فرازونشیب زندگی طلبگی ما(همنفس طلبه)

هم قدم تا خدا آباد

همنفس طلبه

طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

** اگر کودکان از والدین جدا نخوابند قطعا" از جهات مختلف آسیب می بینند . آنها افرادی وابسته ، بدون اعتماد به نفس ، ضعیف و ترسو خواهند شد .


*** بچه ها نهایتا" تا 15 ماهگی می توانند مهمان اتاق پدرومادر باشند . در این سن راحت تر و بهتر جدا می شوند ؛ چرا که بعد از آن کم کم ترس های کودک از تاریکی ، جدایی و ... آغاز می شود و روند جداسازی آنها بامشکل مواجه خواهد شد .


**** اتاق خواب کودک را کاملا" تاریک نکنید . برای اتاقش از نور سفید و قرمز استفاده نکنید . اتاقش را از وسایلی مانند جالباسی که در تاریکی شب در ذهن خلاق او شبیه موجودات ترسناک می شود ، خالی کنید . از رنگ آبی و بنفش (خصوصا آبی برای دخترها) جهت نور اتاقش استفاده کنید .


***** در اتاق والدین جز در موارد خاص ، نباید بسته باشد تا هم بچه ها کنجکاو نشوند و هم احساس کنند هر اتفاقی که برایشان بیفتد والدین به سهولت در دسترس هستند.


بعدا" نوشت :دوستان بزرگوار محبت بفرمایید سوالاتتان را خصوصی نپرسید اولین و مهمترین دلیلش این است که شاید سوال شما دوست عزیزم ، سوال سایرین هم باشد و به این وسیله فتح بابی برای بقیه باشید . 

به کامنت زیر توجه کنید :

بچه من یک سال و سه ماهشه. یعنی باید جای خوابش جدا بشه؟شبها شیر می خوره آخه !


پاسخ : سلام . بله حتما جای کودکتان را از همین سن جدا کنید . واقعیت این است که معمولا مشکل از آنجا آغاز می شود که بچه ها قانون مند نیستند . بچه ها باید ساعت 9 شب بخوابند و حتما بین ساعت 7 الی 8 صبح از خواب بیدار شوند . آنها تا دیر وقت پا به پای والدین بیدار می مانند . دیر وقت شام می خورند. علی الخصوص بزرگترین مشکل وقتی پدید می آید که بچه ها خواب عصرگاهی دارند . این کاملا" طبیعی است که وقتی کودکی عصرها می خوابد و بعد از آن هم فعالیت چندانی ندارد به راحتی به خواب نرود و مرتب نیمه های شب برای خوردن شیر بیدار شود . این طوری جدا کردن بچه ها اسباب خستگی مادر می شود . بهترین کار این است که طوری برنامه ریزی کنید که کودک شما حتما ساعت 7 شب یک شام خوب بخورد و در حالیکه کاملا در طول روز خسته شده است ، ساعت 9 شب خواب باشد. اگر قرار است کودک شما خواب عصر گاهی داشته باشد این خواب باید به شکلی باشد که تا ساعت 2 بعدازظهر از خواب بیدار شود و تا غروب هم حسابی خسته شود . در این صورت کودک شما بخوبی شام می خورد و به راحتی می خوابد . اوایل ممکن است تا تنظیم برنامه مشکلاتی وجود داشته باشد اما به سرعت حل می شود و کودک شما به شرایط جدید عادت می کند . کودک شما به این ترتیب یا اصلا نیمه شب برای شیر بیدار نمی شود یا اگر بشود تعداد دفعاتش بسیار کمتر از قبل خواهد بود .


موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۵ ، ۱۱:۴۷
سیده طهورا آل طاها

کافی بود بنشینی کنار ساحل و چشم بدوزی به آبی بیکران دریا . کافی بود چشمهایت را ببندی و با همه وجودت گوش شوی و خودت را بسپاری به امواج پی در پی این پهناور باشکوه .

اصلا" انگار همه چیز دریا زیباست . ساحل و شن های داغش . دوست داری مثل کودکی هایت عجولانه کفش ها را بکنی و روی آنها راه بروی . اجازه بدهی تا تمام وجودت از گرمای شن های ساحل گرم شود. دوست داری خودت را به خنکای دلپذیرش تسلیم کنی و تمام زیبایی و غرورش را تنگ در آغوش بفشاری.

از کودکی تا همین الان که انگشتانم بر روی صفحه های کیبورد ماهرانه بالا و پایین می روند ، شیفته ی دریا بودم . گویا دریا و من ، در عالمی جز این عالم با یکدیگر عهدی دوستانه بسته بودیم .

آنروز هم بر روی ساحل زیبایش نشسته بودم . چشمهایم را بسته بودم و فقط گوش می دادم . صدای رفت و برگشت منظم امواج را به خاطر می سپردم . دوست داشتم همه ی حواسم را جمع کنم تا برای روزهای خداحافظی از اینهمه زیبایی  ، ذخیره داشته باشم .

تنها هر از گاهی چشمهایم را باز می کردم تا بهره ای هم از وسعت بی کران آسمان ببرم . ریه هایم را پر کردم از نفس های عمیق . ریه هایم اینجا نفس می کشند . اینجا دور از چشم شهر غبار آلود تهران . 

بچه ها کنار ساحل دنبال هم می کردند . ناشیانه قلعه های شنی می ساختند . غافل از آنکه موج بی امان دریا ، تمام ابتکار و ذوقشان را در چشم برهم زدنی فرو می ریزد . این سرنوشت تمام کسانی است که کاخ آمال و آرزویشان را در کنار بستر متلاطم دریای خروشان می سازند.

وسط این همه زیبایی ، صدای گریه های ظریف دخترک ، تمام افکار رمانتیکم را مختل کرد . دخترک 6 ساله به نظر می آمد . با پوستی به سفیدی برف و موهایی که تا کمرش قد کشیده بود. گاهی گریه را تمام می کرد و نق نق کنان می گفت : دلم نمی خواهد . دوست ندارم . از این کار بدم می آید . ولم کنید . جملاتش همه همین بود . بی کم و کاست .

نگاهم را از دخترک گرفتم و گوشهایم را هم . تلاش کردم باز متمرکز شود و دلم را به آب دریا بسپارم اما .... 

گریه های دخترک در کنار نق زدن هایش از یک طرف و اصرار مادر و پدرش که گویا برای انجام کاری توسط دخترک اصرار داشتند هم از طرف دیگر اجازه ی تفکر را از ذهنم گرفته بود . این بار دقیق تر شدم. آنقدر دقیق که حتی دستم را سایبان چشمم کردم تا مبادا نور خورشید دقیقه ای از آن مجادله را از من سلب کند .

حالا دیگر کار دخترک به پا کوبیدن و کار والدینش به بالا بردن صدا کشیده بود . خوب که دقت کردم میان جملات پرسروصدای دخترک شنیدم : من خجالت می کشم اینجا پر از مرد است . دوست ندارم این را تنم کنم . من خجالت می کشم . 

مادرش را با دقت بیشتری برانداز کردم . از تماشای پوششی که داشت از زن بودنم خجالت کشیدم . گاهی این طوری می شوم . گاهی با دیدن بعضی پوشش ها از زن بودنم شرم می کنم . حیا می کنم . 

در دستان مادر ، چیزی شبیه یک لباس قرمز خود نمایی می کرد . دقت کردم . مایو بود . یک مایوی قرمز . مادر که حالا عصبانی شده بود مایو را در دستانش تکان می داد که : یعنی چی ؟ چه حرفها! عین مادربزرگها حرف می زنی . دهنت رو ببند. داری به من چیز یاد می دهی . اصلا" از این حرفهایت خوشم نمی آید . من مایویی به این قشنگی برات خریدم . کلی پولش رو دادم که اینجا بپوشی و من عکست را بگیرم و توی گروه بگذارم . حالا برای من آخوند بازی در میاری . 

وقت گفتن این جمله نگاهش روی من متمرکز ماند و من هم ...

دخترک گلوله گلوله اشک می ریخت که : من خجالت می کشم جلوی اینهمه آدم لباسم را در بیاورم و این را بپوشم . 

تا مادر آمد چیزی بگوید ، پدر دخالت کرد و دخترک را چند قدمی از آنجا دور کرد . نمی دانم چقدر گذشت که دخترک با سری افکنده جلو آمد و با ناراحتی و دلخوری مایو را از دست مادرش گرفت . راضی شده بود که لباس از تن بیرون آورد و آن چیزی شود که از او خواسته اند . نمی دانم چه شد شاید به وعده ای کودکانه دل سپرده بود .

وقتی می خواست بلوزش را دربیاورد نگاهش پراز غصه بود . چشمهای زیبا و رنگی اش در چشمهایم گره خورد . نگاهم را دزدیدم تا کمتر خجالت بکشد . وقتی دوباره نگاهش کردم مایوی قرمز جایش را به بلوز و شلوارش داده بود . 

دخترک معصوم دستانش را دور خودش پیچیده بود . شاید می خواست از خودش محافظت کند . 

مادر دوربینش را روی دخترک تنظیم می کرد . پدر موهایش را نوازش می کرد و مرتب تکرار می کرد : ببین چقدر قشنگ شدی . ببین دیگر شرجی هوا اذیتت نمی کند . ببین همه تو را نگاه می کنند و می گویند چه دختر قشنگی . اخم های دخترک کم کم باز شد . دستانش هم . حالا راحت تر بازی می کرد . عکس می گرفت . توی آب می رفت . فقط هر بار که چشمش به سیاهی چادرم می افتاد کمی حیا می کرد و سرش را پایین می انداخت . انگار بابت چیزی شرمنده بود .

آنقدر این حالت دردناک بود که عطای دریا و زیبایی اش را به لقایش بخشیدم و از جا بلند شدم تا بروم . دلم نمی آمد دخترک بیش از این رنج بکشد .

میان شن های ساحل به سختی راه را باز می کردم و جلو می رفتم . گویی شن های ساحل بر پاهایم چنگ می انداختند تا مرا از رفتن باز دارند . یادم آمد : بچه ها مثل یک سی دی خام هستند ، می توانی با هر چیزی که دوست داری این سی دی را پر کنی . می توانی این سی دی را پرکنی از مشتی اباطیل . می توانی پر کنی اش از نوای زندگی ، از نور ، از خدا ....

کودکانمان را دریابیم ....

۳۸ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۵ ، ۱۷:۳۳
سیده طهورا آل طاها

- آیین تربیت نوشته آیت الله امینی (روش تربیت دینی)


- کودک جلد 1 و 2 نوشته آیت الله فلسفی


- خانواده و کودکان دشوار نوشته دکتر علی قائمی ( روش برخورد با کودکان)

- خانواده و مسائل عاطفی کودکان نوشته دکتر علی قائمی 

- خانواده و نابسامانی های رفتاری کودکان نوشته دکتر علی قائمی 


- آموزش مفاهیم دینی نوشته دکتر ناصر باهنر


- همگام با روانشناسی رشد نوشته دکتر رشید پور

- تربیت کودک از دیدگاه اسلام نوشته دکتر رشید پور


- گامی در جهت تربیت اسلامی نوشته رجبعلی مظلوم


- نسیم مهر در 3 جلد نوشته آقای دهنوی


.... تربیت کودک نوشته حاج آقا مجتبی تهرانی

موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۵ ، ۱۹:۰۴
سیده طهورا آل طاها

از تمام دنیا فقط یک برادر داشت و یک برادر زاده . اینکه این خواهر چقدر برادرش را دوست داشت ، بماند . آنچه این وسط خودنمایی می کرد عشق و علاقه اش به برادر زاده اش بود .

خانواده برای تولد برادرزاده در تدارک یک جشن بودند . هر وقت اسم جشن می آمد ، زنگ خطر هم به صدا در می آمد . جشن یعنی موسیقی های آنچنانی ، یعنی به قول امروزی ها ، حرکت موزون. این آن چیزی نبود که با اصول و عقایدش سازگار باشد . 

این بار اما ، مانده بود سر یک دو راهی . برادرش را دوست می داشت و برادرزاده اش را هم . آنقدر در روزها و هفته های گذشته مشکل داشت که واقعا" دلش یک شادی می خواست . یک جشن . یک بگو و بخند حسابی . همه اینها اما ، با باورهایش تضاد داشت . امان از این تضاد ها . 

گوشی تلفن را برداشت . شرایطش را برای همسر برادرش شرح داد . از اصولش گفت . از اعتقادش . از علاقه اش . از محبتش . از اینکه دوست دارد توی جشن شان باشد . از اینکه چقدر دلش یک جشن می خواهد . اما گفت که نمی تواند دست از عقایدش بردارد . جشن را و برادرش را و برادرزاده اش را دوست دارد لاکن عقایدش را دوست تر می دارد . همسر برادرش مطمئنش کرد : جشن آن طوری می شود که شما می خواهید . همان شکلی . بدون موسیقی . بدون حرکات موزون .


دست دخترش را گرفت . روز جشن بود . تمام خانه ، کاغذ کشی شده بود . با بادبادکها و بادکنک های رنگی رنگی . چشمان دخترش برق می زد . دخترش تازه مکلف شده بود . در آن لباس سفید پف دار و کفش های به قول خودش پاشنه تق تقی عین فرشته ها شده بود . 

ساعتی گذشت . شاید هم بیشتر . صدای موسیقی بلند شد . 

زن خودش را جمع و جور کرد . 

ساعتی گذشت . شاید هم بیشتر . بچه ها آمدند وسط ، بزرگترها هم ..

زن از جایش جست . 

مجلس را بهم نزد . هیچ کلامی نگفت . حتی اخم هم نکرد . نق هم نزد . خودش را به اتاق خواب قشنگ و رنگی رنگی برادرزاده اش رساند . دستانش را به هم گره کرد و اندکی در خودش تامل کرد. به خودش گفت : من گفته بودم . از عقایدم . از اینکه دوست دارم در کنارشان باشم اما نمی توانم از اصولم دست بکشم ... او به من قول داده بود . شاید می خواست مرا در عمل انجام شده بگذارد.

مهم نبود چه گفته بود و چه شنیده بود . مهم حالا بود که وسط این معرکه مانده بود . باید تصمیم می گرفت.

می نشست و سکوت می کرد.

می نشست و سکوت نمی کرد و ناراحتی اش را نشان می داد .

مجلس را ترک می کرد . ترک کردنی که بلندترین فریاد بود . فریاد دفاع از حقانیت اعتقادش . فریاد صلابتش در اصولی که داشت . فریاد اعتراض به بدقولی و بدعهدی اما ...

راه تا منزلشان دور بود . آنها ساعتی بیشتر نبود که رسیده بودند شاید هم اندکی بیشتر.

با دخترش چه کند . دخترش با آن لباس سفید پف دار و کفش های پاشنه تق تقی .

آرام گرفت . نفس کشید . به ساعتش نگاه کرد . عقربه ها تکان نخورده بودند. انگار زمان متوقف شده بود برایش . تا تصمیم بگیرد...

تصمیم گرفت . دخترش را صدا زد : عزیزم ، یادت هست برایت گفته بودم خانه ای که ازآن صدای موسیقی بیاید ، فرشته ها آنجا نمی آیند. یادت هست برایت گفته بودم که خدا موسیقی را که با آن برقصند دوست ندارد . یادت هست که برایت گفته بودم امام زمان به خانه ای که در آن رقص و موسیقی باشد نمی آید . 

دخترک چشمهایش را تنگ کرد و یکهو گفت : آره یادمه . یادمه که گفتی اولین بار شیطان بود که موسیقی را به فرزندان آدم یاد داد . یادم هست که گفته بودی وقتی حضرت آدم از دنیا رفت ، شیطان و قابیل و فرزندانشان از شادی موسیقی نواختند. یادم هست که گفته بودی یکی از امامان اهل خانه ای که در آن موسیقی می نواختند و می رقصیدند را "آزاد" صدا می کرد و نه "بنده " . همه اش را خوب یادم هست . 

مادر خنده اش را نشان دخترش داد و آغوش گرمش را ...

بعد روی پاهایش نشست و خودش را هم قد دخترش کرد و گفت : حالا به همه ی اون دلایلی که بهت گفتم من باید از اینجا برم . جایی که امام زمان به آن ورود نکند و فرشته ها هم ، جای من نیست . من به خانه بر می گردم . تو می توانی اگر دوست داری اینجا بمانی . هیچ اجباری نداری که با من به خانه برگردی . خودت بزرگ شده ای و باید خودت ، برای خودت تصمیم بگیری . می توانی اگر دوست داری اینجا کنار بچه ها بمانی . من از دایی خواهش می کنم تا بعد از تمام شدن مجلس تو را برگرداند به خانه .

زن آماده می شد . دخترش از اتاق بیرون رفت . اشک در چشمان زن مهمان شد . اگر دخترم نیاید . اگر اینجا بماند ؟ من چگونه او را اینجا رها کنم و بروم ؟ به خودش گفت اگر همراهم نیامد . آنقدر توی خیابان می مانم تا مجلسشان تمام شود و بعد با دخترم بر می گردم . به خودش گفت من نمی توانم او را اینجا بگذارم و بدون او برگردم. به یادش آمد . دیگران همیشه به طعنه به او می گفتند : دخترت از ترس توست که چادر می پوشد و اهل آرایش و موسیقی و رقص نیست . یکبار او را به حال خودش و به اختیار خودش رها کن تا ببینی او هم همرنگ جماعت می شود .

حالا زن ترسیده بود . آیا دخترش می رفت تا همرنگ جماعت شود . سرش را به آسمان گرفت و نالید : خدایا دخترم را به تو می سپارم .

زن به عقربه های ساعت نگاه کرد . عقربه ها تکان نمی خورند . زمان انگار برایش متوقف شده بود.

چادرش را به سر کشید . آخرین بوسه ی عاشقانه را از گونه ی سفید برادرزاده اش گرفت . دستان کوچکش را بوسید و روی قلبش گذاشت . در گوشش خواند " امیرعباس عزیزم ، عزیز دل عمه ، دوستت دارم . قد یه دنیا" .

از اتاق بیرون آمد . آرام و بی صدا . 

دستگیره ی در را پایین داد . داشت از در بیرون می رفت . منتظر بود کسی پیدا شود و بگوید : نرو ما هم به عقاید تو احترام می گذاریم و این بساط را جمع می کنیم . اما هیچ صدایی جز صدای بلند موسیقی به گوشش نرسید . 

در را بست . 

در اما بسته نمی شد .

بیشتر تلاش کرد اما در باز هم بسته نشد .

صدای ظریف و دخترانه ای از آن سوی در شنیده می شد . 

در را باز کرد . قامت دخترش در چادر چقدر زیباتر شده بود .

" کجا مامان ؟ منم می آیم " 

زن مهربانانه گفت : من همین پایین منتظرت هستم . بدون تو به خانه نمی روم . خیالت راحت باشد . اگر دوست داری بمان .

دخترک انگار به رگ غیرتش برخورد . چهره اش را در هم کشید که " جایی که امام زمان نیاید ، من برای چی آنجا بمانم . " من هم با تو می آیم . 

قامت رشیده ی دو بانوی فاطمی ، در هیاهوی شهر خود نمایی می کرد .

۴۴ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۵ ، ۰۸:۵۴
سیده طهورا آل طاها