فرازونشیب زندگی طلبگی ما(همنفس طلبه)

هم قدم تا خدا آباد

همنفس طلبه

طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دوستی با کتاب» ثبت شده است

قلمتان بی نظیر است .

شیوه ی شما در نگارش ، طرحی نو و ایده ای بدیع در نویسندگی عصر معاصر ، پیش روی آیندگان گذاشته است .

صفحات کتاب شما ، آدم را به ژرفای عمیقی می کشاند که تا وقتی کتاب به انتها نرسیده ، خواننده قادر نخواهد بود خود را از عمق این ژرفا بیرون بکشد .

من تمام آثار شما را با دقت و موشکافی رصد کردم باید بگویم شما جز برجسته ترین های نگارش در عصر حاضر هستید باید به شما آفرین گفت .

جملات بالا تنها بخشی از تحسین هایی بود که نویسنده ، بعد از نگارش و انتشار هر یک از آثارش دریافت می کرد . باید اعتراف کرد که شنیدن این جملات تحسین برانگیز از زبان اربابان نقد کتاب ، چنان حلاوتی را در او ایجاد می کرد که شاید وصفش به نگارش کار سختی باشد . شاید مثل کودکی که هفته ها تمام پول توی جیبی اش را جمع می کند تا با آن شیرینی خامه ای بخرد و با اولین گاز ، موجی از لذت و شهد با هم به او هجوم می آورد .

نویسنده ، هر بار بعد از شنیدن تمام این تحسین ها ، با آرامش و متانتی شایسته ، لبخندی ظریف می زد و باقی راه را می رفت .

اما آن روز بارانی ... آن روز بارانی پاییزی همه چیز به شکل دیگری رقم خورد . 

آن روز وقتی به سالن همایش می رفت ، باران تندی می آمد. از آن بارانهای پاییزی که تمامی نداشت . رگبار باران تمام جانش را شسته بود . عطر دل انگیز پاییز به عمق وجودش رسوخ کرده بود  و آقای نویسنده را سخت به نشاط آورده بود .

 قدمهایش را استادانه روی برگهای خیس شده از باران می گذاشت . به عادت کودکی هایش برگها را شمرد . یک ، دو ، چهار ، شش ... و بعد شماره از دستش در رفت . قدمهایش را تند تر کرد تا با برگهایی که حالا از شماره اش خارج شده بودند لجبازی کند . به رنگهای دلفریب برگها که زیر نور غروب پاییزی عشوه گری می کردند خیره شد . قهوه ای ، قرمز ، زرد ، نارنجی ...و باز این برگها بودند که ماهرانه از زیر نیم چکمه های مردانه اش گریختند تا لذت شنیدن خرد شدن برگها را از او بربایند.

از محل پارک ماشین تا سالن برگزاری همایش چند لحظه ای بیشتر نبود اما نویسنده ی جوان هنرمندانه و شاعرانه همنوا با برگهای پاییزی مشق بندگی می کرد و خالق بی نظیر اینهمه شکوه و زیبایی را شکر می کرد .

سالن مملو از جمعیت بود . این اولین مراسم رسمی بود که در آن از نویسنده تجلیل می شد . آقای نویسنده همه را از زیر نگاه های هنرمندانه اش گذراند . به عادت نویسندگان برای هر کدام از چهره هایی که می دید در چشم بر هم زدنی داستان زندگی می ساخت . برای هر کدام شادی یا غصه یا معمایی عمیق یا حتی جنایی و عشقی رقم می زد . چند ثانیه برایش کافی بود تا برای آنها که از نظر می گذراند قصه بسازد . یادش آمد کودک که بود هر وقت با قطار از کنار روستا یا شهری می گذشتند هم ، با دیدن خانه های ساده و کاهگلی ، همین عادت را داشت .

رشته ی افکارش بریده شد ... وقتی که مجری برنامه با احترام و ادب از او یاد کرد . وقتی که با کمک گرفتن از آهنگ صدایش مستمعین را به سکوت و تحسین وا داشت .وقتی که می گفت : آقای نویسنده تمام هنر قلمش را مدیون دستان هنرمند و ذهن خلاق خود است . وقتی که آقای نویسنده را برای دریافت جایزه اش روی سن دعوت کرد.

آقای نویسنده با قدمهایی شمرده روی سن آمد . به عادت کودکی هایش قدمهایش را می شمرد. یک ، دو، چهار ... اما شماره قدمها از دستش در رفت .

وقتی روی سن رسید دوباره تک تک چهره ی آدمها را از نظر گذراند . آنقدر میان چهره ها جستجو کرد تا توانست او را ببیند . او که خودش را میان جمعیت و پشت سر آنها مخفی کرده بود . نویسنده به یاد کودکی اش افتاد . به یاد روزهایی که او را از میان ستون ها و لابه لای درخت ها می جست و شیطنت آمیز می دوید تا زودتر از او برسد و چشم بگذارد و بازی قایم باشک را با عشقی کودکانه به انتها برساند . نویسنده او را خوب می شناخت . او همه ی عشق دوران کودکی اش بود.

حالا روی سن ایستاده بود . خودش را به میکروفن رساند. صدایش را صاف کرد . لب به سخن باز کرد . تازه فهمید حرف زدن چقدر برایش سخت است . او مردمیدان نوشتن و سکوت بود . واژه ها در سکوت گویا، دلرباترند .

نویسنده بلند و واضح گفت : من اینجایم تا یک سوء برداشت را اصلاح کنم . من امروز اینجایم که بگویم : تمام هنر قلمم را نه مدیون دستان هنرمند و ذهن خلاق خود که مرهون تمام عشق دوران کودکی ام هستم . کسی که با هنرمندی تمام مرا شیفته ی کتاب و کتابخوانی کرد. کسی که همبازی روزهای کودکی ، همنشین روزهای نوجوانی و دوست دوران جوانی ام بود . کسی که به دلیل مشقات و سختی های روزگار هرگز نتوانست بخواند و بنویسد اما سالهای طولانی دوران کودکی و نوجوانی ام ، برای ایجاد یک انگیزه ی درونی در من ، تنها ادای کتاب خواندن را در می آورد. کسی که در اوقات بی کاری هر چند اندکش روبرویم می نشست ، کتاب را باز می کرد و مدتها به صفحات کتاب نگاه می کرد و ورق می زد. در اندیشه ی کودکی و نوجوانی ام او را عاشق کتاب می دیدم و شیفته ی مرامش شدم . او مرا با کتاب آشتی داد و کتاب را جزو جدا ناشدنی زندگی ام کرد. من تمام قدرت قلمم را مدیون او هستم .

آقای نویسنده با افتخار ، پدرش را روی سن فراخواند . پدر با چشمهایی خیس و دستانی پینه بسته و قدمهایی سخت خودش را روی سن رساند و در چشم برهم زدنی پسرش را درآغوش کشید. آقای نویسنده روی زانو نشست . تمام سالن به احترام اینهمه ادب از جای برخاست. آقای نویسنده پاهای پدرش را غرق بوسه کرد.


فرزندانمان را با کتاب آشتی دهیم ....

۳۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۶ ، ۱۹:۳۱
سیده طهورا آل طاها