی را بفروشند تا بخشی از هزینه ی درمان را تامین کنند . 

مرد روحانی ، نگاهی به ساعت دیواری انداخت . عقربه های ساعت به کندی دنبال هم می کردند . ساعت نه شب بود . خواب اما انگار ، با چشمهایش بیگانه بود . فکر و خیال مخارج درمانی فاطمه زهرا ، آرامش نمی گذاشت . باید چاره ای می اندیشید. پس فردا نوبت بیمارستان داشت ودستش خالی بود.بلند شد . وضو گرفت . قامت به نماز بست . سر به سجده گذاشت . سر از خاک برداشت . دستانش به آسمان رفت . تا ناکجا آباد . شاید می خواست ستاره ها را دست چین کند . سکوتش را شکست . الهی بحق باب الحوائج علی اصغر ....

هنوز کلامش منعقد نشده بود که صدای زنگ تلفن بلند شد . مردی از آن سوی خط می گفت : سلام حاج آقا چند جا سفارش نظافت خونه بهمون دادن ، کسی رو ندارم بفرستم ، شما میری ؟ قند توی دل مرد روحانی آب شد . بله ی بلند و بالایی گفت . 

سر به سجده گذاشت . الحمدلله ... شکرا"لله ... 

مرد روحانی می دانست . کار عار نیست . رزق حلال درآوردن برای خانواده عین جهاد در راه خداست. طلبه ها نمی دانستند استاد اخلاق حوزه شان ، شغل دومی هم دارد . نظافت منازل ...

******************************************************************

بعدا" نوشت: با اینکه قبلا به عنواین مختلف به این نکته تاکید کرده بودم لاکن بر خودم فرض دیدم که مجددا" خدمت دوستان عرض کنم ، مطالب این وبلاگ در 98درصد موارد کاملا منطبق بر واقعیت است . لاکن در بعضی موارد به دلایلی ازجمله مسائل امنیتی فرد مورد بحث یا حفظ ساختار داستانی ماجرا دخل و تصرف هایی در اصل مسئله داده ام . به طور مثال "مردروحانی" مورد بحث در این پست که یکی از دوستان همسرم هستند بر طبق آنچه گفته شد برای امرار معاش خانواده پرجمعیت خود مجبور به هجرت به تهران شده و اکنون چند سالی است که به دور از خانواده در این شهر اقامت دارند و شبها را در محل کار خود زندگی می کنند. ایشان برای گذران زندگی مثل خیلی از طلبه ها که به کارهای مختلف از جمله کارگری ساختمان ،شاگردی مغازه، نانوایی و... مشغول هستند به نظافت منازل می پردازند و اصلا و ابدا از این موضوع ناراحت یا شاکی نیستند و معتقدند درآوردن رزق حلال وظیفه ی مرد خانواده است و بابت آن شاکر نیز هستند . اما به دلیل حفظ مسائل امنیتی بنده شغل اصلی ایشان را در این پست ، قید نکرده ام . در واقع ایشان مدرس حوزه نیستند و به کار دیگری مشغول هستند. بحمدلله فرزندان ایشان در کمال صحت و سلامت هستند و بنده صرفا جهت حفظ ساختار داستانی پست صحبت از بیماری فرزند ایشان داشتم . آنچه مسلم هست این است که چارچوب کلی کاملا منطبق بر واقعیت می باشد . سایر پست ها هم ممکن است از این قاعده مستثنی نباشند.

۴۲ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۴ ، ۲۰:۰۳
سیده طهورا آل طاها

یا غیاث المستغیثین ....


اگر از مواضع حق فاصله بگیرید جیبوتی برایتان می شود امپراطوری روم . اگر کوتاه بیایید اصحاب فتنه ، برایتان طناب داری می شوند که ریسمانش به تعبیر حضرت صدیقه ی زهرا علیه السلام از بَلبَله ی شیطان بافته شده است . 

به هوش باشید ...


** آمریکا تصریح کرد : تنها در صورتی تحریم ها علیه ایران برداشته می شود که ایران بخش عمده ای از فعالیت انرژی هسته ای خود را متوقف کند .

** روز گذشته ایران ، قلب راکتور هسته ای خود را خارج کرد ...

وقتی این خبرها را می شنوم بی اختیار اشک از حاشیه ی چشمانم سرازیر می شود . در خلسه ی خودم فرو می روم و به خودم می گویم : امان از دل خانواده های شهدای هسته ای . آنها که عزیزانشان را دادند تا فرزندانشان ، سرافرازی ایران اسلامی را ببینند غافل از آنکه ، تنها چیزی که برای فرزندانشان به یادگار ماند اندوه بی پدری و درد یتیمی بود . 

رهبر و مولای ما ، فرزندانت صبورانه استخوان در گلو و خار در چشم ، خشم حیدری شان را مهار زده اند و تا زمانیکه شما اراده نکنید قدم از قدم برنمی دارند . اما به اذن و اراده ی الهی هرگز اجازه نخواهیم داد تاریخ تکرار شود و مشتی فتنه گر و کودتاچی ، ریسمان به گردن علی بیندازند و ناموس این سرزمین را در کوچه ها سیلی بکوبند و ما را از حق مسلم مان محروم کنند . 

گوش به فرمان شما نشسته ایم سید و آقای ما ...

موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۴ ، ۱۰:۳۶
سیده طهورا آل طاها

عربستان سعودی روابط خود با تهران را قطع کرد ...


میان هیاهوی خبرهای سخت و تلخ شنیدن این خبر چون نسیمی آرامش بخش تمام جانم را صفا داد . چشمانم برق زد . چشمانی که مدتها بود در حسرت از دست دادن شیرمردان شهید شهرم در سوریه و سامرا ، بارانی بود . قلبم را روشن کرد . قلبی که هنوز که هنوز است در ماتم فاجعه ی مِنا نشسته است .قلبی که عزادار کودکان یمن است . قلبی که در حسرت بی خبری از شیخ فرزانه زکزاکی نشسته است . بی اختیار قرآنم را در آغوش می کشم . و لبریز می شوم از حس خوشی . 

امیدوار می شوم که زین پس ایران و ایرانی ، ننگ ارتباط با یک دولت سگ صفت وهابی را از پیشانی خود پاک می کند . 

آل سعود از ما عصبانی باش و از این عصبانیت بمیر . 


موتوا بغیظکم (بخشم خود بمیرید)

موافقین ۱۵ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۴ ، ۰۹:۵۸
سیده طهورا آل طاها

شهریه ی حوزه را که گرفت در اولین فرصت ممکن ، بازار رفت . از مغازه ای که لباس طلبگی می فروخت یک پیراهن سفید یقه آخوندی خرید . مدتها از آخرین باری که مخارج خانه و زندگی و بچه ها اجازه داده بود که برای خودش چیزی بخرد گذشته بود.

به خانه که رسید بچه ها دوره اش کردند . از سروکول خسته اش بالا می رفتند . صدای شیطنتها و شیرین زبانی های فاطمه خانوم که فقط 4 سالش بود ، تمام خانه را پر کرده بود . آقا جواد با خوشحالی جلو آمده بود و دفتر دیکته اش را نشان می داد تا بابا ببیند که پسرش تمام دیکته اش را بدون غلط نوشته است . مربم بانو در حالیکه پیش بند آشپزی مادر را از تنش در می آورد جلو آمد تا عبا و قبای بابا را بگیرد. آقا ابوالفضل با همان آرامش همیشگی اش جلو آمد و با نجابت سلام داد . انگشتش لای کتاب مکاسب بابا بود . امتحاناتش نزدیک بود و کتابها و یادداشتهای بابا به دردش می خورد.

مادر جلوتر از همه ایستاده بود . همیشه عمامه ی شوهرش را با احترام می گرفت و بالای کمد می گذاشت . می دانست که شوهرش به مرتب بودن عمامه اش حساس است . پس همیشه آن را در بالاترین جای کمد می گذاشت تا از شیطنت فاطمه خانوم در امان باشد.

مرد به اتاق رفت و با پیراهن نوی سفیدش بیرون آمد . همه دورش را گرفتند که : به به مبارک باشه . ان شاالله لباس مکه رفتنت. مادر جلو آمد و گفت چقدر جنسش خوب است . خیلی کار خوبی کردی که بالاخره برای خودت یک پیراهن نو خریدی. 

پیراهن به تنش بود که خوابش برد . 

قبل از اذان صبح بلند شد . مشغول عبادت بود . بعد از نماز صبح و تسبیحات حضرت زهرا تازه یادش افتاد که شب را با پیراهن سفیدی که تازه خریده بود ، خوابیده است .

احتمال می داد که پیراهنش حسابی چروک شده باشد . جلوی آیینه قدی ایستاد تا خودش را در پیراهن جروک شده اش تماشا کند . اما از دیدن خودش در آن پیراهن کاملا شوکه شد . تا جاییکه می دانست پیراهنش سفید ساده بود اما چیزی که الان تنش بود یک پیراهن با خطوط قرمز و آبی بود. پر از گل و درخت و خانه . پر از آدمهای کوچک و بزرگ . با یک خورشید بزرگ که وسط آن همه نقش و نگار خودنمایی می کرد. خوب که دقت کرد نقاشی خودش را دید در عمامه ای که به سرداشت .همین طورنقاشی همسرش با یک چادر و پوشیه ای که بصورت داشت . آن طرف تر یک دختر کوچک با موهایی بلند که تا مچ پایش می رسید وکفشهایی که پاشنه هایش حسابی بلند بود و لپ هایی قرمز و لبخندی که تا بنا گوش در رفته بود . او فاطمه خانم را در نقاشی اش خوب می شناخت.

دیگر هیچ اثری از پیراهن نو و سفیدی که دیروز خریده بود ، نبود . در عوض یک پیراهن داشت که فاطمه خانوم برایش نقاشی کرده بود . پیراهنی که شبیه یک تابلوی نقاشی شده بود . معلوم بود که فاطمه خانوم از خواب شبانگاهی بابا حداکثر استفاده را کرده است .

مرد خودش را بالای سر دخترش رساند . خودکار آبی و قرمز توی دستهای کوچولویش جاخوش کرده بود . تمام دست و صورت فاطمه اش پر از خط های قرمز و آبی خودکار بود . مشخص بود که شب پرکاری را گذرانده است . 

مرد دوباره جلوی آیینه قدی ایستاد . دلش برای پولی که هدر شده بود می سوخت . دلش برای آن پیراهن نوی سفید تنگ شده بود . مات و مبهوت یک نگاه به خودش می کرد ، یک نگاه به پیراهنش ، یک نگاه به دخترش . دستش را در محاسن پر پشتش فرو کرد . یاد توصیه پیامبر افتاد که بچه ها تا 6 سالگی امیر خانه هستند . 

صورت فاطمه اش را بوسید . خودکارها را از دستش بیرون آورد . پتوی گلدارش را تا زیر چانه ی دخترش بالا کشید . گونه هایش را بوسید .

..............

...................

ساعت 8 صبح ... 

طلبه های جوان به احترام استادشان ایستادند . استادی که پیراهن گلدار عجیبش از زیر قبا خودنمایی می کرد .


۵۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۴ ، ۱۸:۱۹
سیده طهورا آل طاها