بخش اعظم سالهای کودکی ام در جنگ خلاصه شد . جنگ برای همه اگر ویرانی و شومی بود برای ما یک دفاع بود . دفاع مقدس . دفاعی در زیر سایه سار خنک ولایت . ولایت مردی از تبار عاشورائیان . مردی که خمینی می نامیدندش . امام خمینی ...
هنوز شش سالم نشده بود که خودم را وسط یک معرکه دیدم . یک خلاء بزرگ در زندگی کودکی ام موج میزد . خلاء بابا..
صبح ها که از خواب بیدار می شدم ، چشمهایم را می مالیدم و تمام خانه را به امید اینکه شاید وقتی در خواب بودم بابا از جبهه برگشته است ، می گشتم . شبها به این امید سر به بالش می گذاشتم که صبح وقتی بلند شوم بابا آمده است و این داستان تا 8 سال ادامه داشت
خانواده مادری اما ، سازمخالف کوک می کردند. در قاموس آنها ابرمرد تاریخ ایران آغازگر و مسبب این جنگ بود. جنگی شوم و نه دفاع مقدس...
هنوز هم درگیری ها و بگو مگوهایشان با مادر ، در خاطرم هست . یادم هست که چقدر دایی ها می آمدند و می رفتند تا مادر را قانع کنند این مرد، مرد زندگی نمی شود . مردی که تو را در این شرایط با چهارتا بچه قد و نیم قد تنها بگذارد و برود جبهه مرد زندگی نیست . آنوقت ها هنوز برادرم به دنیا نیامده بود . سیدمهدی که به دنیا آمد ، کار خرابتر شد و فشارها سنگین تر.
وسط تمام این مسائل ، یکروز دایی و زن دایی آمدند به گلایه . گلایه که نه بیشتر شبیه دعوا بود. بابا تازه از جبهه برگشته بود و هنوز خسته راه و داغدار دوستانش بود. وسط داد و بیدادهای زندایی فهمیدم همایون ثبت نام کرده تا به جبهه برود.
همایون پسردایی ام بود. در عالم کودکی این را آغاز یک جنجال خانوادگی می دانستم. زن دایی و دایی ، بابا را مقصر می دانستند . می گفتند شما زیر پای همایون نشسته اید وگرنه او که اهل این حرفها نبود. این حرف برایم آشنا بود . خیلی شنیده بودمش. بارها اهل محل بابا را با انگشت نشان می دادند که : او بچه های مردم را به جنگ می فرستد . او اسم شان را می نویسد. او زیرپایشان می نشیند. ..
بابا مسئول ثبت نام ناحیه شهید بهشتی بود . من نیمه های هر شب ، شاهد گریه های شبانه اش در فراق دوستانش بودم .
هر چه بابا قسم می خورد که بیخبر است ، کسی گوشش بدهکار نبود. آخر سر هم زن دایی گفت : اگر همایون به جبهه برود می آیم و چنین می کنم و چنان ...
همایون بچه خوبی بود . ذهن آماده و پویایی داشت . زمینه ی مذهبی زیادی داشت. انگار با بقیه فرق می کرد . زن دایی و دایی اما ، به زمین و زمان چنگ می زدند که همایون آن چیزی نشود که باید ...
جنگ تمام شد . سفره جمع شد و تمام .....
همایون هرگز رنگ جبهه را ندید . پدرو مادرش نگذاشتند که خاک جبهه ، بر سر و صورتش بنشیند. نگذاشتند تا همسفره ی آسمانی ها شود .
مسیر زندگی همایون تغییر کرد . حالا یک خط درمیان خانه می آمد . گاهی اصلا پیدایش نبود. یکروز وقتی آمدم خانه ، دایی و زن دایی آنجا بودند. زن دایی اشک می ریخت و به بابا التماس می کرد که تو را به خدا بگویید بیایند و ببرندش . دیگر خسته شده ام. التماس می کرد و اشک می ریخت. چین های پیشانی بابا دو برابر شده بود . می گفت : ببریدش مرکز ترک اعتیاد. شاید ترک کند. زن دایی اما همچنان گریه می کرد که : فایده ندارد . چقدر ببرم و بیارمش . من توی خانه دو تا بچه دیگر دارم . شما را به جان بچه هایت قسمت می دهم بگو بیایند ببرندش . خودم طناب دار را به گردنش می اندازم . خودم با دست خودم .. فقط ببرندش .
حالا همایون یک معتاد حرفه ای شده بود . دزدی می کرد. حاضر بود برای جور کردن مواد ، هر کاری بکند . تن به هر خفتی بدهد.
همه چیز در تاریکی و سکوت تمام شد . دایی از غصه همایون سکته کرد . الان سالهاست که از میان ما رفته است.
همایون مرد . نه از مواد و خماری و نئشگی آن . با یک ماشین تصادف کرد و .....
خیلی وقتها به زندگی همایون فکر می کنم . آیا پدر و مادر همایون نمی توانستند زندگی و سرنوشت بهتری را برایش رقم بزنند ؟