فرازونشیب زندگی طلبگی ما(همنفس طلبه)

هم قدم تا خدا آباد

همنفس طلبه

طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

مرد یکی از منبری های تهران است . زیر پوست همین شهر زندگی می کند ، نفس می کشد . روزهای اول ماه محرم بود . هوا سرد بود و سوز عجیبی داشت . دیر وقت بود . شب چادر سیاهش را به سر کشیده بود و فقط کورسوی ستاره ها و چراغ های خیابان راه را برایش روشنتر می کرد . در حال و هوای خودش بود . در حال و هوای این روزهای حرم اباعبدالله . برای خودش زیر لب زمزمه می کرد و کتاب منتهی الآمالش را که از جان عزیزتر می داشتنش به بغل چسبانده بود . وسط آن هیاهو های درونی صدای پیرزنی او را در جایش میخکوب کرد : " حاج آقا برای خونه ی ما هم منبر می آیی ؟" مرد روحانی برگشت . پیرزن محکم رو گرفته بود . دوباره سوالش را پرسید . مرد روحانی یادش آمد که تمام وقت منبرهایش پر شده است . گفت : مادر جان خیلی دیر اقدام کردید الان بیشتر منبری ها وقتشان پر است . پیرزن گفت : من با بیشتر منبری ها کار ندارم . شما می آیی خانه ی ما برای منبر ؟ مرد روحانی خواست "نه" بگوید . اما ته دلش لرزید . از " نه " گفتن به عزادار امام حسین می ترسید . گفت : باشد می آیم . چه روزهایی ؟ چه ساعتی ؟ پیرزن گل از گلش شکفت . گفت از فردا تا ظهر عاشورا . بعد هم آدرس را داد و در تاریکی شب گم شد .

مرد روحانی آدرس را پایین و بالا کرد . خیلی دور نبود . در یکی از همان کوچه های فقیر نشین جنوب شهر. از فردا یک منبر به منبرهایش اضافه شده بود . یک خانه ی محقر در یک کوچه ی ساده و فقیر نشین در یکی از جنوبی ترین محله های تهران . سرجمع عدد زن هایی که آمده بودند شاید کمتر از 15 نفر بود . به خودش گفت اینهمه راه آمده ام و حالا فقط این تعداد ....

روزهای بعد هم رفت و رفت . ظهر عاشورا با صدایی گرفته از عزاداری به خانه رسید . نمازش را خواند و اصلا نفهمید که چطور خوابش برد . 

خواب می دید....

او زنی را در خواب می دید که چهره نداشت . چادر مشکی اش انگار تمام زمین را فرش کرده بود . با عجله به سمتش می آمد . یکباره نهیبش زد . کجایی آشیخ ؟! مجلس بدون منبری مانده و تو اینجا خوابیده ای ؟!!..

مرد روحانی آشفته برخاست و نشست . هنوز گیج خواب و وحشت زده از هیبت آن زن . یکباره دو دستی توی سرش کوبید . "ای وای یادم رفت ... منبر پیرزن را یادم رفت . "

مرد روحانی یادش رفته بود که به پیرزن بگوید ظهرهای عاشورا منبر نمی رود و به جایش شب می آید. نفهید چطور لباس پوشید . نعلین هایش را جابه جا پا کرد . عبایش زیر پا گرفت و او را به زمین انداخت . مرد روحانی بی خیال از درد زانویش برخاست . عبایش را جمع کرد و با تمام قدرتی که داشت در کوچه ها و خیابانها می دوید . به سر کوچه ی پیرزن که رسید از دور پیرزن را می دید که مرتب به خانه می رفت و باز به سرکوچه سرمی کشید . دست روی دست می زد و زیر لب چیزی می گفت و لب می گزید. با شرمندگی خودش را به چهارچوب در رساند . پیر زن نگاهی به چهره ی مرد روحانی کرد  و با هول و تشویش گفت : " کجایی حاج آقا ؟؟! خانوم فاطمه ی زهرا یکساعته که توی خونه معطل شماست . آبرویم جلوی خانوم رفت . مجلس عزای پسرش داشت خراب می شد . مانده بودم چه خاکی به سرکنم . خوش آمدید بفرمایید تو ..."

پاهای مرد روحانی به جلو نمی رفت . انگار خشک شده بود . یخ زده بود . روی منبر نشست . تعداد همان تعداد بود . نه .... انگار یک نفر اضافه شده بود ... یک خانوم که چهره نداشت و چادرش زمین را فرش کرده بود . 

این یک ماجرای حقیقی است ....

**********************************************************************

باذن الله و باذن فاطمه الزهرا....


دخترت تشنه اشک است ولی باور کن 

گریه کردن وسط هلهله سخت است پدر...


کاش می شد کمی از نیزه بیایی بغلم 

به خدا بوسه از این فاصله سخت است پدر ....


۵۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۴ ، ۱۰:۴۰
سیده طهورا آل طاها

زن ، چهره ی معصومی داشت . سن و سالش بالا نبود . 15 سال از ازدواجش می گذشت و حاصل این ازدواج دو فرزند بود . درسخوان و باهوش . کمی که با هم صحبت کردیم از ته لهجه ای که داشت فهمیدم همشهری هستیم . کم کم برایم از زندگی اش گفت . از اینکه بعد از ازدواج برای زندگی به تهران آمده اند و همین جا ساکن شده اند . تعریف کرد :

خانواده ی همسرم از شرایط اقتصادی بالایی برخوردار هستند اما هیچ کمکی به ما نمی کنند . من هم توقعی ندارم . چند سال اول شوهرم سرکار می رفت . مرد رو به راه و خوبی بود اما وقتی کارش را از دست داد اوضاعش تغییر کرد . دیگر به دنبال کار نمی رفت . من مانده بودم با دو تا بچه . شرایط مالی آنقدر وخیم شد که مجبور شدیم برای ادامه زندگی و فرار از اجاره های بالای تهران به اطراف کرج کوچ کنیم . همان جا بود که خودم دست به کار شدم و برای خودم در یک کارخانه کار پیدا کردم . شب کار بودم. از ساعت 7 شب تا 7 صبح سرکار بودم . مثل جنازه به خانه می آمدم . از خستگی روی پا بند نبودم اما باید مشغول شوهر داری ، کارهای منزل و سروسامان دادن به اوضاع بچه ها می شدم . به دل شوهرم خیلی راه می آمدم . مراقب بودم که بیکاری اذیتش نکند و غرور مردانه اش را خرد نکند . هر چند دنبال کار نمی رفت اما دلم نمی خواست اقتدار مردانه اش پیش من و بچه ها شکسته شود . 

بالاخره بعد از کلی خواهش و تمنا ، مادر همسرم توانست کاری در تهران برای شوهرم دست و پا کند. کار در یک شرکت خصوصی و خارجی . این شرکت ، در واقع یک شرکت اقتصادی کوچک بود که در ایران فعالیت می کرد و اغلب کارکنان آن خارجی بودند. به تهران نقل مکان کردیم . دیگر مجبور نبودم با آن شرایط سخت کار کنم این باعث خوشحالی ام بود اما شرایط به شکل دیگری تغییر کرد .

همسرم مدتی بعد از ورود به این شرکت از نظر اعتقادی سقوط کرد . دیگر نماز نمی خواند . روزه نمی گرفت . مرتب سیگار می کشید . کارش شده بود فحاشی به نظام . توهین به رهبری ، به امام . من اصلا" آدم سیاسی نیستم . سرم به زندگی و بچه هایم گرم است اما دوست نداشتم که برکت از خانه و زندگی ام، به دلیل فحاشی و توهین های همسرم برود . کم کم نسبت به محیط کارش کنجکاو شدم . فهمیدم تمام خانم هایی که آنجا مشغول به کارند اعم از ایرانی یا خارجی ، بدون حجابند . یعنی اصلا شرط استخدام خانمها در این شرکت خصوصی همین بود . پول خوبی هم می دادند . اوضاع اقتصادی ما بهتر و بهتر می شد اما یک شکاف عمیق میان من و همسرم شکل گرفته بود . یواش یواش فهمیدم که همسرم از مشروبات الکلی استفاده می کند . وقتی این مسئله را فهمیدم انگار نابود شدم . هیچ وقت فکر نمی کردم که یکروز بیاید و همسرم که زمانی نماز می خواند و روزه می گرفت کارش به اینجا کشیده شود . اعتراضات من شروع شده بود . اما فایده ای نداشت . حالا دیگر گل بود و به سبزه هم آراسته شد . دست بزن پیدا کرده بود . تا می توانست مرا به باد کتک می گرفت . برایش فرقی نمی کرد جلوی بچه ها باشد یا جلوی مادر و خواهرم . فقط می زد . آنقدر که خسته و کوفته یک جا می افتاد و نفس نفس می زد . من بی نهایت شوهرم را دوست دارم . این موضوعی بود که خودش هم خوب می دانست . این جور وقتها بلند می شدم و دستش را می گرفتم . عذرخواهی می کردم . می بوسیدمش . گریه می کردم و از او می خواستم که فراموش کند .

تمام تلاشم را می کردم تا زن خوبی برایش باشم . دست پخت من حرف ندارد . از خودم تعریف نمی کنم این حرفی است که همه می زنند . سعی می کردم غذاهای خوب درست کنم و جلویش بگذارم . خانه همیشه آراسته باشد . خودم همیشه مرتب باشم تا محیط خانه برایش امن و بی دغدغه باشد. اما احساس می کردم اوضاع خوب نیست . رفته رفته متوجه رفتارهای مشکوکش شدم . می دیدم که تا دیر وقت پای کامپیوتر نشسته و مشغول چت کردن است . بعدا" دانستم که در فضای مجازی خودش را مرد مجرد و کم سن و سالی معرفی می کند و به این شکل با زنها و دخترهای دیگر چت می کند. از خواندن بعضی از حرفهایش حالم بهم می خورد . از اینکه مرا و بچه هایش را نادیده می گیرد می سوختم اما دَم نمی زدم . تمام وظایفم را بی عیب و نقص انجام می دادم اما اوضاع بهتر نمی شد . هنوز هم همین طور است . انگار که فاصله ی من و او ، هر روز عمیق تر از قبل می شود . کتک هایش تمامی ندارد . توهین ها ، تحقیر ها و فحاشی هایش از حد می گذرد. من چکار کنم ؟"

مانده بودم چه بگویم . گاهی همین طور می شوم . می مانم که چه بگویم . این طور وقتها دست به دامن امام رضا می شوم . او تمام وظایفش را انجام می داد . هر کاری را که باید در این مورد به او می گفتم خودش جلو جلو انجام داده بود . باید فکری به حال همسرش می کردیم . 

بیرون آمدن او از فضای مسموم جایی که در آن اشتغال داشت راه حل مشکل بود . اما شدنی نبود. زیر بار نمی رفت . مسئله این بود که اصلا مشکلی در خودش نمی دید. راه های زیادی را رفتیم . کارهای زیادی کردیم . از خیلی ها کمک گرفتیم اما نشد . انگار به هر دری می زدیم به در بسته می خوردیم . من هرگز و ابدا تا بحال به کسی پیشنهاد جدایی نداده بودم اما الان بعد از گذشت 2 سال دیگر کم آورده بودم . کم کم گفتم : بهتر است به فکر جدایی باشی .این مرد ، مرد زندگی نیست . می گفت : می ترسم . بعد از او چکار کنم ؟ دوستش دارم . زیاد . تازه از نظر اقتصادی هم مشکل دارم . تلاش کردم تا انگیزه پیدا کند . رانندگی یاد بگیرد. خیاطی را حرفه ای بیاموزد تا بتواند مستقل شود . می گفت : نمی توانم دلم نمی آید با پول شوهرم این کارها را یاد بگیرم بعد از او جدا شوم و مستقل زندگی کنم . 

از خودم بدم می آمد که دارم چنین پیشنهادی می دهم . حالم بد بود . به در بسته خورده بودم . باید اقرار می کردم . زن همه کار کرده بود تا زندگی اش و شوهرش حفظ شود . اما مرد کوچکترین تلاشی نمی کرد. 2 سال ، کم نبود . 

تنها راهی که به ذهنم رسید همین بود . شوهرت را بی خیال شو . بگذار هر طور که می خواهد زندگی کند . تو فقط زندگی خودت را بکن . دو دستی به خودت و به بچه هایت برس . چاره ای نیست تو هر کاری می توانستی برای برگرداندن شوهرت کردی الان فقط مراقب خودت باش. تا می توانی رابطه ات را با خدا قوی تر کن . به نمازهایت دقت کن . زیاد دعا کن . خیلی زیاد . برای شوهرت هم دعا کن . عاقبت زندگی ات را به خدا بسپار و بگذار تا او برای شوهرت و برای زندگی ات تصمیم بگیرد . به خدا بگو که تمام تلاشت را همان طور که خودش می داند کرده ای و زین پس شوهرت و زندگی ات را به خودش می سپاری .

روزی که این پیشنهاد را به او دادم هرگز فکر نمی کردم که چه می شود . او تغییر کرده بود . دیگر رضوان سابق نبود . انگار میان هاله ای از نور غرق شده باشد . فهمیدم که نماز شب می خواند . چه نماز شب هایی ... فهمیدم که دعامی کند . چه دعاهایی ... از تغییراتش شگفت زده شده بودم. اما می گفت شوهرم همچنان همانی هست که بود .هر چند در خودش تغییرات شگرفی رخ داده بود. انگار صبور تر شده بود . آرامتر شده بود . دیگر اذیتهای شوهرش را نمی دید . شده بودند یک زندگی سه نفره . خودش و بچه هایش . 

تا آن روز .... 

اردیبهشت ماه بود . عصر روز سه شنبه . زنگ زد . صدایش می لرزید . صدای من هم . گفت : طهورا جان ، .... شوهرم مُِِرد...!! شوکه شده بودم . پرسیدم : چرا ؟!! گفت : چند شب پیش بعد از نماز شب ، مثل کسی که طاقت از کف داده باشد به خدا گفتم : خدایا پس کی قرار است تکلیف مرا با این مرد روشن کنی ؟ مگر غیر از این است که : " بترسید از عاقبت ستم کردن به کسی که جز خدا فریاد رسی ندارد." ؟؟ ادامه داد . " بعد از نماز روی مبل خوابم برد . صدای یک نفر را می شنیدم که می گفت : مهلتش تمام شده . به اندازه کافی برایش صبر کردیم . تکلیفش را روشن می کنیم. از خواب که بیدار شدم آنقدر وحشت زده بودم که هزار بار گفتم : خدایا غلط کردم . دیگر شکایتش را نمی کنم . هر چقدر هم که کتکم بزند . هر چقدر هم که بد باشد و بد بگوید .

اما دیروز ، روز ولادت حضرت عباس ، هر چه اصرار کردم با هم به مولودی برویم قبول نکرد. به جایش یک شیشه مشروب برداشت و تا می توانست خورد . به سرو وضع خودش رسید . انگار می خواست جایی برود . یک دفعه دستش را به سمت قلبش برد. حالش بد بود . به اورژانس زنگ زدم . مرتب بالا می آورد. یک دفعه توی دستشویی به سمت من که با گریه و التماس نگاهش می کردم برگشت و با حالتی وحشت زده گفت : " رضوان منو ببخش . من غلط کردم . خدایا من غلط کردم . به اینها بگو بروند. بگو من را نبرند . من اشتباه کردم . قول می دهم اگر مهلتم بدهی سربه راه بشوم . "

دستهایش را به اطراف به شدت تکان می داد و التماس می کرد که نمی آیم . مرا نبرید . توبه می کنم. ناگهان کف اتاق پهن شد . اورژانس رسید می گفتند ایست قلبی کرده است . می گفتند مرده است . انگار صد سال بود که مرده است . صورتش سیاه شده بود . چشمانش وحشت زده به سقف دوخته شده بود . خیلی دیر شده بود . شاید فهمیده بود اما خیلی دیر.

از پشت تلفن پرسید : طهورا جان دلم برایش می سوزد حالا که این لحظه ی آخر توبه کرده بود آیا توبه اش را می پذیرند ؟ سکوت کردم . دلم نمی آمد جوابی را بدهم که دوست نداشت بشنود . او هنوز هم زن دلسوزی بود . 

گاهی خیلی زود دیر می شود .... خیلی زود .... 


۶۹ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۴ ، ۱۵:۲۸
سیده طهورا آل طاها

گوش کنید ، زمان دارد به سرعت می گذرد . فرصتها به گفته ی مولایم علی ، چون ابر در حال گذرند. وقت تنگ است . زمان آن رسیده که میان رفتن و ماندن یکی را انتخاب کنیم . یا باید حسینی بود و در لشکر حسین تا پای جان ، تا پای اسارت ، تا پای دیدن سر نازنین عزیزت بر فراز نیزه ها صبر کرد یا باید یزدی شد و در لشکر عمرسعد ، پای سرهای به نیزه افراشته شده هلهله کرد . این جا میانه بودن ، حد وسط بودن معنا ندارد . یا باید سفید باشی یا سیاه . خاکستری شدن عین تباه شدن است. زمان اینکه بچه هایمان را نازک نارنجی بار بیاوریم و نگذاریم آب توی دلشان تکان بخورد گذشته است . ظهور ان شاالله نزدیک است و باید کاری کرد . دیر بجنبیم فرزندانمان از صف لشکریان آخرالزمانی امام عصر جا می مانند . دیر تکان بخوریم در صف ملعونین تاریخ جای خواهیم گرفت و می شویم مایه عبرت آیندگان. 


تازه از مدرسه آمده بود . ناهارش را خورده بود و پای سینک ظرفشویی ، مشغول شستن ظرفهای ناهار بود. باید کارهای باقیمانده خانه را با سرعت بیشتری سروسامان می دادم . به درس شکورا می رسیدم و برای کلاس زبان آماده اش می کردم . بی تاب عزاداری هیات بودم . تا عاشورا چیزی نمانده بود . 

شروع به تعریف کرد. همیشه همین عادت را دارد . صبورا را می گویم . " امروز توی مدرسه مان عزاداری بود . خانمی آمده بود توی نمازخانه و مداحی می کرد . خیلی قشنگ می خواند . دلم می خواست با فرازهای زیارت عاشورا گریه کنم اما بچه ها مسخره بازی در می آوردند . هر کس که گریه می کرد یا سینه می زد را دست می انداختند . نگاه کردم دیدم فاطمه بی وقفه بدون نگرانی از اینکه بچه ها دستش بیندازند گریه اش را می کند . خواستم مثل او شوم . اما نشد . نتوانستم . دلم می خواست مثل فاطمه شوم اما دوست نداشتم تا بچه ها دستم بیندازند و مسخره ام کنند . جلوی ریزش اشکهایم را گرفتم و نگذاشتم که فرو بریزند. "

صبورا برگشت . نگاهم کرد . دستم را ستون بدنم کردم . محکم چهارچوب در را گرفتم . از دیدنم یکه خورد. صدایم لرزید . من کجا را اشتباه رفتم ؟؟! صدایم کرد : مامان .... نگاهش کردم : کسی که امروز از ترس مسخره شدن از گریه کردن برای جدش می ترسد مطمئن هست که فردا ، وقتی امام عصر ظهور کرد و چهره از پس ابر بیرون کشید از مسخره شدن ها نمی هراسد و به ندای هل من ناصر امامش لبیک می گوید ؟ آن وقت که دیگر پای جان هم وسط می آید . پای قربانی کردن و قربانی دادن . مطمئن هستی که آن روز از مسخره شدن نمی ترسی . مطمئنی که آن روز ترس از دست دادن مال و جانت تو را به ماندن فرا نمی خواند ؟

پای سینک ظرفشویی خشک شده بود . آن شب رنگ گریه های صبورا در زیر بیرق جدش ، انگار رنگ شرمندگی بود . صدایش را می شنیدم که می گفت : من امیدت را ناامید کردم ...


خودم خوب می دانم که گاهی به دخترانم سخت می گیرم . روی چیزهایی انگشت می گذارم که مادرهای دیگر خیلی ساده و سطحی از کنارش رد می شوند . خوب می دانم به نکاتی توجه می کنم که مادرهای دیگر اصلا" آن ها را نمی بینند. برای این کارم دلیل بزرگی دارم . من دخترانم را برای بزرگ شدن ، برای دانشگاه رفتن و شاگرد برتر شدن ، برای ازدواج کردن و فرزند آوردن به دنیا نیاورده ام . من دخترانم را به دنیا آورده ام تا به مدد دعای امام عصر ، از زمره ی سربازان حضرتش باشند . بارها به خودشان گفته ام که : شما برای کار بزرگی به دنیا آمده اید . قرار است تا تحت لوای امام موعود دنیا را دگرگون کنید . من باید فرزندانم را برای روزی که وعده داده شده مهیا کنم . از امروز باید به فکر فردایشان باشم . من باید برای فریادهای نخراشیده ی دشمن که " هل من مبارز " می طلبد ، فرزندانی تربیت کنم که بی هیچ واهمه ای به ندای امامشان " لبیک " گویند . راستش را بخواهید من کفن فرزندم را هم خریده ام.

فصلِ سوسول بازی گذشته ، صدای بانگ الرحیل می آید ....

۶۳ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۴ ، ۱۲:۱۱
سیده طهورا آل طاها