فرازونشیب زندگی طلبگی ما(همنفس طلبه)

هم قدم تا خدا آباد

همنفس طلبه

طبقه بندی موضوعی

امتحانات ترم مدارس نزدیک بود . مادر تمام تلاشش را می کرد تا محیط خانه را آرام نگه دارد . تلاشش را می کرد اما فرزندش ملتهب بود . هر چند صفحه را که می خواند ، کتاب تاریخ را می بست و غرغر می کرد. 

" تاریخ به چه دردمان می خورد ؟ به ما چه مربوط که دولت صفوی چه کار کرد و چطور سرنگون شد؟ نادر شاه را کجای دلم بگذارم ؟ به من چه که سرانجام حکومت قاجار چه شد ؟...."

امتحان تاریخ شده بود یک معضل اساسی . مادر بشقاب میوه را کنار فرزندش گذاشت . پرسید : کمک می خواهی ؟ از چشمان فرزندش عجز می بارید . " از تاریخ بیزارم . تاریخ به هیچ کار من نمی آید . نه به درد الانم می خورد نه به درد آینده ام . "

اینها جملاتی بود که فرزند با عصبانیت به زبان می آورد . مادر پرسید : حالا توانستی برای امتحان آماده شوی ؟ فرزند با حرص پاسخ داد : بله فقط در همان حد خواندم که فردا امتحانش را بدهم و شرش از سرم کم شود .

مادر خوب می دانست که سیستم آموزش و پرورش ایراد دارد . می دانست که خیلی از دروس به درد آینده بچه ها نمی خورد . می دانست بچه ها بدون دانستن قوانین سخت و پیچیده ریاضی و فرمول های عجیب و غریب شیمی هم می توانند راه درست را در آینده شان تشخیص دهند . می دانست بچه ها اگراشعار مولوی را حفظ هم نباشند می توانند عاقبت بخیر شوند . می دانست بچه ها اگر مبتدا و خبر را ندانند هم می توانند از بین فریب های رنگ و لعاب دار سربلند بیرون بیایند . مادر به همین وضوحی که این چیزها را می دانست ، دریافته بود بچه ها به تاریخ کشورشان نیاز دارند . می دانست تاریخ بخش جدا نشدنی از ساختار و پیکره ی هر ملتی است . می دانست بچه ها بدون دانستن تاریخ ، نمی توانند راه درست را تشخیص دهند . گاهی حتی نمی توانند عاقبت بخیر شوند. نمی توانند از میان فریب های رنگ و لعاب دار دنیا سربلند بیرون بیایند .

مادر اینها را می دانست اما فرزندش چیز دیگری می پنداشت . مادر می توانست کنار فرزندش بنشیند و ساعتها برایش سخنرانی کرد . اما این سخنرانی ها چقدر موثر هست؟

بریم سینما؟ مادر پرسید. 

فرزند متعجب سربلند کرد که : چی ؟ واقعا"؟ الان ؟ 

- آره واقعا . همین الان . میایی ؟

فرزنداز جا جست . کمتر از 2 ساعت بعد هر دو روی صندلی های سینما جا خوش کرده بودند. 

یتیم خانه ی ایران ......

نام فیلم همین بود .دیدن تصاویر دردناک قتل عام 9 میلیون هموطن ، قلب مان را پاره پاره کرد. از لابه لای صفحات غبار گرفته و از پس سالهای به خون نشسته ، صدای مظلومیت و غربت نسلی سوخته به گوش می رسید . صدای ریز ریز گریه از پشت سر ، پیش رو و طرفین شنیده می شد . انگار مردمان حاضر در سالن سینما همه متفق القول بودند که کاش آنچه می دیدند و آنچه می شنیدند خواب و افسانه ای بیش نباشد که از سرپنجه هنرمند کارگردان فیلم بیرون زده است .

فرزند سرش را به سمت مادر چرخاند . با بهت و حیرت در میان تاریکی و وهم تاریخ پرسید : اینها واقعیت است ؟ مادر می دانست که فرزند چه ولعی دارد تا بشنوند : بله همه اش افسانه است . 

اما حقیقت چیز دیگری بود . " آره مادر همه اش واقعیت است . واقعیت خیلی فراتر از اینهاست ."

فرزند در صندلی سینما مچاله شد . زیر لب می گفت و مادر می شنید : لعنت بر انگلیس . لعنت بر تمدن و پیشرفت تان . لعنت بر شما که کثیف تر و حقیرتر از شما فقط خودتان هستید . لعنت بر تاریخی که اجازه دهد ، شما کفتار صفتان برایش مشق سیاست کنید .

مادر می شنید . هیچ کس لبخند رضایت مادر را در آن سالن تاریک ندید . 

مادر صدایش را بلند کرد . آنقدر بلند تا گوشهای کر شده و قلبهای یخ بسته و دستان تا آرنج به خون آغشته و پاهای تا زانو در لجن فرو رفته و پیکر به نکبت نشسته ی استعمار پیر و کثیف انگلیس بشنود:

"ای انگلیس من یک مادرم ، مادری که بذر کینه و نفرت از شما را در قلب فرزندانشکاشته است .

نقاب زیبایت را از چهره انداختم و تو را همان طور که هستی ، زشت و کثیف و بی مقدار به فرزندانم نشان دادم . من تاریخ را عریان ، به آنها آموختم . من به آنها آموختم که اگر تاریخ ندانند هیچ بعید نیست اگر باز به دام شغالانی چون تو گرفتار شوند . من فرزندانم را در برابر حیله و نیرنگ شما آبدیده کردم . من به نسل های تازه ی کشورم آموختم که تاریخ تمدن و پیشرفت تو از خون جوانان سرزمین من رنگین است . من نسلی را پرورش دادم که هرگز به تو و داستانهای دلفریبت دلخوش نخواهند کرد. روزی را خلق کردم که به همت فرزندان این مرز و بوم طومار قدرت طلبی ویاغیگری ات در هم خواهد پیچید ."


سالن خالی نمی شد . صدای ممتد کف زدن در سالن پیچیده بود . مادرفرزندش را دید که تمام قد ایستاده است . مادر از پس چشمان فرزندش تاریخی پرافتخار را می دید.


۲۹ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۵ ، ۲۳:۵۱
سیده طهورا آل طاها

روش از شیرگرفتن کودک :


قرآن بهترین زمان از شیرگرفتن کودک را 2 سالگی قرار داده اما حکم نکرده که حتما باید این مدت کامل باشد .

امام صادق 20 ماهگی را برای از شیرگرفتن کودک قرار داده لذا کارشناسان مذهبی زمانی بین این دو را برای این مهم قرار داده اند .

از آنجاییکه مادر با تغذیه از شیرخود علاوه بر غذا دادن به کودک با او ایجاد رابطه عاطفی هم می کند ، لذا بدترین و آسیب زاترین روش ، این است که کودک را ناگهانی و دفعی از شیر بگیرید .

استفاده از فلفل و ... نیز جزء روش های نامناسب است که هم کودک و هم مادر آسیب می بینند.

- شروع به از شیرگرفتن را از یک مکان مقدس مثل امامزاده آغاز کنید . قبل از آن انار شیرین بخورید . سوره ی یس بخوانید و ثواب آنرا به روح حضرت علی اصغر هدیه کنید .

- دفعات شیردهی را آرام آرام کم کنید . در کنارش به جای دفعات کم شده جایگزین مناسب داشته باشید . مثل استفاده از خوارکی مفید یا حتی بردن بچه ها به پارک .

- در اولین قدم شیردهی یکی از نوبتها را حذف کنید . مثلا" شیر دهی ساعت 10 صبح را حذف کنید . به این رویه تا 5 روز ادامه دهید . در گام بعدی شیردهی یک نوبت دیگر را حذف کنید مثلا" 18 عصر. به این گام نیز تا 5 روز ادامه دهید . این مراحل را با صبر و حوصله تا حذف آخرین نوبت ادامه دهید .

- فراموش نکنید نوبت اول صبح و آخرین نوبت شبانگاهی را باید در آخرین مرحله حذف قرار دهید. 

موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۵ ، ۱۵:۲۵
سیده طهورا آل طاها

ماشین کنار زمین شالی توقف کرد . یک بوق کوتاه کافی بود تا پیرمرد تمام توجهش را از زمین زیر کشتش به سمت ماشین جلب کند . بیل توی دستش را جابجا کرد و در حالیکه به سختی از میان گل و لای زمین قدم برمی داشت به سمت ماشین رفت . راننده مودبانه دستش را بالا برد و سلامی کرد . پیرمرد جوابش را داد .

نگاه کنجکاو پیرمرد داخل ماشین را کاوید . با دیدن چهره ی خندان و بشاش روحانی سیدی که داخل ماشین نشسته بود ، گل از گلش شکفت. لبخندش تا بناگوش باز شد . تا آمد سلام کند ، روحانی سید پیش دستی کرد و سلامش را نثار پیرمرد کرد و علیکش را هم شنید.
مرد روحانی ساده و بی تکلف بود . حتی ساده تر از پیرمرد . از کار و بار پیرمرد پرسید . پیرمرد شالیکار توضیح داد که محصول امسال به لطف بارندگی به موقع خوب بوده . روحانی سید پرسید : بچه نداری؟ پیرمرد پاسخ داد : دو تا دختر دارم که در شهر زندگی می کنند . یک پسرهم دارم که توی تهران دانشجوست . مرد روحانی سرش را به نشانه ی تحسین چند بار تکان داد و گفت : احسنت به شما . احسنت به شما. 
قند توی دل پیرمرد آب شد . محجوب و با حیا سرش را به زیر انداخت و بعد یکهو انگار چیزی یادش آمده باشد گفت : حاج آقا من پسرم را خوب تربیت کرده ام . سپس در حالیکه دستانش را جلو می آورد و به روحانی سید نشان می داد گفت : با همین دستان پینه بسته و با کارگری بزرگش کردم . 
پیرمرد با غرور ادامه داد : پسرم وقتی رفت تهران ، توسط دوستان هم خوابگاهی اش با شطرنج آشنا شد . اولش فقط توی دانشگاه بازی می کرد اما کم کم اوستا شد . مسابقه پشت مسابقه ، لوح تقدیر پشت لوح تقدیر. این آخری ها توی مسابقات کشوری هم شرکت می کرد . 
من از این کارش هیچ خوشم نمی آمد . ما آدم های حلال خوری هستیم اهل شطرنج و این حرفها نبودیم . پسرم می گفت بعضی مراجع گفته اند اگر شرط بندی این وسط نباشد اشکالی ندارد . اما من این حرفها حالی ام نبود . من شطرنج را دوست نداشتم . اما با پسرم مخالفت هم نمی کردم . می گفتم : این بچه ، پای سفره ی حلال و خدا و پیغمبر بزرگ شده خودش یه روز برمی گرده.
چند وقتی بود پسرم می گفت مسابقه ی جهانی شطرنج داره . اما چند شب قبل از رفتنش اومد ده . گفتم مگه مسابقه نداری ؟ گفت : نه مسابقه بی مسابقه . دیگه مسابقه نمی دم. دیگه اصلا شطرنج بازی نمی کنم . 
گفتمش چرا؟ گفت توی یه کتاب از یکی از معصومین خوندم که فرمودند: یزید شطرنج دوست داشت. بعد انگار یه چیزی توی دلم ریخت . قاتل امام حسین شطرنج باز بوده و من هم شطرنج باز هستم . این دو تا با هم جور در نمیاد . امام از شیعیانش خواسته بود شطرنج بازی نکنید ، یزید شطرنج را دوست داشت . 
پیرمرد نگاهی عمیق به صورت مرد روحانی انداخت و گفت : من پسرم رو خوب تربیت کردم . 
روحانی سید از پیرمرد پرسید : کاری داری که ما برایت انجام دهیم . چیزی می خواهی تا برایت فراهم کنیم . پیرمرد قد راست کرد که : نه . همه چیز هست الحمدلله . فقط سلامتی شما را می خواهم همین .
روحانی سید خندید و گفت مرا می شناسید ؟ پیرمرد شالیکار خیلی جدی گفت : ها البته که می شناسم . شما رهبر مایی..

** بعدا نوشت: آنچه خواندید روایتی داستان گونه و برداشتی آزاد از یک خاطره دور است .

*** آنچه مسلم هست ، بازی شطرنج به فتوای برخی از مراجع به شروطی حرام نیست . لاکن حرف نویسنده پست فقط یک جمله است : یزید شطرنج را دوست داشت . همین والسلام ...
۱۹ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۵ ، ۱۹:۰۷
سیده طهورا آل طاها

- در یک سال اول زندگی کودک باید هر 2/5 تا 3 ساعت یکبار تغذیه شود . اما هر بار که کودک گریه می کند به این معنا نیست که به شیر نیاز دارد . اگر شیردهی منظم نباشد ، کودک در 2 سالگی به بعد بد غذا می شود .

- کودک را در فضای شلوغ که تلوزیون روشن است شیر ندهید.

- هرگز هنگام شیردادن به کودک در مجاورت موبایل و امواج وای فای نباشید . هرگز هنگام صحبت کردن با تلفن همراه به کودکتان شیر ندهید . عدم توجه به این نکته احتمال بروز بسیاری از بیماری ها از جمله سرطان یا در احتمالات خوش بینانه بیش فعالی را بالا می برد.

- هنگام شیر دادن به کودک از پوشید لباسهای رنگ گرم خودداری کنید . زیرا توجه کودک از شیرخوردن به تماشاو توجه به رنگ لباس مادر پرت می شود .

- در سال دوم تولد غذای سفره محور تغذیه می شود و شیر مادر نقش کمکی دارد . بچه ای که این قاعده را رعایت نکند و بیشتر شیر مادر را محور قرار دهد سالهای بالاتر ممکن است دچار مشکلات عصبی بودن ، پرخاشگری و لجبازی شود . همین طور ممکن است از مشکلات جسمی چون فقرآهن رنج ببرد.

- در این دوران فاصله تغذیه به هر 4 ساعت تغییر می کند . به طور مثال :

6 صبح         10 صبح         14ظهر           18عصر              22 شب


- چرا کودکان در سال دوم تولید نیمه شب شیر طلب می کنند؟

1- شام شب را خوب نخورده اند . 2- وابستگی به مادر . 3- خسته نخوابیده اند .


ان شاالله در مطلب بعد روش از شیرگرفتن کودک را دنبال خواهیم کرد...

موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۵ ، ۰۹:۴۹
سیده طهورا آل طاها

فردای شب لیله الرغائب دیدمش . همسرطلبه است و مادر چند فرزند . نشستم و کارهایش را زیر نظر گرفتم . پرهیاهو بود و پرجنب و جوش . مرتب از یک طرف خانه می رفت به آن طرف و بعد دوباره از آنجا می آمد به مقر حکومتش " آشپزخانه " . این تعبیریست که همیشه در مورد آشپزخانه دارد .

خودم را به محل حکومتش رساندم . تمام شعله های گاز بند بود . توی گرمای آشپزخانه عرق ریزان می رفت و می آمد . همیشه همین طور است . همین قدر پرتحرک . رفتار و افکارش همیشه برایم جالب است . خوب می شناسمش .

به خودم جرات دادم و جلوتر رفتم . پرسیدم : مهمان داری ؟ انگار بدموقع مزاحمت شدم .

برای لحظه ای از تحرک ایستاد که : نه مهمان ندارم . همه اش تدارک غذای اهل خانه است . 

صندلی آشپزخانه را جلو کشیدم و زیرکانه بدون آنکه متوجه شود ، دارم زیر زبانش را می کشم ، پرسیدم: اووووه چه حوصله ای ! چه خبر است مگر؟

در حالیکه کفگیر چوبی را آرام آرام به لبه ی قابلمه ی کوچک مسی اش می زد گفت : بروووو ، من که می دانم داری مثل همیشه زیر زبان کشی می کنی . به خودت زحمت نده . قبل از آنکه شرلوک هلمز بشوی خودم می گویم .

در قابلمه ی غذایش را گذاشت و زیر شعله را کم کرد . نشست و آمرانه گفت : دیشب لیله الرغائب بود. آمدم تا لیست بلند بالای خواسته ها و حاجتها و آرزوهایم را برای خدا قطار کنم . اما دیدم همه اش در یک جمله خلاصه می شود . جمله ای که اگر بشود بر تمام آرزوهای زمینی ام خط بطلان می کشد . 

فکر کردم و فکر کردم . در نهایت دیدم می شود که تمام خواسته ها و حاجتها و آرزوهایم را بدهم تا در عوضش همان یک جمله را بگیرم . تمامشان را دادم و شهادت فرزندانم در رکاب امامشان را گرفتم.

تمام آرزوهایم را در مقابل او ذبح کردم . ایستادم و اسماعیل هایم را به مسلخ فرستادم . همه ی آرزویم شد توفیق شهادت برای فرزندانم .

پرسیدم : دادند؟! 

گفت : می دهند اما به شروطها ...

از جایش بلند شد و ادامه داد : سرباز تربیت کردن هنر است . باید به همه چیز یک سرباز توجه کرد . به تحصیلش ، به احساسش ، به اعتقادش ، به غذایش . سرباز باید سلامت باشد .

بچه ها پیش ما امانت هستند . باید به غذایشان رسیدگی کرد . نمی شود که هر چیزی را جلویشان گذاشت . یک مادر باید مزاج فرزندانش را بشناسد . باید بداند چه موقع ، چه چیز به بچه هایش بدهد. وقتی از آشپزخانه ، غذای سالم بر سر سفره آمد یعنی این خانه هنوز زنده است . یعنی اهل خانه زندگی را ، قشنگ زندگی می کنند . آنوقت است که غذای سالم و حلال می تواند زیر بنای یک اعتقاد راسخ را محکم کند .

کفگیر چوبی اش را هنرمندانه حرکت داد : راستش دارم برای آنچه آرزو کردم برنامه ریزی می کنم.

در قابلمه ی کوچک مسی اش را برداشتم . چه عطری داشت . عطر زندگی بود انگار...

۳۴ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۵ ، ۱۸:۰۸
سیده طهورا آل طاها

** اگر کودکان از والدین جدا نخوابند قطعا" از جهات مختلف آسیب می بینند . آنها افرادی وابسته ، بدون اعتماد به نفس ، ضعیف و ترسو خواهند شد .


*** بچه ها نهایتا" تا 15 ماهگی می توانند مهمان اتاق پدرومادر باشند . در این سن راحت تر و بهتر جدا می شوند ؛ چرا که بعد از آن کم کم ترس های کودک از تاریکی ، جدایی و ... آغاز می شود و روند جداسازی آنها بامشکل مواجه خواهد شد .


**** اتاق خواب کودک را کاملا" تاریک نکنید . برای اتاقش از نور سفید و قرمز استفاده نکنید . اتاقش را از وسایلی مانند جالباسی که در تاریکی شب در ذهن خلاق او شبیه موجودات ترسناک می شود ، خالی کنید . از رنگ آبی و بنفش (خصوصا آبی برای دخترها) جهت نور اتاقش استفاده کنید .


***** در اتاق والدین جز در موارد خاص ، نباید بسته باشد تا هم بچه ها کنجکاو نشوند و هم احساس کنند هر اتفاقی که برایشان بیفتد والدین به سهولت در دسترس هستند.


بعدا" نوشت :دوستان بزرگوار محبت بفرمایید سوالاتتان را خصوصی نپرسید اولین و مهمترین دلیلش این است که شاید سوال شما دوست عزیزم ، سوال سایرین هم باشد و به این وسیله فتح بابی برای بقیه باشید . 

به کامنت زیر توجه کنید :

بچه من یک سال و سه ماهشه. یعنی باید جای خوابش جدا بشه؟شبها شیر می خوره آخه !


پاسخ : سلام . بله حتما جای کودکتان را از همین سن جدا کنید . واقعیت این است که معمولا مشکل از آنجا آغاز می شود که بچه ها قانون مند نیستند . بچه ها باید ساعت 9 شب بخوابند و حتما بین ساعت 7 الی 8 صبح از خواب بیدار شوند . آنها تا دیر وقت پا به پای والدین بیدار می مانند . دیر وقت شام می خورند. علی الخصوص بزرگترین مشکل وقتی پدید می آید که بچه ها خواب عصرگاهی دارند . این کاملا" طبیعی است که وقتی کودکی عصرها می خوابد و بعد از آن هم فعالیت چندانی ندارد به راحتی به خواب نرود و مرتب نیمه های شب برای خوردن شیر بیدار شود . این طوری جدا کردن بچه ها اسباب خستگی مادر می شود . بهترین کار این است که طوری برنامه ریزی کنید که کودک شما حتما ساعت 7 شب یک شام خوب بخورد و در حالیکه کاملا در طول روز خسته شده است ، ساعت 9 شب خواب باشد. اگر قرار است کودک شما خواب عصر گاهی داشته باشد این خواب باید به شکلی باشد که تا ساعت 2 بعدازظهر از خواب بیدار شود و تا غروب هم حسابی خسته شود . در این صورت کودک شما بخوبی شام می خورد و به راحتی می خوابد . اوایل ممکن است تا تنظیم برنامه مشکلاتی وجود داشته باشد اما به سرعت حل می شود و کودک شما به شرایط جدید عادت می کند . کودک شما به این ترتیب یا اصلا نیمه شب برای شیر بیدار نمی شود یا اگر بشود تعداد دفعاتش بسیار کمتر از قبل خواهد بود .


موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۵ ، ۱۱:۴۷
سیده طهورا آل طاها

کافی بود بنشینی کنار ساحل و چشم بدوزی به آبی بیکران دریا . کافی بود چشمهایت را ببندی و با همه وجودت گوش شوی و خودت را بسپاری به امواج پی در پی این پهناور باشکوه .

اصلا" انگار همه چیز دریا زیباست . ساحل و شن های داغش . دوست داری مثل کودکی هایت عجولانه کفش ها را بکنی و روی آنها راه بروی . اجازه بدهی تا تمام وجودت از گرمای شن های ساحل گرم شود. دوست داری خودت را به خنکای دلپذیرش تسلیم کنی و تمام زیبایی و غرورش را تنگ در آغوش بفشاری.

از کودکی تا همین الان که انگشتانم بر روی صفحه های کیبورد ماهرانه بالا و پایین می روند ، شیفته ی دریا بودم . گویا دریا و من ، در عالمی جز این عالم با یکدیگر عهدی دوستانه بسته بودیم .

آنروز هم بر روی ساحل زیبایش نشسته بودم . چشمهایم را بسته بودم و فقط گوش می دادم . صدای رفت و برگشت منظم امواج را به خاطر می سپردم . دوست داشتم همه ی حواسم را جمع کنم تا برای روزهای خداحافظی از اینهمه زیبایی  ، ذخیره داشته باشم .

تنها هر از گاهی چشمهایم را باز می کردم تا بهره ای هم از وسعت بی کران آسمان ببرم . ریه هایم را پر کردم از نفس های عمیق . ریه هایم اینجا نفس می کشند . اینجا دور از چشم شهر غبار آلود تهران . 

بچه ها کنار ساحل دنبال هم می کردند . ناشیانه قلعه های شنی می ساختند . غافل از آنکه موج بی امان دریا ، تمام ابتکار و ذوقشان را در چشم برهم زدنی فرو می ریزد . این سرنوشت تمام کسانی است که کاخ آمال و آرزویشان را در کنار بستر متلاطم دریای خروشان می سازند.

وسط این همه زیبایی ، صدای گریه های ظریف دخترک ، تمام افکار رمانتیکم را مختل کرد . دخترک 6 ساله به نظر می آمد . با پوستی به سفیدی برف و موهایی که تا کمرش قد کشیده بود. گاهی گریه را تمام می کرد و نق نق کنان می گفت : دلم نمی خواهد . دوست ندارم . از این کار بدم می آید . ولم کنید . جملاتش همه همین بود . بی کم و کاست .

نگاهم را از دخترک گرفتم و گوشهایم را هم . تلاش کردم باز متمرکز شود و دلم را به آب دریا بسپارم اما .... 

گریه های دخترک در کنار نق زدن هایش از یک طرف و اصرار مادر و پدرش که گویا برای انجام کاری توسط دخترک اصرار داشتند هم از طرف دیگر اجازه ی تفکر را از ذهنم گرفته بود . این بار دقیق تر شدم. آنقدر دقیق که حتی دستم را سایبان چشمم کردم تا مبادا نور خورشید دقیقه ای از آن مجادله را از من سلب کند .

حالا دیگر کار دخترک به پا کوبیدن و کار والدینش به بالا بردن صدا کشیده بود . خوب که دقت کردم میان جملات پرسروصدای دخترک شنیدم : من خجالت می کشم اینجا پر از مرد است . دوست ندارم این را تنم کنم . من خجالت می کشم . 

مادرش را با دقت بیشتری برانداز کردم . از تماشای پوششی که داشت از زن بودنم خجالت کشیدم . گاهی این طوری می شوم . گاهی با دیدن بعضی پوشش ها از زن بودنم شرم می کنم . حیا می کنم . 

در دستان مادر ، چیزی شبیه یک لباس قرمز خود نمایی می کرد . دقت کردم . مایو بود . یک مایوی قرمز . مادر که حالا عصبانی شده بود مایو را در دستانش تکان می داد که : یعنی چی ؟ چه حرفها! عین مادربزرگها حرف می زنی . دهنت رو ببند. داری به من چیز یاد می دهی . اصلا" از این حرفهایت خوشم نمی آید . من مایویی به این قشنگی برات خریدم . کلی پولش رو دادم که اینجا بپوشی و من عکست را بگیرم و توی گروه بگذارم . حالا برای من آخوند بازی در میاری . 

وقت گفتن این جمله نگاهش روی من متمرکز ماند و من هم ...

دخترک گلوله گلوله اشک می ریخت که : من خجالت می کشم جلوی اینهمه آدم لباسم را در بیاورم و این را بپوشم . 

تا مادر آمد چیزی بگوید ، پدر دخالت کرد و دخترک را چند قدمی از آنجا دور کرد . نمی دانم چقدر گذشت که دخترک با سری افکنده جلو آمد و با ناراحتی و دلخوری مایو را از دست مادرش گرفت . راضی شده بود که لباس از تن بیرون آورد و آن چیزی شود که از او خواسته اند . نمی دانم چه شد شاید به وعده ای کودکانه دل سپرده بود .

وقتی می خواست بلوزش را دربیاورد نگاهش پراز غصه بود . چشمهای زیبا و رنگی اش در چشمهایم گره خورد . نگاهم را دزدیدم تا کمتر خجالت بکشد . وقتی دوباره نگاهش کردم مایوی قرمز جایش را به بلوز و شلوارش داده بود . 

دخترک معصوم دستانش را دور خودش پیچیده بود . شاید می خواست از خودش محافظت کند . 

مادر دوربینش را روی دخترک تنظیم می کرد . پدر موهایش را نوازش می کرد و مرتب تکرار می کرد : ببین چقدر قشنگ شدی . ببین دیگر شرجی هوا اذیتت نمی کند . ببین همه تو را نگاه می کنند و می گویند چه دختر قشنگی . اخم های دخترک کم کم باز شد . دستانش هم . حالا راحت تر بازی می کرد . عکس می گرفت . توی آب می رفت . فقط هر بار که چشمش به سیاهی چادرم می افتاد کمی حیا می کرد و سرش را پایین می انداخت . انگار بابت چیزی شرمنده بود .

آنقدر این حالت دردناک بود که عطای دریا و زیبایی اش را به لقایش بخشیدم و از جا بلند شدم تا بروم . دلم نمی آمد دخترک بیش از این رنج بکشد .

میان شن های ساحل به سختی راه را باز می کردم و جلو می رفتم . گویی شن های ساحل بر پاهایم چنگ می انداختند تا مرا از رفتن باز دارند . یادم آمد : بچه ها مثل یک سی دی خام هستند ، می توانی با هر چیزی که دوست داری این سی دی را پر کنی . می توانی این سی دی را پرکنی از مشتی اباطیل . می توانی پر کنی اش از نوای زندگی ، از نور ، از خدا ....

کودکانمان را دریابیم ....

۳۸ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۵ ، ۱۷:۳۳
سیده طهورا آل طاها

- آیین تربیت نوشته آیت الله امینی (روش تربیت دینی)


- کودک جلد 1 و 2 نوشته آیت الله فلسفی


- خانواده و کودکان دشوار نوشته دکتر علی قائمی ( روش برخورد با کودکان)

- خانواده و مسائل عاطفی کودکان نوشته دکتر علی قائمی 

- خانواده و نابسامانی های رفتاری کودکان نوشته دکتر علی قائمی 


- آموزش مفاهیم دینی نوشته دکتر ناصر باهنر


- همگام با روانشناسی رشد نوشته دکتر رشید پور

- تربیت کودک از دیدگاه اسلام نوشته دکتر رشید پور


- گامی در جهت تربیت اسلامی نوشته رجبعلی مظلوم


- نسیم مهر در 3 جلد نوشته آقای دهنوی


.... تربیت کودک نوشته حاج آقا مجتبی تهرانی

موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۵ ، ۱۹:۰۴
سیده طهورا آل طاها

از تمام دنیا فقط یک برادر داشت و یک برادر زاده . اینکه این خواهر چقدر برادرش را دوست داشت ، بماند . آنچه این وسط خودنمایی می کرد عشق و علاقه اش به برادر زاده اش بود .

خانواده برای تولد برادرزاده در تدارک یک جشن بودند . هر وقت اسم جشن می آمد ، زنگ خطر هم به صدا در می آمد . جشن یعنی موسیقی های آنچنانی ، یعنی به قول امروزی ها ، حرکت موزون. این آن چیزی نبود که با اصول و عقایدش سازگار باشد . 

این بار اما ، مانده بود سر یک دو راهی . برادرش را دوست می داشت و برادرزاده اش را هم . آنقدر در روزها و هفته های گذشته مشکل داشت که واقعا" دلش یک شادی می خواست . یک جشن . یک بگو و بخند حسابی . همه اینها اما ، با باورهایش تضاد داشت . امان از این تضاد ها . 

گوشی تلفن را برداشت . شرایطش را برای همسر برادرش شرح داد . از اصولش گفت . از اعتقادش . از علاقه اش . از محبتش . از اینکه دوست دارد توی جشن شان باشد . از اینکه چقدر دلش یک جشن می خواهد . اما گفت که نمی تواند دست از عقایدش بردارد . جشن را و برادرش را و برادرزاده اش را دوست دارد لاکن عقایدش را دوست تر می دارد . همسر برادرش مطمئنش کرد : جشن آن طوری می شود که شما می خواهید . همان شکلی . بدون موسیقی . بدون حرکات موزون .


دست دخترش را گرفت . روز جشن بود . تمام خانه ، کاغذ کشی شده بود . با بادبادکها و بادکنک های رنگی رنگی . چشمان دخترش برق می زد . دخترش تازه مکلف شده بود . در آن لباس سفید پف دار و کفش های به قول خودش پاشنه تق تقی عین فرشته ها شده بود . 

ساعتی گذشت . شاید هم بیشتر . صدای موسیقی بلند شد . 

زن خودش را جمع و جور کرد . 

ساعتی گذشت . شاید هم بیشتر . بچه ها آمدند وسط ، بزرگترها هم ..

زن از جایش جست . 

مجلس را بهم نزد . هیچ کلامی نگفت . حتی اخم هم نکرد . نق هم نزد . خودش را به اتاق خواب قشنگ و رنگی رنگی برادرزاده اش رساند . دستانش را به هم گره کرد و اندکی در خودش تامل کرد. به خودش گفت : من گفته بودم . از عقایدم . از اینکه دوست دارم در کنارشان باشم اما نمی توانم از اصولم دست بکشم ... او به من قول داده بود . شاید می خواست مرا در عمل انجام شده بگذارد.

مهم نبود چه گفته بود و چه شنیده بود . مهم حالا بود که وسط این معرکه مانده بود . باید تصمیم می گرفت.

می نشست و سکوت می کرد.

می نشست و سکوت نمی کرد و ناراحتی اش را نشان می داد .

مجلس را ترک می کرد . ترک کردنی که بلندترین فریاد بود . فریاد دفاع از حقانیت اعتقادش . فریاد صلابتش در اصولی که داشت . فریاد اعتراض به بدقولی و بدعهدی اما ...

راه تا منزلشان دور بود . آنها ساعتی بیشتر نبود که رسیده بودند شاید هم اندکی بیشتر.

با دخترش چه کند . دخترش با آن لباس سفید پف دار و کفش های پاشنه تق تقی .

آرام گرفت . نفس کشید . به ساعتش نگاه کرد . عقربه ها تکان نخورده بودند. انگار زمان متوقف شده بود برایش . تا تصمیم بگیرد...

تصمیم گرفت . دخترش را صدا زد : عزیزم ، یادت هست برایت گفته بودم خانه ای که ازآن صدای موسیقی بیاید ، فرشته ها آنجا نمی آیند. یادت هست برایت گفته بودم که خدا موسیقی را که با آن برقصند دوست ندارد . یادت هست که برایت گفته بودم امام زمان به خانه ای که در آن رقص و موسیقی باشد نمی آید . 

دخترک چشمهایش را تنگ کرد و یکهو گفت : آره یادمه . یادمه که گفتی اولین بار شیطان بود که موسیقی را به فرزندان آدم یاد داد . یادم هست که گفته بودی وقتی حضرت آدم از دنیا رفت ، شیطان و قابیل و فرزندانشان از شادی موسیقی نواختند. یادم هست که گفته بودی یکی از امامان اهل خانه ای که در آن موسیقی می نواختند و می رقصیدند را "آزاد" صدا می کرد و نه "بنده " . همه اش را خوب یادم هست . 

مادر خنده اش را نشان دخترش داد و آغوش گرمش را ...

بعد روی پاهایش نشست و خودش را هم قد دخترش کرد و گفت : حالا به همه ی اون دلایلی که بهت گفتم من باید از اینجا برم . جایی که امام زمان به آن ورود نکند و فرشته ها هم ، جای من نیست . من به خانه بر می گردم . تو می توانی اگر دوست داری اینجا بمانی . هیچ اجباری نداری که با من به خانه برگردی . خودت بزرگ شده ای و باید خودت ، برای خودت تصمیم بگیری . می توانی اگر دوست داری اینجا کنار بچه ها بمانی . من از دایی خواهش می کنم تا بعد از تمام شدن مجلس تو را برگرداند به خانه .

زن آماده می شد . دخترش از اتاق بیرون رفت . اشک در چشمان زن مهمان شد . اگر دخترم نیاید . اگر اینجا بماند ؟ من چگونه او را اینجا رها کنم و بروم ؟ به خودش گفت اگر همراهم نیامد . آنقدر توی خیابان می مانم تا مجلسشان تمام شود و بعد با دخترم بر می گردم . به خودش گفت من نمی توانم او را اینجا بگذارم و بدون او برگردم. به یادش آمد . دیگران همیشه به طعنه به او می گفتند : دخترت از ترس توست که چادر می پوشد و اهل آرایش و موسیقی و رقص نیست . یکبار او را به حال خودش و به اختیار خودش رها کن تا ببینی او هم همرنگ جماعت می شود .

حالا زن ترسیده بود . آیا دخترش می رفت تا همرنگ جماعت شود . سرش را به آسمان گرفت و نالید : خدایا دخترم را به تو می سپارم .

زن به عقربه های ساعت نگاه کرد . عقربه ها تکان نمی خورند . زمان انگار برایش متوقف شده بود.

چادرش را به سر کشید . آخرین بوسه ی عاشقانه را از گونه ی سفید برادرزاده اش گرفت . دستان کوچکش را بوسید و روی قلبش گذاشت . در گوشش خواند " امیرعباس عزیزم ، عزیز دل عمه ، دوستت دارم . قد یه دنیا" .

از اتاق بیرون آمد . آرام و بی صدا . 

دستگیره ی در را پایین داد . داشت از در بیرون می رفت . منتظر بود کسی پیدا شود و بگوید : نرو ما هم به عقاید تو احترام می گذاریم و این بساط را جمع می کنیم . اما هیچ صدایی جز صدای بلند موسیقی به گوشش نرسید . 

در را بست . 

در اما بسته نمی شد .

بیشتر تلاش کرد اما در باز هم بسته نشد .

صدای ظریف و دخترانه ای از آن سوی در شنیده می شد . 

در را باز کرد . قامت دخترش در چادر چقدر زیباتر شده بود .

" کجا مامان ؟ منم می آیم " 

زن مهربانانه گفت : من همین پایین منتظرت هستم . بدون تو به خانه نمی روم . خیالت راحت باشد . اگر دوست داری بمان .

دخترک انگار به رگ غیرتش برخورد . چهره اش را در هم کشید که " جایی که امام زمان نیاید ، من برای چی آنجا بمانم . " من هم با تو می آیم . 

قامت رشیده ی دو بانوی فاطمی ، در هیاهوی شهر خود نمایی می کرد .

۴۴ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۵ ، ۰۸:۵۴
سیده طهورا آل طاها

عاشورا گذشت ....

عاشورا گذشت و باز من زنده ماندم . از خودم در عجبم ...! می شنوم و جان از کالبدم به در نمی شود. چه جان سخت شده ام من ...!!


بزرگی می گفت : این تحمل ، محصول دست ولایت است بر قلوب شیعیان . تا جان از کف ندهند در اندوه این مصیبت عظمیم ... میان هروله هایم و جدالم با رفتن و ماندن ، فریاد خودم را می شنیدم که : شما را به خدا ، بگذارید از شرم این بی شرمی بشریت ، قالب تهی کنم . دست ولایتتان را از این قلب نیم سوخته بردارید شاید باز ایستد از این تپش های مدام ...


کنارم دخترکی بال بال می زد . میان فرازهای ناحیه ی مقدسه ، انگار داشت جان می داد . میان آشفته بازار روز دهم محرم ، میان هیاهوی اضطرارِ ظهرِ روز دهم ، از ترس از دست رفتن دخترک مرتب به پاهایش دست می کشیدم تا مطمئن شوم هنوز زنده است . هنوز جان دارد .

دخترک ده ساله بود ... با موهایی خرمایی و گیس بافته شده ... 

میان فرازهای ناحیه ی مقدسه ، دیدم که دارد پَر پَر می زند . خودم را دیدم که دست انداخته ام زیر بدنش و میان جمعیت زنها ، فریاد می زنم .... دخترک دارد جان می دهد ...


کاش من بجای او بودم . روح او لطیف تر از این حرفها بود و روح من سنگ تر از این حرفها ....


تمام حجت من بر مسلمانی ، روی نیزه های آخته خودنمایی می کرد . من حقیقت را عریان می دیدم . من حقیقت را دیدم ... پاره پاره ....

تمام دشت ، پر از حقیقت شده بود ....

ماه هاشمی من بر روی نیزه ها بر این همه سخت جانی ام لبخند می زد ....

عاشورا گذشت و من هنوز زنده ام ....

موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۵ ، ۰۰:۵۵
سیده طهورا آل طاها