فرازونشیب زندگی طلبگی ما(همنفس طلبه)

هم قدم تا خدا آباد

همنفس طلبه

طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

موقع بیرون آمدن از خانه ، خودش را توی آیینه ی قّدی خانه برانداز کرد . چادرش را جلوتر کشید . باز هم جلوتر. توی دلش به خودش آفرین گفت : احسنت به این حجابی که دارم . چه حجاب کاملی . واقعا" توی دوستان دانشگاهی کسی هم هست که بتواند عین من حجاب بگیرد ؟! بعد آخرین نگاه را به آیینه انداخت و با اطمینان گفت : نه گمان نکنم . 
بیرون از خانه ، داخل مترو ، توی تاکسی حتی در حیاط دانشگاه از دیدن دخترهای هم سن و سالش که حجابشان چنگی به دل نمی زد بیزار بود . زیر لب هر چه لعن و نفرین می دانست نثارشان می کرد : یک مشت دختر هرزه و بی حیا .... خدا لعنتتان کند ... 
توی کلاس هم وضع همین طور بود . با این تفاوت که به جز خودش دوستان و اطرافیانش هم از حیا و حجابی که داشت تعریف می کردند . گاهی هم پیش می آمد که به او غبطه می خوردند. این تعریف و تمجید ها حس خوشایندی به او می داد . بعضی وقتها سر سجاده نمازش می نشست و با خودش زمزمه می کرد : واقعا" خدا دیگر چه می خواهد . نمازم را که می خوانم ، آنهم اول وقت . روزه هایم را هم که می گیرم . اهل گناه هم نیستم . حجابم هم که حرف ندارد . بنده ای به این خوبی هستم . 
بعضی وقتها از آنچه به زبان می آورد ، دلش می لرزید . حسی در اعماق وجودش به او می گفت که یک جای کار، اساسی می لنگد . 
........
............
شب قدر بود . شب توبه . شب چنگ زدن به ریسمان الهی . شب استغاثه . خیلی تلاش می کرد . خیلی زور می زد . اما هر چه بیشتر تلاش می کرد ، کمتر به نتیجه می رسید . انگار اصلا چشمه ی اشکش خشک شده بود . هیچی ... حتی یک قطره .. حرص می خورد . در تاریکی شب به اطرافش نگاه کرد همه گریه می کردند همه از ته دل گریه می کردند . سبک می شدند . اما او و تلاش هایش به جایی نمی رسید . آن سوتر خانمی نشسته بود که اتفاقا از نظر حجاب اصلا به پای خودش نمی رسید . اما داشت خوب با خدا حرف می زد . استخوان سبک می کرد . تکان های بی امان شانه اش حکایت از سبک شدن دلش داشت . چرا؟! 
چرا او می تواند و من نمی توانم . من که از او بهترم . حجابم . اعتقاداتم . !! پس چرا او می تواند و تلاشهای من برای ارتباط با خدا به جایی نمی رسد .؟! کلافه شده بود . اما حس می کرد که دارد به جواب سوالش می رسد . اینکه کجای کار می لنگد ؟ چرا آرامش درونی ندارد ؟
در همین حال بود که صدای مردم او را به خودش آورد : بعلی ابن موسی ... بعلی ابن موسی ... آه از نهادش بلند شد . دارد تمام می شود . رسیده اند به امام هشتم . الان سفره را جمع می کنند و من هنوز نفهمیده ام که عیب کارم کجاست . یکباره چنگ زد به آستان کریمانه ی علی ابن موسی الرضا . یا امام رضا عیب کارم کجاست ؟ شما را به حق جوادتان ... شما را به حرمت عمه تان .... جماعت هنوز می گفتند : بعلی ابن موسی ... بعلی ابن موسی ... هول و ترس به جانش چنگ زد . ترس از تمام شدن فرصت امانش را بریده بود . یا امام رضا به حق باب الحوائج علی اصغر ، کمکم کنید.
یادش آمد .... فهمید ... یادش آمد که ، از حرفهای دیگران برای تایید خودش استفاده کرده نه تعدیل خودش . یادش آمد که آدمی مثل او هرگز تسلیم نمی شود . نه تسلیم خدا و نه تسلیم ولی خدا.
یادش آمد تا گردن گرفتار عَُجب شده است . یادش آمد که استادش عجب را آفت جمع های مذهبی می دانست . یادش آمد استادش حرفهای دیگر هم زده بود . گفته بود : دقت کرده اید چرا گاهی توی روضه ها هر کاری می کنید نمی توانید گریه کنید اما همان خانم مانتویی که حجابش از شما پایین تر است گریه که نه ، زار می زند ؟ چون او خوب می داند که خطا می کند . می داند که اشتباه کرده برای اشتباهش شرمنده است و گریه می کند . شاید هم توبه کند و آنوقت پاک شود از ناخالصی ها اما شما پیوسته خودتان را بهتر می دانید . برتر می دانید . من .... این "من "گفتن ها بیچاره تان می کند. دست بردارید از این "من" .. دست بردارید از این عجب ، با عجب نمی شود به کبریا رسید .
به خودش آمد . مردم می خواندند ... بالحجة ... بالحجة .... یکباره فریاد زد . چنگ بر صورت انداخت . خودش را دید که چقدر حقیر و ذلیل و زبون است . مثل آدمی که با آخرین رمق هایش ، تلاش می کند تا از اعماق چاه بیرون بیاید ، آخرین تلاشش را کرد . " خدایا به حق صاحب الزمان ... یا صاحب الزمان به حق عموی علمدارتان ..... الهی العفو ...." اشک مثل سیلاب راه خودش را به بیرون یافته بود و فوران می زد . 
جماعت همچنان می خواندند : بالحجة ... بالحجة .. بالحجة...
۴۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۴ ، ۱۶:۳۴
سیده طهورا آل طاها

محرم هنوز تمام نشده است . امروز دومین روز از محرم است . مگر غیر از این است که فاجعه ی کربلا از فتنه سقیفه شروع شد ؟ مگر غیر از این است که دستانی که در سقیفه با کودتاگران بیعت کرد سالها بعد از آستین شیطان به در آمد و قربه الی الله بر پسر پیامبر شمشیر فرود آورد ؟ مگر غیر از این است که آتشی که ازخیمه های آل الله بالا رفت همان آتشی بود که درب خانه ی وحی را سوزاند؟ مگر غیر از این است که ریسمانی که برگردن سجاد آویخته شد همان ریسمانی بود که برگردن امیرالمومنین علی آویخته شد ؟ و مگر غیر از این است که فرمود : برای ما اهل بیت روزی مصیبت بار تر از عاشورا نبود مگر روز سقیفه و هجوم به خانه ی امیرالمومنین و آتش زدن درب خانه و قتل محسن ..

پس ....

محرم هنوز تمام نشده است . امروز دومین روز محرم است . جماعتی که به سرکردگی رئیس کودتا، درب خانه ی ولایت را به آتش کشیدند همان جماعتی بودند که تا یک هفته ی قبل ملاقات با علی و زهرا را باعث افتخار خود می دانستند.

محرم هنوز تمام نشده است . امروز دومین روز محرم است .

*********************************************************************

دخترک وارد مترو شد . با موهایی که از دو طرف شالش آویزان شده بود . 

دخترک وارد مترو شد . با لبهای سرخ . با گونه های رنگین . 

دخترک وارد مترو شد . با چیزی که به بلوز شباهتش بیشتر بود تا مانتو . با ساپورتی که ساق پاهایش را به رخ همه می کشید .

دخترک وارد مترو شد . اما جلوتر که می رفت اوضاع را غیر عادی تر می دید. صدایی می آمد . صدای مویه های یک زن . صدا جوان به نظر نمی آمد . جلوتر رفت . جلوتر و باز هم جلوتر. درست بود . صدا ، صدای مویه های یک پیرزن بود. مویه ها بلند و بلندتر می شد . زنها اطراف پیرزن را گرفته بودند. هرکس چیزی می گفت . صدایی می گفت : از دست گرانی است . امان از گرانی و اجاره خانه ها. صدایی دیگر ادامه داد : از دست بی وفایی اولادش گریه می کند امان از این بچه ها. صدایی دیگر ... دخترک جلو رفت . جلوتر... مقابل پیرزن ایستاد. پرسید : مادر چی شده ؟ پیرزن نگاهی به دخترک انداخت . انگار که داغ دلش تازه شده باشد . چادر به صورت کشید و باز گریست . دخترک از میان صدای گریه های پیرزن می شنید : عزیز دل مادر . پسرگلم . عصای دستم . دخترک غصه خورد . پرسید : در عزای پسرتان گریه می کنید ؟ پیرزن سری به علامت تایید تکان داد. دخترک پرسید ؟ کی از دنیا رفتند ؟ پیرزن گریه هایش را خورد و پاسخ داد : سال 63 . توی جبهه . دخترک جا خورد . پرسید از سال 63 تا حالا...؟! تازه امروز یادتان افتاده که برای پسرتان عزاداری کنید . پیرزن نگاه عاقل اندرسفیهی انداخت و گفت : پسرم وصیت کرده بود که برای شهادتش گریه نکنم . برایش عزاداری نکنم . اما هروقت که دیدم حیا میان دخترانمان مرده . هر وقت که دیدم غیرت میان مردهایمان خشکیده. هروقت که دیدم کوچه و خیابان پر از بی حیایی و بی غیرتی و بدحجابی است می توانم برایش عزاداری کنم .

حالا وقتش شده دخترجان . وقت آن رسیده که برای پسرم عزاداری کنم . بعد انگار چیزی یادش آمده باشد دوباره مویه را از سر گرفت .

دخترک عقب عقب رفت . گامهایش را سریعتر کرد. با کف دستانش لبهای سرخ شده اش را پاک کرد. می خواست نام شهید را بپرسد اما جرات نداشت .

دخترک از مترو بیرون آمد . پله ها را رو به بالا دو تا یکی می کرد . می رفت . شاید به ملکوت ....

۳۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۴ ، ۱۴:۴۲
سیده طهورا آل طاها

دو سالی می شود که فاطمه را شناخته ام . دختری با یک چهره ی معصوم و دخترانه . ظریف با قدی متوسط . اوایلش برایم یک دختر بود مثل خیلی از دخترهایی که هرروز می بینم . اما کم کم فاطمه توجه مرا به خودش جلب کرد . 

پدرومادر فاطمه هر دو متولد کربلا هستند و این یعنی اصالتا" از مردم اهل عراق و عرب زبان هستند .  سالهای زیادی است که ساکن ایران شده اند . فاطمه و تمام برادرانش متولد این مرز و بوم هستند. همزمان با پیروزی انقلاب ، پدرومادر فاطمه که از مجاهدین عراقی بودند از بیم آزارهای رژیم بعث به ایران مهاجرت کرده بودند و اکنون سالهاست که در هوای این مرزو بوم نفس می کشند.

اولین چیزی که توجه مرا جلب کرده بود همین بود . همین که والدینش متولد کربلا هستند . ولی کم کم رفتارهای فاطمه برایم جالب شد . می دیدم که به شدت به انجام اعمال عبادی اش حساس و دقیق است . می دیدم که وقتی دستش را برای انجام کاری بلند می کند ، محکم لبه ی آستینش را به کمک انگشتانش می گیرد مبادا اندکی از ساق دستش نمایان شود . می دیدم که وقتی به دلیلی مجبور به همکلامی با نامحرم می شود آرام و متین و شمرده صحبت می کند . می فهمیدم که می خواهد آهنگ صدایش از نامحرم دور بماند . می دیدم که مستقیم به چشم نامحرم خیره نمی شود . نگاهش به زمین دوخته می شود و با متانت قدم برمی دارد . او تنها دختر مدرسه است که پوشیه می زند و هیچگاه نگاه ها و خنده های زیر زیرکی بچه ها او را از حجابش دور نمی کند.

فاطمه شیفته و شیدای امام حسین است . این را می شود از پیاده روی های اربعینش فهمید . وقتی که مصمم است با پای پیاده از مرز تا خود کربلا برود . کافیست که در مجلسی باشد و نام مولایش را بشنود . چنان بی خود از خود به سبک زنهای عرب هروله می کند که تماشایی است و تحسین برانگیز.

فکر می کردم که فاطمه در همین ها خلاصه می شود . اگر چه همین ها هم کم نیست اما ... همه ی اینها فاطمه هست و اینها همه فاطمه نبود . کم کم چیزهای بیشتری از فاطمه کشف کردم . او یک خانه دار به تمام معناست . دست پختش مثل خیلی از زن های عرب ، حرف ندارد . غذاهای عربی را خیلی خوب می پزد . گاهی در بازارچه ی مدرسه ، غذاهایش را به معرض نمایش می گذاردو بچه ها برای خوردن تکه ای از غذاهای فاطمه سرو دست می شکنند. 

تابستان امسال که بچه ها را برای شرکت در کلاسهای ورزشی می بردم و می آوردم ، از مادرش شنیدم که خیاطی می کند . در این کار هم مهارت نسبی خوبی دارد . گاهی با هم حرف می زنیم و من آثار پختگی در گفتار و رفتار را در او هویدا می بینم . 

حالا بعد از دو سال آشنایی با خانواده ی فاطمه می دانم که او آمادگی لازم برای تشکیل یک خانواده را دارد . به خوبی از پس اداره یک زندگی بر می آید . مادرش می گفت که این رسم ما عربهاست که دخترها را از سنین پایین برای زندگی مشترک آماده می کنیم .  

می شنیدم که فاطمه خیلی در جمع همشاگردی هایش نیست . اولش فکر می کردم شاید منزوی است اما کم کم فهمیدم فاطمه بیشتر از سنش می فهمد . بیشتر از سنش درک می کند . همین مسئله باعث شده که رفتارها و گفتارها و حتی دغدغه های دختران همسن و سالش به نظر برایش کودکانه بیاید . فاطمه دختر همین عصر است . همین زمانه . می پرسند : مگر می شود ؟ مگر می شود که یک دختر در این سن و سال از پس اداره یک زندگی بربیاد ؟ باید بگویم صرفنظر از بعضی استثنائات ، البته که می شود . این بستگی به تربیت صحیح والدین دارد . 

والدین فاطمه ثابت کرده اند که می شود . امکان دارد . کافیست که دیدمان را نسبت به فرزندانمان عوض کنیم . باور کنیم که می توانند . باور کنیم که خدایی که آنها را در 9 سالگی مکلف نموده و به آنها اذن بندگی داده ، یقینا" افق های طولانی تری را برای آنان رقم زده است . فقط کافیست که ما استعدادها و توانایی های ذاتی شان را بارور کنیم . آنقدر که به آخرین مدل لباس هایشان ، آخرین رنگ سال، آخرین موسیقی فلان خواننده ی اروپایی ، برایشان توجه می کنیم و به خیال خودمان اجازه می دهیم که بچه گی شان را بکنند و در آینده حسرت نکرده هایشان را نخوردند ، کمی فقط کمی آنها را باور کنیم . به آنها اعتماد کنیم . 

خواهیم دید که می شود تا در خانه ی همه ما یک فاطمه باشد . او ، فاطمه ... 14 سال دارد ....

۷۷ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۴ ، ۲۱:۳۸
سیده طهورا آل طاها