فرازونشیب زندگی طلبگی ما(همنفس طلبه)

هم قدم تا خدا آباد

همنفس طلبه

طبقه بندی موضوعی

۷ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

سالهاست که از فرارسیدن عاشورا بر خود می لرزم . سالهاست که شبهای عاشورا کودک می شوم . می نشینم و در خلوتهای شب هنگام پیش از عاشورا ، کودکانه به خود وعده می دهم. شاید فردا حسین را نکشند . ! شاید این بار علی اصغر را آب بنوشانند . ! شاید این بار دشت پُر نشود از پاره های تن علی اکبر.! شاید این بار حجاب برندارند از سر ناموس آل الله .! شاید این بار روبند نکشند از چهره ی زنان حرم.! شاید این بار صبح طلوع نکند . شاید ....!!! 


چه توقع های کودکانه ای دارم من .! خوب می دانم که صبح فردا مسیح را به نیزه می کنند . خوب می دانم که صبح فردا قاسم در آغوش عمو در حالی جان می دهد که پای به زمین می ساید و دل عمو را هزار پاره می کند . خوب می دانم که صبح فردا ، آنگاه که سیمای علی اکبر به طلوع می نشیند و رجز می خواند که : این منم " علی " .... فریاد بر می خیزد که " نامش علی است ؟ پس پاره پاره اش کنید .... " خوب می دانم که صبح فردا از آسمان گهواره عطش خواهد بارید . خوب می دانم که صبح فردا دشت پر می شود از صدای سقای آب و ادب ، آنگاه که مولایش را "برادر " خواند . ... من تمام این ها را خوب می دانم . باز بر صورتم پنجه می کشم و بی خیال می شوم از ردّ خونی که گونه هایم را رنگ می کند.

 کاش دخترت پیش از عاشورا می مُرد و رَخت عزایت را بر تن نمی کرد که حبیبی حسین و نِعمَ الحبیب.. اینک اما ، تمام سرمایه ام را به قربانی آورده ام . آیا می شود که دریای سخاوت تو ، یابن رسول الله قربانی هایم را رد نکند ؟

دخترانم چه ارزشی دارند ؟!! جان عالم به فدای سرتان . به امیدی بزرگشان کردم که روزی شوند پَرپَرتان ...

۱۵ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۴ ، ۱۸:۴۰
سیده طهورا آل طاها

شب اول محرم .... سینه زنت آرزوشه ... با دستای یه پیر غلامت پیرهن سیاه بپوشه .........


باز محرم از راه رسید و صدای هروله ای تمام جانم را به آتش می کشد . باز محرم از راه رسید و من مانده ام و اندوه بی پایان عاشورا ....


باز محرم از راه رسید و فریادهای " هل من ناصر ینصرنی " مردی غریب از هزار توی تاریخ به گوش شنیده می شود. کجاست آن گوش شنوا که فریادهایش را لبیک گوید ...؟؟


باید برخیزم ... پرچم سرخ فام عاشورا مرا می خواند ... باید امشب برم ... باید امشب برم و چمدانی که به اندازه ی تنهایی من جا دارد بردارم و به سمتی بروم که درختان حماسی پیداست . رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند ..... یکنفر باز صدا زد .... کفش هایم کو ؟؟!


 

۲۶ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۴ ، ۱۸:۴۵
سیده طهورا آل طاها

صفحات تاریخ را اگر تورق کنی در می یابی که ، تاریخ این مرز و بوم هرگز خیانت هیچ خائنی را تاب نیاورده است و هیچ خائنی هرگز عاقبت به خیر نشده است . 

لذا حالا که برخی بر اسب مراد سوارند باید بدانند که دیری نمی پاید که این اسب سرکش با همان سرعتی که آنها را بر پشت خود سوار کرد به حول و قوه ی الهی ، آنها را به زمین خواهد کوبید تا سیه روی شود آنکه در او غش باشد ....


من چوب را بلند کردم ؛ تا گربه دزدها حساب کار دستشان بیاید ....


والعاقبه للمتقین ....

موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۴ ، ۰۹:۱۶
سیده طهورا آل طاها

زن حدودا" 35 ساله بود . صاحب دو دختر باهوش و زیبا . مشکل این بود که دختر بزرگتر که تصادفا" باهوش تر و زیباتر هم بود شرایط خاصی داشت . همین شرایط خاص باعث شده بود که زن ، پریشان و سردرگم شود. 

زن دردمندانه تعریف می کرد : هستی بداخلاقی می کند . انگار اصلا با من سازش ندارد . سلیقه مرا قبول ندارد . حال و حوصله شنیدن حرفهایم را ندارد . هیچ بهایی برایم قائل نیست  . تلاش می کنم در برابر رفتارهایش صبوری کنم اما وقتی بی ادبی هایش را می بینم سخت آزرده می شوم . هر وقت در موضوعی نظر می دهم با تندی می گوید : اصلا تو چی می گی ؟ تو که نمی دونی . 

برایم قابل باور نبود . من هستی را می شناختم . دختر بسیار مودب و موقری بود . تازه وارد کلاس چهارم ابتدایی شده بود و دوست داشت در آینده یک خانم دکتر بشود . اما انگار این شناخت های من از او کاملا" سطحی بود . در وهله اول برای دانستن ریشه ی این مشکل نیاز به دقت بیشتری بر احوال و روحیات هستی داشتم . چیزی که بعد از یک مدت کوتاه دستگیرم شد این بود که هستی با وجودیکه دختر زیبا و باهوشی بود اما هیچ دوستی نداشت . در اردوهای مدرسه و همین طور زنگهای تفریح دختری گوشه گیر و تنها بود . هیچ اشتیاقی برای همبازی شدن با همسالانش نداشت . کم کم فهمیدم که هیچ اعتماد به نفسی در این دختر وجود ندارد . وقتی به روابطش با مادرش که اتفاقا زن بسیار مهربان و دلسوزی بود توجه کردم به وضوح نوعی عدم  احترام و توجه به مادرش در تمام رفتار و سکناتش موج می زد . خشمی فرو خورده در چهره اش نمایان . 

من به اندازه کافی هستی را شناخته بودم و حالا لازم بود که به شکل کاملا نامحسوس رفتارهای مادر هستی را بررسی کنم . خیلی جالب بود چون من متوجه شدم ریشه این مشکل نه در هستی که در مادرش است .

زنی بسیار مهربان و دلسوز که حاضر است هر کاری از دستش برمی آید برای اطرافیانش انجام دهد . او آشپز بسیار ماهری بود . وقتی مادرشوهرش از او می خواست که برای آش رشته ی نذری اش 5 کیلو پیاز بخرد ، پوست بکند، خرد کند و بعد طلایی کند و سپس مسئولیت پخت آش نذری را به عهده بگیرد ؛ با اینکه می دانست انبوهی از کار و مسئولیت مربوط به خانه به دوشش هست که باید انجام بدهد ، اما نمی توانست به مادرشوهرش "نه" بگوید و خواسته او را با مشقت فراوان انجام می داد. وقتی دوستش از او خواسته بود که برایش یک شیشه کوچک روغن بادام بخرد با اینکه می دانست مدرسه ی دخترانش در شرف تعطیلی است و باید آنها را زیر باران شدید پاییزی به خانه برساند ؛نتوانست به دوستش "نه" بگوید و زیر باران دوان دوان رفته بود و روغن را خریده بود . وقتی شوهرش به او گفته بود که دوست ندارد چادر سرکند و باید مانتویی باشد و جلوی دوستانش آرایش داشته باشد با اینکه از انجام این کار متنفر بود اما نتوانست به شوهرش "نه" بگوید . وقتی مادرشوهرش چادر سرکردن هستی را دیده بود و حسابی مسخره اش کرده بود نتوانست از حق دخترش دفاع کند و سکوت کرده بود . وقتی از او خواسته بودند که تا تجریش برود تا کارهای بیمه برادر شوهرش را انجام دهد با اینکه می دانست رفتن به آنجا برایش خیلی وقت گیر و ناراحت کننده است ، رفته بود . وقتی .... وقتی ..... 

مادر هستی از این دست " وقتی " ها زیاد داشت . خیلی زیاد . در واقع هستی شاهد مادری بود که هنر " نه " گفتن نداشت . مادری که همیشه از انجام کارهای زیاد خسته و درمانده می شد اما دم نمی زد . مادری که از اینهمه سرخوردگی مرتب گریه می کرد . مادری که اعتماد به نفس نداشت . مادری که نمی توانست برای خودش تصمیم بگیرد .تصمیمی که به نفع خودش و بچه هایش باشد . واقعیت این بود که اتفاقا" هستی مادرش را خیلی دوست داشت . اما از اینکه مادرش را این طور می دید بی نهایت ناراحت و شرمنده بود . او مادری را دوست داشت که در عین مهربان بودن ،قاطع باشد. مادری که بتواند حق خودش را بگیرد . مادری که به خودش اعتماد داشته باشد . مادری که به جای گریه کردن دنبال راه حل باشد . مادری که مدیر باشد . مادری که دارای مقبولیت اجتماعی باشد .در غیر اینصورت هرگز او را الگو قرار نمی دهد .مادر ضعیفی که مرتب به جای حل مسائل به گریه پناه می برد ، مادر موفقی نخواهد بود . هستی هرگز مادرش را تایید نمی کرد و هرگز سلیقه ی او را نمی پسندید . او به مادرش اعتماد نداشت و از اینکه می دید مادرش همیشه از موضع ضعف با دیگران برخورد می کند بی نهایت عصبانی بود .

تلاش بی وقفه ام را برای بهبود شرایط مادر هستی شروع کردم . تلاش کردم تا به او بفهمانم مجبور نیست مطابق میل همه رفتار کند . مجبور نیست تا همه را از خودش راضی نگه دارد . چرا که این کار عملا" غیرممکن است . اما ... متاسفانه هرگز موفق نشدم . مادر هستی تمام آنچه من می گفتم را می پذیرفت و قبول داشت . او دوست داشت تا بهتر شود اما هیچ تلاشی برای بهبود خودش نکرد. او هنوز هم همانطور رفتار می کند . هستی بسیار عصبی است و این مسئله به مدرسه هم کشیده شد . شرایط هستی روز به روز حادتر می شود . 

اگر مادر هستی برای بهبودی اش ، به خودش کمک می کرد شاید شرایط هستی اینقدر وخیم نمی شد. شاید .... 

۴۱ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۴ ، ۱۹:۲۳
سیده طهورا آل طاها

این روزها مرتب می نویسم و باز پاک می کنم . می نویسم و باز پاک می کنم . ذهنم آشفته است و دستانم انگار یارای نوشتن ندارد . اشک مثل سیلاب می بارد و من تلاش می کنم که لااقل جلوی بچه ها خوددار باشم . یار طلبگی از حاجی شش ماهه ای گفته است که حجش را نه در عید قربان که در یوم الاکبر ، روز دهم محرم به پایان رسانده بود. انگار کسی به جگرم پنجه کشید .

می خواهم که بنویسم اما نمی شود . نمی توانم . هموطنانم مظلومانه و غریبانه جان باختند و من ... 

من ... انگار فرو ریخته ام . کارمان این شده  است که پای صفحه ی شیشه ای تلوزیون بنشینیم و به دنبال دوستانمان بگردیم . دوستانی که هیچ خبری از آنها نداریم . پارچه نوشته های بلاتکلیف خوشآمد گویی ، روی دستمان باد کرده است . نمی دانیم باید نصب شان کنیم یا نه . نمی دانیم باید به دنبال پارچه نوشته های عزایشان باشیم یا نه . دلم به حال شمعدانی هایی می سوزد که قرار بود سرتاسر کوچه را با آنها برای آمدنشان زینت دهیم . 

خدایا این چه مصیبی بود ؟ خدایا این چه مرگ دردناکی بود ؟ خدایا از اینهمه ظلم از اینهمه اندوه از اینهمه رنج به که پناه آوریم جز تو ؟ خدایا مگر اینها مهمان تو نبودند ؟ خدایا چرا ؟ و این چرا مرتب توی ذهنم چرخ می زد . این چرا دست از سر من و ذهن پریشانم برنمی داشت . من مانده بودم و این چرای لعنتی . 

فوران می کردم و می سوختم و طلبکارانه چرایم را به رخ می کشیدم . انگار تمام من در این چرا خلاصه شده بود . تا دیشب .... همین که باز این چرا در ذهنم پدیدار شد ، صدایش را شنیدم . صدایی که مرا به صبر فراخواند . صدایی که هشدارم داد مراقب باش که از این آزمون سربلند بیرون بیایی. صدایی که مرا به خضوع می خواند . صدایی که مرا می خواند به "رضا" بودن . صدایی که تسلیتم گفت. صدایی که یادم آورد : لایوم کیومک یا اباعبدالله...


۳۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۴ ، ۱۶:۰۰
سیده طهورا آل طاها

آقای رئیس جمهور نترسید ... پس شجاعتتان کجا رفته است ؟! یادتان رفته که ایرانی شجاعتش را از عباس علمدار به ارث برده است ؟!


آقای رئیس جمهور وحشت نکنید ... محکم باشید .


دوست داشتیم وقتی آن خبرنگار خارجی از شما پرسید : " رهبرتان ، آمریکا را شیطان بزرگ می داند . آیا شما هم آمریکا را شیطان بزرگ می دانید ؟" محکم و بدون ترس ، بدون لرزش صدا ، بدون لرزش دستهایتان ، با صلابتی حیدری می گفتید : " بی شک ، بدون تردید من به عنوان رئیس جمهور ایران زمین ، به تبعیت از رهبرم ، آمریکا را دشمن درجه اول و یک شیطان بزرگ می دانم ..."


اما .... افسوس .... شما اینها را نگفتید .



آقای رئیس جمهور ... پاسخ شما مرا در برابر دخترانم شرمنده کرد و غرور ملی ام را زیر سوال برد.


 

موافقین ۲۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۴ ، ۱۷:۱۶
سیده طهورا آل طاها
آهای اهل الارض ، به هوش باشید که حاجیان به رسمِ ادب ، خود قربانی شدند ....
نفرین به سگهای هار وهابیت ، بریده باد دستان پلیدی که تا آرنج به خون بی گناهان آغشته است .

حج امسال به مدد بی کفایتی و حماقت آل سعود ، رنگ خون گرفت تا تاریخ بداند ، آل تزویر و ریا و نکبت ارمغانی جز مرگ و نیستی برای اهل زمین به یادگار نخواهد آورد .

عید قربان امسال به همت نادانی و رذالت آل منحوس وهابیت ، رنگ عزا گرفت تا همگان بدانند ، پیروان ابوسفیان آیینه تمام نمای شیطان است .

عرفه ی امسال به همت بالا و تلاش بی وقفه ی مشتی سفاک به شیون نشست تا دنیا بداند ؛ حکومتی که با حمایت دولت نحس و نجس منطقه ، اسرائیل و شیطان اعظم ، آمریکا تربیت و تجهیز شود ؛ پیامدی جز تباهی نخواهد داشت .


موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۴ ، ۱۷:۰۵
سیده طهورا آل طاها