فرازونشیب زندگی طلبگی ما(همنفس طلبه)

هم قدم تا خدا آباد

همنفس طلبه

طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

عاشورا گذشت ....

عاشورا گذشت و باز من زنده ماندم . از خودم در عجبم ...! می شنوم و جان از کالبدم به در نمی شود. چه جان سخت شده ام من ...!!


بزرگی می گفت : این تحمل ، محصول دست ولایت است بر قلوب شیعیان . تا جان از کف ندهند در اندوه این مصیبت عظمیم ... میان هروله هایم و جدالم با رفتن و ماندن ، فریاد خودم را می شنیدم که : شما را به خدا ، بگذارید از شرم این بی شرمی بشریت ، قالب تهی کنم . دست ولایتتان را از این قلب نیم سوخته بردارید شاید باز ایستد از این تپش های مدام ...


کنارم دخترکی بال بال می زد . میان فرازهای ناحیه ی مقدسه ، انگار داشت جان می داد . میان آشفته بازار روز دهم محرم ، میان هیاهوی اضطرارِ ظهرِ روز دهم ، از ترس از دست رفتن دخترک مرتب به پاهایش دست می کشیدم تا مطمئن شوم هنوز زنده است . هنوز جان دارد .

دخترک ده ساله بود ... با موهایی خرمایی و گیس بافته شده ... 

میان فرازهای ناحیه ی مقدسه ، دیدم که دارد پَر پَر می زند . خودم را دیدم که دست انداخته ام زیر بدنش و میان جمعیت زنها ، فریاد می زنم .... دخترک دارد جان می دهد ...


کاش من بجای او بودم . روح او لطیف تر از این حرفها بود و روح من سنگ تر از این حرفها ....


تمام حجت من بر مسلمانی ، روی نیزه های آخته خودنمایی می کرد . من حقیقت را عریان می دیدم . من حقیقت را دیدم ... پاره پاره ....

تمام دشت ، پر از حقیقت شده بود ....

ماه هاشمی من بر روی نیزه ها بر این همه سخت جانی ام لبخند می زد ....

عاشورا گذشت و من هنوز زنده ام ....

موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۵ ، ۰۰:۵۵
سیده طهورا آل طاها

فرزندش را خیلی دوست داشت . 

خیلی ، شاید واژه ی کاملی برای بیان میزان علاقه اش به فرزندش نبود . اما چه می شود کرد که گاهی قدرت واژگان ، در همین حد است و بیش از این توقع داشتن از حروف و کلمات ساده لوحانه است . 

این علاقه باعث شده بود تا تمام هم و تلاش خود را برای تربیت مهدوی او بکند . از زمانی که کودکش چیزی بیشتر از یک نقطه ، در وجودش نبود تا حالا که برای خودش قد کشیده بود ، بزرگ شده بود و از آب و گل در آمده بود . 

هر چه فرزندش بزرگتر می شد ، دست و پا زدن های مادر هم بیشتر می شد . هر چه فرزندش برومندتر می شد ، هر چه زیباتر می شد ، هر چه هوش سرشارش بیشتر خودنمایی می کرد مادر بی تاب تر می شد . 

همسرش قصد سفر به کربلا داشت. زن تا جلوی در خانه بدرقه اش کرد . مرد پرسیده بود سوغات چه می خواهید ؟ زن گفته بود : کفن . مرد به خیالش زن ، کفن را برای خودش می خواهد ، ایستاد که : این چه حرفیست بانو ، صد سال زنده باشید ان شاالله . زن خندیده بود که : ان شاالله . خیالتان راحت آقا من شما را به دست کسی نمی سپارم . حالا حالاها باید تحملم کنید و با من بسازید . مرد خندید . زن هم ...

زن گفت : برای خودم نمی خواهم ، برای کسی است . 

زن به مردش نگفت این کفن را برای فرزندش می خواهد .

زن امیدوار بود . اطمینان داشت . مادر بود . می خواست فرزندش را  ، فرزند همه چیز تمامش را تقدیم آقایش کند . یقین داشت که امام زمانش ، این کمترین را از او خواهد پذیرفت . این پذیرش همه امید زن ، همه امید مادر بود . 

تا آن روز ...

دکترها می گفتند : فرزندتان به بیماری بدخیمی مبتلاست . بیماری که او را چهل بهار بیشتر زنده نمی گذارد . بیماری که ریه هایش را می پوساند . بیماری که ....

چه اهمیتی داشت که این بیماری چه بود . نامش چه بود . آنچه برای مادر رنج آور بود این بود که دیگر فرزندش را نمی تواند به امام زمانش تقدیم کند . آنچه مهم بود این بود که درد این بیماری ، فرزندش را به مرور و ذره ذره آب خواهد کرد و نه مثل گلوله ای که زود او را به خدایش برساند .

او دیگر خودش را مادر وهب نمی دید که رزم آوری فرزندش را در میدان مبارزه به تماشا بنشیند و قد و بالایش را قربان  ، صدقه برود . آنچه می دید مادری بود که فرزندش ، در مبارزه با بیماری روی تخت سرد بیمارستان است. از این بیمارستان به آن بیمارستان..

تمام غصه اش شده بود اینکه فرزندش به مرگی جز شهادت از دنیا برود . 

رنج بیماری وجودش را ، حس مادری اش را نشانه رفته بود . احساسش را شعله ور کرده بود ولی غصه این اندوه ، جگرش را آب می کرد .

دست به دامن باب الحوائج شده بود . دست به ریسمان علمدار کربلا آویخته بود . هر چه بیشتر می خواست اما ... کمتر می گرفت ... 

دلش شکست . دلش گرفت . خواست به رسم عرب های بادیه ، که هر بار به حاجت خواهی در خانه ی عباسِ علی (ع) می روند انگشت اشاره را به سمت ضریح مقدسش نشانه می روند و تهدید می کنند که اگر حاجتشان را ندهد به شکایت پیش پدرش ، علیِ مرتضی می روند ؛ عمل کند . دیده بود که اعراب بادیه با این کار چطور حاجت می گیرند . 

دهان باز کرده بود به شکایت . شکایت به عباس . عباسِ حسین ...

اما .... مگر می شد . او عباس بود . عباسِ علی ، عباسِ زهرا ، عباسِ حسین ، عباسِ زینب .....

مادر در خودش مچاله شد . زن در خودش آتش گرفت . همسرِمرد در شعله های خودش می سوخت .صدای خودش را می شنید ... فدای سرت .. فدای سرت عباسِ علی ، عباسِ زهرا ، عباسِ حسین ، عباسِ زینب ... فدای سرت اگر فرزندم خوب نشد . مرا چه به شکایت . شکایت از چون تویی ؟! هیهات ... که هستم مگر من ؟! 

زن لب فرو بست . مادرلب فرو بست و راضی شد . همسر لب فرو بست و برای احساسش فاتحه خواند ...


۳۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۱۴ مهر ۹۵ ، ۱۵:۴۸
سیده طهورا آل طاها

شب اول محرم ، سینه زنت آرزوشه ، با دستای یه پیرغلامت پیرهن سیاه بپوشه ...


باز محرم از راه رسید و من دیوانه و آشفته ی توام ....


باز محرم از راه رسید و من واله و شیدا ، کوچه به کوچه تو را می جویم ...


باز محرم از راه رسید و من ناباورانه ، زنده ام ، نفس می کشم . چه درد جانکاهیست این نفس های مدام ، این نفس های بریده بریده . نفس هایی که مرا می برد تا روز دهم ... تا عاشورا...


باز محرم از راه رسید و من ناباورانه زنده ام ، می شنوم . چه درد جانکاهیست این شنیدن های پی در پی . گوشهایم مرا می برند تا فریاد استغاثه ی طفلکانت ... تا مظلومیتت . تا غریو هل من ناصرت....


باز محرم از راه رسید و من ناباورانه زنده ام ، می بینم . چه درد جانکاهیست این دیدن . چشمهایم از حدقه بیرون می آید ، بیرون نمی آید ... چشمهایم مرا راه می برند . می برند تا گودال ، تا حسین آباد .... 


خدایا ، این تن نحیف ، این دستان لرزان ، این قلب شرحه شرحه تاب محرم ندارد . مرا از محرم بگیر. بگذار این تن رها شود از این رنج مدام . این درد مرا در خودش فرو خواهد برد . 


موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۵ ، ۲۱:۱۵
سیده طهورا آل طاها

* استفاده بیش از حد از صفحه های نوری مثل تلوزیون ، کامپیوتر و تلفن همراه و... امواجی را به بخشی از مغز انعکاس می دهد که مسئولیت برنامه ریزی و کنترل رفتار را دارد . 

این وسایل قدرت برنامه ریزی و کنترل اعمال را از فرد می گیرد.


** نکاتی در سلامت جنسی کودکان و نوجوانان :

- جدا خوابی از حدود دو سالگی

- پدر و مادرها برای جلوگیری از ایجاد حساسیت در مواردی که نیاز نیست ؛ در اتاقشان را باز بگذارند . اینکه پدرو مادر یک اتاق به بچه بدهند و هر وقت خواستند وارد آن اتاق بشوند در بزنند ، درست نیست.

اینکه بچه ها اتاق داشته باشند برای درس خواندن و خوابیدن اشکالی ندارد اما اینکه اتاق حریم شخصی شان شود و در آن بسته باشد و پدر و مادر برای ورود به آن اجازه بگیرند درست نیست.

ما در روایات داریم که بچه ها 3 نوبت هنگام ورود به اتاق والدین اجازه بگیرند : صبح ، عصر و شب. 

اما هیچ جا نداریم که والدین اجازه بگیرند. 

- کامپیوتر را نباید در اتاق شخصی بچه ها گذاشت خصوصا اینکه صفحه مانیتور رو به دیوار نباید باشد بلکه به شکلی باشد که والدین به آن کنترل داشته باشند و در معرض دید والدین باشد.



موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۵ ، ۰۹:۳۱
سیده طهورا آل طاها