فرازونشیب زندگی طلبگی ما(همنفس طلبه)

هم قدم تا خدا آباد

همنفس طلبه

طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نقاشی کودک 2» ثبت شده است

سروکله زدن با بچه ها شیرینی خاص خودش را دارد . برخلاف تصور ما ، بچه ها عموما" تجزیه و تحلیل درستی از پیرامون خود دارند . مطالب را خیلی خوب درک می کنند و اغلب می توانند راه حل مناسبی برای سرکار گذاشتن بزرگترها پیدا کنند .

استاد ما آقای تراشیون بارها توصیه کرده اند که "پرت کردن حواس کودک " می تواند حربه ی خوبی در دست مادرها باشد . اما من خوب می دانم که حتی ایشان هم به این موضوع معترفند که بعضی از بچه ها هرگز "حواس شان" از" چیزی که دوست دارند " پرت نمی شود .

بعضی وقتها ، ما بزرگترها که اندکی هم دستی بر مطالعات مربوط به تربیت فرزند داریم ، تصور می کنیم که می توانیم بر افکار بچه ها مسلط شویم . راستش را بخواهید خیلی وقتها این طور نمی شود . به خودمان که می آییم می بینیم بچه ها ما را سوژه ی خنده ی خود کرده اند و ما ساده لوحانه قافیه را به آنها باخته ایم .

گاهی اوقات هم فکر می کنیم پشت هر حرکتی یا ورای هر نقاشی و صورتکی که از بچه ها می بینیم ، تفسیر خاص یا حتی عجیبی نهفته است اما واقعیت این است که بچه ها بعضی مواقع ساده تر و بی آلایش تر از آنی هستند که ما تصور می کنیم . 

می گویید نه ..؟ خب این هم یک نمونه اش :

یکی از اساتید تعریف می کرد : بنا به سفارش یکی از اقوام نزدیک ، برای تشخیص شرایط روحی دختر کوچولوی خانواده به منزلشون رفته بودم . این خانواده چهارنفره ، صاحب دو تا فرزند بودند یک دختر شیرین و البته حاضر جواب که چهارسالش بود و یک پسر هشت ساله که تازه وارد کلاس دوم شده بود . لازم به ذکر نیست که مثل تمام خواهر و برادرها چقدر با هم مشاجره داشتند .

القصه ... از دختر کوچک خانواده با هزار ترفند خواستم که برایم یک نقاشی از هر چیزی که دوست دارد بکشد . دخترک گمانم دلش به حالم سوخت و بعد از کلی آسمان و ریسمان بافتن مداد رنگی هایش را کف خانه پهن کرد و شروع به نقاشی کشیدن کرد.

نقاشی که تمام شد شوکه شدم . تا به حال همچین تصویری ندیده بودم . چند بار نقاشی را بالا و پایین کردم . زیر و رو کردم . اما چیزی دستگیرم نشد. راستش دلم شور افتاد . هزار و یک تفسیر به ذهنم رسید . نقاشی کاملا سیاه و سفید بود . تمام صفحه نقاشی پر از خطوط ساده یا کج و معوج بود.

دوباره نقاشی را با دقت بررسی کردم : یک دایره بزرگ کج و معوج وسط صفحه جاخوش کرده بود. اطراف دایره بزرگ ، دایره  های کوچک کشیده شده بود . کنار دایره های کوچک هم چند تا نقطه پررنگ سیاه بود . طاقت نیاوردم و نقاشی را پیش یکی از اساتید دانشگاه بردم تا با هم آنرا بررسی کنیم . او هم مثل من نقاشی را پایین و بالا کرد و دست آخر نظرش همان نظر من بود .

این کودک دچار آشفتگی روحی و بی نظمی روانی است و باید حتما" بررسی دقیق شود . دلم ریخت. هزار فکر و خیال به ذهنم هجوم آورد . بدتر از همه این بود که چطور این موضوع را به مادرش منتقل کنم. چطور او را که بین همه فامیل به داشتن روحیه حساس نسبت به فرزندانش معروف بود ، متقاعد کنم که ان شاالله چیز خاصی نیست و می شود موضوع را با آرامش و به زودی رفع و رجوع کرد؟

توی همین افکار بودم که خودم را جلوی خانه شان دیدم . مادر خانواده سینی چای را روی میز گذاشت و به دنبال آوردن وسایل پذیرایی به آشپزخانه رفت . فرصت را مناسب دیدم و دختر خانواده را صدا زدم.

دخترک از اینکه مجبور باشد از بازی دست بکشد دلخور بود اما هر چه بود راضی شد تا برای چند دقیقه ای کنارم بنشیند و به سوالاتم پاسخ بدهد .

صفحه نقاشی را جلویش پهن کردم : عزیزم یادت هست چند روز پیش این نقاشی قشنگ رو برام کشیدی؟ دخترک نگاهی به صفحه نقاشی اش انداخت و با جدیت گفت : این ؟ ! این کجاش قشنگه؟ آب دهانم را قورت دادم و بی خیال حرف دندان شکنش شدم .پرسیدم : بهم می گی اینایی که کشیدی چی هستن ؟ 

بعد انگشت اشاره ام را به سمت دایره بزرگ کج و معوج وسط صفحه گرفتم . بلافاصله انگشتم را به سمت دایره های کوچکتر اطراف دایره ی بزرگ و بعد نقطه های پررنگ سیاه بردم و منتظر ماندم.

دخترک نگاه عاقل اندر سفیهی انداخت و با بی حوصلگی برگه را از دستم گرفت و گفت :

این دایره بزرگه کالباس داداشمه ، این دایره های کوچیک کالباسهایی هست که داداشم برام ریز کرده این نقطه های پررنگ هم تُفه ؟ با چشمای از حدقه بیرون زده گفتم : تُفه ؟!! 

گفت : ای بابا .. خاله جون تُِِف . تُف نمی دونی چیه ؟

بعد هم رفت سراغ بازی ...

هاج و واج مانده بودم چکار کنم . یه ذره بچه منو سر کار گذاشته بود . مادرش با سینی پذیرایی برگشت . پرسید : وضعش چطوره ؟ خودم رو جمع و جور کردم و گفتم : چشمم کف پاش ، خیلی خوبه. خدا براتون نگهش داره ...

چی می گفتم خب ؟ ....

۵۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۶ ، ۲۱:۰۰
سیده طهورا آل طاها