فرزندش را خیلی دوست داشت .
خیلی ، شاید واژه ی کاملی برای بیان میزان علاقه اش به فرزندش نبود . اما چه می شود کرد که گاهی قدرت واژگان ، در همین حد است و بیش از این توقع داشتن از حروف و کلمات ساده لوحانه است .
این علاقه باعث شده بود تا تمام هم و تلاش خود را برای تربیت مهدوی او بکند . از زمانی که کودکش چیزی بیشتر از یک نقطه ، در وجودش نبود تا حالا که برای خودش قد کشیده بود ، بزرگ شده بود و از آب و گل در آمده بود .
هر چه فرزندش بزرگتر می شد ، دست و پا زدن های مادر هم بیشتر می شد . هر چه فرزندش برومندتر می شد ، هر چه زیباتر می شد ، هر چه هوش سرشارش بیشتر خودنمایی می کرد مادر بی تاب تر می شد .
همسرش قصد سفر به کربلا داشت. زن تا جلوی در خانه بدرقه اش کرد . مرد پرسیده بود سوغات چه می خواهید ؟ زن گفته بود : کفن . مرد به خیالش زن ، کفن را برای خودش می خواهد ، ایستاد که : این چه حرفیست بانو ، صد سال زنده باشید ان شاالله . زن خندیده بود که : ان شاالله . خیالتان راحت آقا من شما را به دست کسی نمی سپارم . حالا حالاها باید تحملم کنید و با من بسازید . مرد خندید . زن هم ...
زن گفت : برای خودم نمی خواهم ، برای کسی است .
زن به مردش نگفت این کفن را برای فرزندش می خواهد .
زن امیدوار بود . اطمینان داشت . مادر بود . می خواست فرزندش را ، فرزند همه چیز تمامش را تقدیم آقایش کند . یقین داشت که امام زمانش ، این کمترین را از او خواهد پذیرفت . این پذیرش همه امید زن ، همه امید مادر بود .
تا آن روز ...
دکترها می گفتند : فرزندتان به بیماری بدخیمی مبتلاست . بیماری که او را چهل بهار بیشتر زنده نمی گذارد . بیماری که ریه هایش را می پوساند . بیماری که ....
چه اهمیتی داشت که این بیماری چه بود . نامش چه بود . آنچه برای مادر رنج آور بود این بود که دیگر فرزندش را نمی تواند به امام زمانش تقدیم کند . آنچه مهم بود این بود که درد این بیماری ، فرزندش را به مرور و ذره ذره آب خواهد کرد و نه مثل گلوله ای که زود او را به خدایش برساند .
او دیگر خودش را مادر وهب نمی دید که رزم آوری فرزندش را در میدان مبارزه به تماشا بنشیند و قد و بالایش را قربان ، صدقه برود . آنچه می دید مادری بود که فرزندش ، در مبارزه با بیماری روی تخت سرد بیمارستان است. از این بیمارستان به آن بیمارستان..
تمام غصه اش شده بود اینکه فرزندش به مرگی جز شهادت از دنیا برود .
رنج بیماری وجودش را ، حس مادری اش را نشانه رفته بود . احساسش را شعله ور کرده بود ولی غصه این اندوه ، جگرش را آب می کرد .
دست به دامن باب الحوائج شده بود . دست به ریسمان علمدار کربلا آویخته بود . هر چه بیشتر می خواست اما ... کمتر می گرفت ...
دلش شکست . دلش گرفت . خواست به رسم عرب های بادیه ، که هر بار به حاجت خواهی در خانه ی عباسِ علی (ع) می روند انگشت اشاره را به سمت ضریح مقدسش نشانه می روند و تهدید می کنند که اگر حاجتشان را ندهد به شکایت پیش پدرش ، علیِ مرتضی می روند ؛ عمل کند . دیده بود که اعراب بادیه با این کار چطور حاجت می گیرند .
دهان باز کرده بود به شکایت . شکایت به عباس . عباسِ حسین ...
اما .... مگر می شد . او عباس بود . عباسِ علی ، عباسِ زهرا ، عباسِ حسین ، عباسِ زینب .....
مادر در خودش مچاله شد . زن در خودش آتش گرفت . همسرِمرد در شعله های خودش می سوخت .صدای خودش را می شنید ... فدای سرت .. فدای سرت عباسِ علی ، عباسِ زهرا ، عباسِ حسین ، عباسِ زینب ... فدای سرت اگر فرزندم خوب نشد . مرا چه به شکایت . شکایت از چون تویی ؟! هیهات ... که هستم مگر من ؟!
زن لب فرو بست . مادرلب فرو بست و راضی شد . همسر لب فرو بست و برای احساسش فاتحه خواند ...