فرازونشیب زندگی طلبگی ما(همنفس طلبه)

هم قدم تا خدا آباد

همنفس طلبه

طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مدافعان حرم» ثبت شده است

زن جوانی بود . شاید حدود سی سال بیشتر نداشت یا کمتر .

نگاهی به ساعت راهروی مترو انداخت و روی صندلی قرمز آن جابجا شد . معلوم بود که مدتی هست که منتظر مانده . انگار از انتظار خسته شده بود . گاهی می نشست و گاهی قدم می زد و دوباره سرجایش بر می گشت .

نگاهم روی ساعت میخکوب شد . الان نزدیک نیم ساعت است که روی صندلی نشسته ام . دوباره محاسبه ام را از سر گرفتم . اگر بخواهم به خانه بروم و بعد برای بردن دخترم از مدرسه تمام مسیر را برگردم ، کلافه می شدم . پس به خودم امید دادم که : اگر فقط یک ربع دیگر صبر کنی می توانی به مدرسه برسی و به خانه برگردی این طوری مجبور نمی شوی دو بار چهار طبقه را پایین و بالا کنی .

فکر خوبی بود . روی صندلی جابجا شدم . زن جوان در حالیکه چادرش را مرتب می کرد بعد از چند قدم بالا و پایین شدن دوباره روی صندلی جاخوش کرد.

یک ربع وقت داشتم و باز رگ کنجکاوی ام (شما بخوانید فضولی) گل کرد .

با مهارت خاص خودم سر صحبت را باز کردم : شما هم منتظرید .

 زن انگار زودتر از اینها منتظر این حرف باشد با خوشرویی گفت : بله . کلا" آدم خوش قولی هستم اما بعضیا کلا" آدم بدقولی هستند . انگار بدقولی توی خونشان باشد.

صحبتها گل انداخت و رسید به بچه ها .

زن جوان گفت : پانزده سالم بود که ازدواج کردم . دو تا دختر دارم که هر دو نوجوان هستند . فرزند سومم ان شاالله پسره . چند وقت دیگه دنیا میاد.

تازه متوجه بارداری زن شدم . آنقدر خوشحال شدم که گمانم زن از اینهمه خوشحالی ام آنهم برای یک غریبه تعجب کرد . خودم را جمع و جور کردم و سنگین و رنگین سرجایم نشستم.

زن جوان گفت : روی تربیت بچه ها خیلی دقت دارم . زمانه ، زمانه ی غریبی شده . فکر کنم خیلی نزدیک باشه . 

گفتم : چی ؟! با شگفتی نگاهم کرد . انگار سوال مسخره ای پرسیده باشم . گفت : ظهور را می گویم . فکر کنم ظهور نزدیک باشد .

چیزهای تازه تری دستگیرم شد . او خوب می فهمید . خوبتر از من . خوبتر از خیلی ها . به صیادی شبیه شدم که مروارید گران قیمتی به دست آورده و حالا تلاش می کند تا از دستش ندهد.

جملاتش ساده بود اما پشت تمام سادگی اش چیزی بود ...

نگاهش قفل شد روی ساعتش . بعد انگار اضطرابی خاص گرفته باشد گفت : رهبر عمار می خواهد. هنوز صدایش در گوشم می پیچد : این عمار ؟!

ادامه داد : می خواهم عمار تربیت کنم . بعد هم خنده ی کوتاهی کرد و گفت : اسمش را هم می خواهم بگذارم سید علی .

توی چشمهایش خیره شدم . به حالش غبطه خوردم . پرسیدم : حالا چه برنامه ای برای تربیتش چ داری ؟ 

از برنامه ها و کلاسهایش گفت . اساتیدش را می شناختم . هر از گاهی هم پیش استادی می رفت که ما بچه های حوزه خیابان ایران خوب می شناختیمش " آیت الله جاودان "

ادامه داد یک چله هم دارم . کنجکاو شدم . عه ! چله ی چی ؟ گفت : چله آیت الله حق شناس . 

گفتم : خیلی سخته این چله . یه چیز آسون تر برمی داشتی . چیزی که بتوانی با این وضعیت و داشتن دو تا بچه دیگه که حتما مسئولیت های اونها هم روی دوشت هست ، از عهده اش بربیایی و اذیتت نکند.

گفت : برای انجام کارهای بزرگ باید سختی کشید . اصلا" خدا ما را برای تحمل همین سختی ها به این دنیا آورده . هیچ عقد اخوتی هم با ما نبسته . هیچ وقت هم قول نداده که اینجا همه چیز بر وفق مرادمان باشد و از سختی و مشکلات دور باشیم . باید در کوران این سختی ها آب دیده شویم 

دوست ندارم وقتی آقا آمد دستم خالی باشد . 

شهادت را به بها می دهند نه به بهانه . باید زرنگ بود و شهادت را گرفت . من برات شهادت پسرم را می گیرم .

دوباره به ساعتش نگاه کرد . تازه یادم آمد باید بروم دیر می شود . چه زود گذشت ...!

آخرین لحظه بود . سایه ی دختر جوانی که از روی شباهتش حدس زدم خواهرش هست از دور نمایان شد . از همان دور مرتب بابت تاخیرش عذرخواهی می کرد .

وقت خداحافظی بود . ناخودآگاه پرسیدم : کجا می روید ؟

از سوالم خجالت کشیدم . از آشنایی ما زمان زیادی نمی گذشت شاید نباید می پرسیدم .

قطار رسید . هر دو قصد سوار شدن داشتند . زن جوان لبخند زد : بهشت زهرا . سر مزار شوهرم . یک ماه و نیم پیش توی سوریه شهید شد . 

گفتم : امروز چهارشنبه است نه پنجشنبه !گفت : امروز سالگرد عروسی مان است ...


خودم را دیدم . بسیار کوچک ... بسیار کوچکتر از زن جوان ... 

 

۳۷ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۳۹
سیده طهورا آل طاها