مراسم خواستگاری انجام شد ساده بی تکلف مثل همه مراسم های دیگر. بزرگترها گفتند :عروس و داماد بروند با هم صحبتهایشان را بکنند. عروس و داماد چه کلمه ی رویایی و زیبایی. کلی حرف آماده کرده بودم اما دریغ از اینکه آقاسید مجال بدهد من هم یک جمله بگویم چنان بالای منبر رفته بود که پایین هم نمی آمد. حرفهایش که ته کشید گفت : شما حرفی برای گفتن ندارید؟ خدا می داند که آن لحظه چقدر دلم می خواست یکبار دیگر حالش را بگیرم اما نمی شد تا آمدم دهان باز کنم پدر سرفه ی کوتاهی کرد و گفت : خب حرفهایتان هم که دیگه تمام شد تشریف بیارید.
به قول سیده بانو آقا مارو می گی سوسمارو می گی ... قرارنامزدی گذاشته شد برای اواسط بهمن. دلم خیلی شور می زد بحث شیرین مهریه فکرم را خیلی مشغول کرده بود . مادر می گفت : دخترم دانشگاهی است استقلال مالی داره چی کم داره که بخوام مهریه اش را کم بذارم؟ اما من از خواست آقا سید خبرداشتم ۱۴ تا سکه نه کم نه زیاد در غیر اینصورت همه چیز را به هم می زد. من هم که دیگر یک دل نه صد دل رفته بودم پی کارم...
شب نامزدی هم از راه رسید اقوام درجه یک آمدند و انگشتر آوردند چادر سفید و پارچه و یک سبد گل .صحبت به مهریه رسید و قلب من لحظه به لحظه به کف پایم نزدیکتر. پدر گفت ۱۲۴ تا سکه .پدر آقا سید این پا و آن پا شد اگه اجازه بدین نظر آقا سید رو هم بپرسیم؟آقا سید شروع کرد:بسم الله الرحمن الرحیم. مهریه حق زنه و به گردن شوهره که اون رو پرداخت کنه من باید چیزی رو بپذیرم که از عهده اش بربیام وگرنه حق الناس به گردنم می افته. اگه شما اجازه بدین به نام ۱۴ معصوم ۱۴ سکه.
سکوت همه جا رو گرفت. نگاه ها به سمت من خیره شد بابا پرسید: طهورا جان بابا شما موافقی؟ چنان بله ای گفتم که هنوز که هنوز است خودم خجالت می کشم. همه چیز تمام شده بود و مانده بود یک صیغه عقد موقت تا زمانیکه کار آزمایشگاه و محضر تمام شود . نظرها متفاوت بود آخر سر قرار شد برویم سر مزار شهدای گمنام و آنجا صیغه عقد موقت مان را بخوانیم . به مدت ۲ هفته به طور موقت به هم محرم شدیم تا کارهای آزمایشگاه و بعضی خریدهای ابتدایی تمام شود.
به زودی عازم آزمایشگاه شدیم و این آغاز سختی های طهورا شد....