مشغول تماشای ویترین کتابفروشی بودم .
زن جوان از مقابلم رد شد . وضعیت پوشش زن آنقدر ناهنجار بود که برای چند لحظه نظرم را به خودش جلب کرد .علاوه بر پوشش نامناسب ، آرایش چهره اش به شکل عجیبی توی ذوق می زد .
نگاهم را از زن جوان گرفتم .
زن جوان جلوی من در حرکت بود و من پشت سرش . به وضوح می دیدم که شکل ظاهری زن چطور نگاه هر عابری را به خودش مشغول کرده است . از دختر خانمی که خودش ظاهر چندان موجهی نداشت اما تا زن جوان را دید روی ترش کرد و زیر لب غرولند کرد که : دیگه شورهمه چیز را در می آورند ؛ گرفته تا ، موتور سواری که بی توجه به خیابان و عابرین محو تماشای زن جوان بود و من در همان چند لحظه واهمه داشتم نکند با عابر یا جدول کنار خیابان تصادف کند .
از میان هیاهو ها متوجه مردی شدم که با قدم هایی تند خودش را به زن جوان می رساند . فکر کردم باید کاری داشته باشد یا شاید رهگذر با غیرتی است که برای امر به معروف این طور عجله دارد .
چه خیال باطلی ...!
مرد خودش را به پشت سر زن جوان رساند . بی توجه به نگاه مردم ....
با صدای بلند کلمات نامناسبی به زن جوان گفت .
همانطور که نزدیکتر می شد از زن خواست تا شماره اش را بدهد یا دست کم با او همراه شود.
زن جوان یکدفعه ایستاد . شاید چیزی نظرش را جلب کرده بود .
با احتیاط برگشت ....
زن و مرد برای چندثانیه در هم دقیق شدند .
من ایستادم .
زمان ایستاد .
نمی دانم به گمانم ساعتها یا شاید سالها ....!!
زن جیغ می کشید .
مرد هر چه ناسزا بلد بود همراه با مشت و لگد نثار زن جوان می کرد .
از میان کلمات زن جوان می شنیدم ... خجالت نمی کشی ؟!
از میان کلمات مرد می شنیدم ... حیا نمی کنی ؟!
عابرین جمع شدند .
کنجکاو شدم .
تلاشها برای تمام شدن ماجرا بی فایده بود .
یکدفعه همه جا ساکت شد .
وقتی که مرد گفت : دخالت نکنید موضوع خانوادگی است . این خانم همسر من است .
زن جوان از شنیدن این جمله خجالت کشید ..!
مرد از گفتن این جمله خجالت کشید ...! شاید بیشتر از زن ...