فرازونشیب زندگی طلبگی ما(همنفس طلبه)

هم قدم تا خدا آباد

همنفس طلبه

طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

من شدیدا" معتقدم که می شود از تمام لحظات برای یاد دادن و یاد گرفتن استفاده کرد . حتی وقتی میان انبوهی از کتابها و دفترهای مدرسه نشسته ای و داری بر روی تک تک آنها اسم دخترانت را می نویسی. حتی وقتی کیف های سال گذشته بچه ها را بیرون می آوری و لوازم التحریرهای شان را به عدالت میان آنها تقسیم می کنی . حتی وقتی وسط کشمکش های کودکانه و دعواهایشان بر سر فلان پاک کن یا فلان رنگ دفتر نشسته ای و آستانه ی تحملت رو به اتمام می رود .

اولین روزی را به خاطر آوردم که می خواستم به دخترهایم یاد بدهم تا خلاف جریان آب شنا کنند. همه دخترها در تمام طول مدرسه از لوازم التحریرهاییاستفاده می کنند که یا عکس های رنگارنگ باربی برآن نقش بسته یا برچسب های سیندرلا و سفید برفی هایشان در میان هیاهوی کودکانه و دخترانه شان خودنمایی می کند . اما بنا بود من به دخترانم بیاموزم که در فرهنگ ایرانی و اسلامی ما جایی برای سیندرلا و سفید برفی نیست . قرار بود من به جای این نمادهاوقهرمانهای دروغین ، قهرمان های واقعی و راستین کشورم را که عزت و سربلندی اسلامی و ایرانی مان بند قطره قطره خون آنهاست ؛ جایگزین کنم . اولش یک علامت سوال بزرگ بر چهرهای معصومانه شان نقش بسته بود . کارم این شده بود که مرتب توضیح بدهم تصویری که الان بر دفتر مشق شان نقش بسته ، تصویر مردی است که حسرت گفتن یک آخ را بر دل دشمنان این مرز و بوم گذاشت . باید اعتراف کنم خلاف جریان آب شنا کردن کار سختی است . درست مثل وقتی که تلاش می کنی از پله برقی هایی که به پایین می روند رو به بالا حرکت کنی. اما امروز خوشحالم که وقتی برای خرید دفتر به مغازه می روم چشمان دخترانم از دیدن دفترهایی که تصویر مبارک آقا یا شهدا بر آن نقش بسته برق می زند . از اینکه می شنوم دوستان صبورا به پیروی از او دفترهای مشق شان را به عکس های شهدا زینت می دهند خدا را شاکرم .

وقتی که صبورا کیف مدرسه اش را می بست برای چند لحظه غیبش زد . وقتی برگشت ، دیدم که چیزی را به کیف مدرسه اش سنجاق می کند . نگاه کردم . عکس شهید هسته ای ، مصطفی احمدی روشن بود . همان که از نمایشگاه کتاب امسال خریده بود . نگاهم کرد و گفت : این عکس را روی کیفم می زنم که هر وقت خواستم در درس خواندنم کوتاهی کنم ، چشمم به احمدی روشن بیفتد و خجالت بکشم . فرصت مغتنم بود پس ادامه دادم : هر وقت تنبلی به جانت چنگ انداخت یادت بیفتد که برای آرامش امروز تو پشت این نیمکت ها " علی " های زیادی یتیم شدند.



۷۸ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۳۲
سیده طهورا آل طاها

منزل ما طبقه ی چهارم یک آپارتمان کوچک است . بدون آسانسور . تمام سعی ام را می کنم که جوری برنامه ریزی کنم تا کمتر از پله ها پایین و بالا کنم اما بیشتر وقتها این برنامه ریزی به ثمر نمی نشیند. به دلیل مشغله های فراوان آقا سید و همین طور ماموریت هایی که دارند ، تمام مسئولیت های خانه به دوشم می افتد . بعضی وقتها دقت می کنم می بینم که چهارده بار از پله ها بالا و پایین رفته ام . اقرار می کنم که اشکم در می آید . گاهی وقتی برای آخرین بار از پله ها بالا می آیم ؛ مدتی در سکوت روی مبل فرو می روم و امیدوارانه از خودم که غرق در شگفتی هستم می پرسم " یعنی این بار آخر بود ؟ یعنی دیگر لازم نیست که از پله ها پایین بروم و باز بالا بیایم ؟ " و امان از خستگی ....


هفته ی گذشته ، درست چند روز قبل از برنامه سفرمان به مشهد مقدس ، بعد از یک هفته که از بیماری خودم و بچه ها می گذشت ؛ تازه آقا سید مریض شد . یک آنفلوآنزای سخت . تب بالا و در کنارش ضعف عمومی بدن با ناجوانمردی هر چه تمام تر به آقا سید حمله کرده بود . من که تازه از یک هفته بیماری سخت خودم و بچه ها خلاصی پیدا کرده بودم وارد مرحله ی تازه ای شده بودم . باید بگویم حاضرم من مریض بشوم اما آقا سید نه . قبول کنیم که مردها وقتی مریض می شوند انگار ستون خانه فرو می ریزد. از آنجاییکه آستانه تحمل آقایان در برابر درد و بیماری پایین تر از خانمهاست ، موقع مریضی واقعا توان و طاقت خانمهای خانه محک می خورد . برای کمک به شرایط آقاسید تمام بار کارهای خانه را به دوش گرفتم . آن روز هم از روزهایی بود که آنقدر از پله ها پایین و بالا رفته بودم که دیگر شمارش آن از دستم در رفته بود. بالاخره بعد از تلاش و پشتکار فراوان موفق شدم همسر را راهی مطب دکتر کنم . حدسم کاملا درست بود . به دلیل فشار خون پایین باید سرم می زدند . تلفن زدم و راضی شان کردم که همانجا بمانند و سرم را بزنند شاید حالشان بهتر شود . 

نگاهی به ساعت دیواری انداختم .عقربه ها ساعت 9 شب را نشان می داد . سوپ روی گاز آرام آرام می جوشید . غذای بچه ها در حال دَم کشیدن بود . خیلی خسته بودم . دلم می خواست چند لحظه روی مبل بنشینم اما یادم آمد می توانم در این شرایط تب و درد کنار همسر باشم . غذا را به صبورا سپردم و از خانه بیرون رفتم . سر راه یک کمپوت آناناس خریدم و خودم را به درمانگاه رساندم. همسر با تَن تَب دار روی تخت افتاده بود. چشمهایش بسته بود . تسبیحش را در دست می چرخاند و زیر لب ذکر می گفت . آرام از پله ها پایین رفتم . مرا که دید نیم خیز شد. گفتم : فکر می کردی نمی آیم ؟ گفت : همه اش چشم به راهت بودم .

سرم تمام شده بود و من باز هم باید از پله ها بالا می رفتم . در ذهن خسته ام مرور کردم : گاهی می شود با کارهای کوچک ، دل کسی را به دست آورد و محبت میان دو نفر را بیشتر کرد .

آن شب تا صبح بالای سرش نشستم . توی تب می سوخت . قبل از نماز صبح اصرار هایم برای کنسل کردن سفر به جایی نرسید . هر چقدر می گفتم : با این حالی که شما دارید سفر به صلاح نیست می گفتند شما کاری نداشته باش . ما سفر را طبق برنامه می رویم .

رفتم تا داروهایش را بیاورم . دیدم با آن حال نزار رو به قبله نشسته و با سوزی عجیب زیارتنامه امام رضا می خواند و اشک می ریزد. جلو نرفتم اما می شنیدم که زیر لب چیزهایی می گوید و حرفهای می زند .

مدتی بعد هیچ خبری از تب و بیماری نبود . گویا امام رئوف اذن دخول داده بودند .

۶۰ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۱۰
سیده طهورا آل طاها

صبورا برای یک کار پزشکی نیاز به انداختن عکس رادیولوژی داشت . 

آن روز بعد از کمی تاخیر همراه پدرش برای انداختن عکس راهی شد . مسئول رادیولوژی تذکر داده بود که موقع انداختن عکس گوشواره ها و گردن بند و هر چیز فلزی دیگر باید برداشته شود .

پدر صبورا بیرون اتاق منتظرش بود و از آنچه داخل می گذشت بی اطلاع بود. صبورا تعریف می کرد :

مسئول رادیولوژی گفت : روسری ات را باز کن همین که دور گردنت باشد کافیست . عکس باید دقیق باشد. سپس ادامه داده بود : کمی هم روسری ات را عقب تر بکش . صبورا دنباله ی حرفش را گرفت که : روسری ام را دور گردنم بستم . کمی آن را عقب تر دادم . مسئول رادیولوژی عکس اول را انداخت . آماده شد تا عکس بعدی را بیندازد که متوجه شدم موهای جلوی سرم بیرون ریخته . سعی می کردم موهایم را داخل روسری فرو کنم که به نظرم آمد ؛ عکس رادیولوژی از صورت است نه از گردن . پس چرا باید گردنم پیدا باشد . روسری را باز کردم گردنم را کاملا پوشاندم ،روسری را جلوتر کشیدم ولی دقت داشتم که گردی صورتم برای عکس کاملا مشخص باشد. حالا نه گردنم پیدا بود و نه موهای جلوی سرم . مسئول رادیولوژی برگشت . نگاهم کرد . گفت : روسری ات را درست کردی ؟ محکم و جدی گفتم : بله برای عکس رادیولوژی صورت نیازی نیست گردنم مشخص باشد . موهای جلوی سرم افشان شود . همین گردی صورت کافیست . شما کارتان را انجام بدهید . 

مسئول رادیولوژی دو تا عکس بعدی را گرفت و بیرون رفت .

* یادمان باشد اگر فلسفه ی حجاب را ریشه ای برای بچه ها بازگو کنیم و با آن مثل یک دیکته ی رونویسی شده ی اجباری برخورد نکنیم ، بچه ها که ذاتا" شیفته ی پاکی و نجابت هستند به آن گرایشی فطری پیدا می کنند . از حریم خود دفاع می کنند و عرصه را برای کوچکترین سوءاستفاده باز نمی گذارند.

نکته بعدی اینکه : سعی کنیم تا جاییکه برایمان مقدور است دخترهایمان را همراه پدرانشان به دکتر بفرستیم تا بیشتر مورد احترام واقع شوند . همراهی پدرها در کنار دخترانشان حس خوب پشتوانه داشتن را در دخترها ارضا می کند . بیشتر دخترانی که به جنس مخالف گرایش دارند ، دخترانی هستند که رابطه ی عاطفی خوبی با پدرانشان ندارند و حس پشتوانه داشتن یا تکیه گاه داشتن در کنار یک فرد قوی تر را تجربه نکرده و ارضا نشده اند . لذا توصیه می شود که پدرها گاهی برای گرامی داشتن دخترانشان و برآورده کردن این نیاز ذاتی آنها  ، تفریحات دو نفره را در برنامه کارشان قرار دهند.

همین طور مادرها برای آموزش غیرتمند بودن و ایجاد حس اعتماد به نفس به پسرانشان ؛ گاهی تفریحات دو نفره با آنها را در لیست کارهای هفتگی شان قرار دهند تا پسرها این فرصت را داشته باشند تکیه گاه بودن و مراقبت از جنس لطیف تر از خود را تجربه کنند. 

** همین الان نوشت :

سریال " در چشم باد " که شاهد بازپخش آن از شبکه افق هستیم ، انصافا" کار تاریخی کم نظیری است که تماشای آن خالی از لطف نیست . صرفنظر از برخی ایرادات که می شود به آن گرفت ، نقاط قوت این سریال آن قدر زیاداست که ببیننده را با بخش های مهمی از تاریخ معاصر ایران زمین آشنا می کند . من اصرار دارم که بازپخش این سریال را در کنار بچه ها تماشا کنم . ممکن است تماشای یک سریال تاریخی که به واگویه کردن بخش وسیعی از وقایع تاریخ معاصر ایران پرداخته از منظر بچه ها جالب به نظر نرسد ، لذا برای تشویق کردن بچه ها به تماشای سریال در کنار هم به شیوه های مختلف متوسل می شوم . مثل همین امروزسفره ی نان و پنیر و گوجه و خیار عصرانه را روبروی تلوزیون چیدم تا به بهانه خوردن عصرانه کنار هم ، این سریال تاریخی را مشاهده کنیم . بچه ها از دیدن بعضی آداب و رسوم و وقایع مربوط به حماسه بزرگ مرد ایران "میرزا کوچک خان جنگلی " شگفت زده می شوند . 

** بعدا" نوشت :

مهرگان بانوی عزیز و بانوی طلبه بزرگوار که هر دو لطف کرده و بنده رامحرم دانستید ،محبت فرموده و کامنت خصوصی نگذارید . وقتی کامنت شما خصوصی باشد امکان پاسخگویی و انتشار آن برای بنده مقدور نیست و شرمنده شما می شوم .درصورتیکه تمایل به انتشار متن کامنت تان را ندارید ، بفرمایید تا متن را ستاره دار کنم . لطفا مجددا" یک کامنت بگذارید.

۳۷ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۳۳
سیده طهورا آل طاها