فرازونشیب زندگی طلبگی ما(همنفس طلبه)

هم قدم تا خدا آباد

همنفس طلبه

طبقه بندی موضوعی

فرزندش را خیلی دوست داشت . 

خیلی ، شاید واژه ی کاملی برای بیان میزان علاقه اش به فرزندش نبود . اما چه می شود کرد که گاهی قدرت واژگان ، در همین حد است و بیش از این توقع داشتن از حروف و کلمات ساده لوحانه است . 

این علاقه باعث شده بود تا تمام هم و تلاش خود را برای تربیت مهدوی او بکند . از زمانی که کودکش چیزی بیشتر از یک نقطه ، در وجودش نبود تا حالا که برای خودش قد کشیده بود ، بزرگ شده بود و از آب و گل در آمده بود . 

هر چه فرزندش بزرگتر می شد ، دست و پا زدن های مادر هم بیشتر می شد . هر چه فرزندش برومندتر می شد ، هر چه زیباتر می شد ، هر چه هوش سرشارش بیشتر خودنمایی می کرد مادر بی تاب تر می شد . 

همسرش قصد سفر به کربلا داشت. زن تا جلوی در خانه بدرقه اش کرد . مرد پرسیده بود سوغات چه می خواهید ؟ زن گفته بود : کفن . مرد به خیالش زن ، کفن را برای خودش می خواهد ، ایستاد که : این چه حرفیست بانو ، صد سال زنده باشید ان شاالله . زن خندیده بود که : ان شاالله . خیالتان راحت آقا من شما را به دست کسی نمی سپارم . حالا حالاها باید تحملم کنید و با من بسازید . مرد خندید . زن هم ...

زن گفت : برای خودم نمی خواهم ، برای کسی است . 

زن به مردش نگفت این کفن را برای فرزندش می خواهد .

زن امیدوار بود . اطمینان داشت . مادر بود . می خواست فرزندش را  ، فرزند همه چیز تمامش را تقدیم آقایش کند . یقین داشت که امام زمانش ، این کمترین را از او خواهد پذیرفت . این پذیرش همه امید زن ، همه امید مادر بود . 

تا آن روز ...

دکترها می گفتند : فرزندتان به بیماری بدخیمی مبتلاست . بیماری که او را چهل بهار بیشتر زنده نمی گذارد . بیماری که ریه هایش را می پوساند . بیماری که ....

چه اهمیتی داشت که این بیماری چه بود . نامش چه بود . آنچه برای مادر رنج آور بود این بود که دیگر فرزندش را نمی تواند به امام زمانش تقدیم کند . آنچه مهم بود این بود که درد این بیماری ، فرزندش را به مرور و ذره ذره آب خواهد کرد و نه مثل گلوله ای که زود او را به خدایش برساند .

او دیگر خودش را مادر وهب نمی دید که رزم آوری فرزندش را در میدان مبارزه به تماشا بنشیند و قد و بالایش را قربان  ، صدقه برود . آنچه می دید مادری بود که فرزندش ، در مبارزه با بیماری روی تخت سرد بیمارستان است. از این بیمارستان به آن بیمارستان..

تمام غصه اش شده بود اینکه فرزندش به مرگی جز شهادت از دنیا برود . 

رنج بیماری وجودش را ، حس مادری اش را نشانه رفته بود . احساسش را شعله ور کرده بود ولی غصه این اندوه ، جگرش را آب می کرد .

دست به دامن باب الحوائج شده بود . دست به ریسمان علمدار کربلا آویخته بود . هر چه بیشتر می خواست اما ... کمتر می گرفت ... 

دلش شکست . دلش گرفت . خواست به رسم عرب های بادیه ، که هر بار به حاجت خواهی در خانه ی عباسِ علی (ع) می روند انگشت اشاره را به سمت ضریح مقدسش نشانه می روند و تهدید می کنند که اگر حاجتشان را ندهد به شکایت پیش پدرش ، علیِ مرتضی می روند ؛ عمل کند . دیده بود که اعراب بادیه با این کار چطور حاجت می گیرند . 

دهان باز کرده بود به شکایت . شکایت به عباس . عباسِ حسین ...

اما .... مگر می شد . او عباس بود . عباسِ علی ، عباسِ زهرا ، عباسِ حسین ، عباسِ زینب .....

مادر در خودش مچاله شد . زن در خودش آتش گرفت . همسرِمرد در شعله های خودش می سوخت .صدای خودش را می شنید ... فدای سرت .. فدای سرت عباسِ علی ، عباسِ زهرا ، عباسِ حسین ، عباسِ زینب ... فدای سرت اگر فرزندم خوب نشد . مرا چه به شکایت . شکایت از چون تویی ؟! هیهات ... که هستم مگر من ؟! 

زن لب فرو بست . مادرلب فرو بست و راضی شد . همسر لب فرو بست و برای احساسش فاتحه خواند ...


۳۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۱۴ مهر ۹۵ ، ۱۵:۴۸
سیده طهورا آل طاها

شب اول محرم ، سینه زنت آرزوشه ، با دستای یه پیرغلامت پیرهن سیاه بپوشه ...


باز محرم از راه رسید و من دیوانه و آشفته ی توام ....


باز محرم از راه رسید و من واله و شیدا ، کوچه به کوچه تو را می جویم ...


باز محرم از راه رسید و من ناباورانه ، زنده ام ، نفس می کشم . چه درد جانکاهیست این نفس های مدام ، این نفس های بریده بریده . نفس هایی که مرا می برد تا روز دهم ... تا عاشورا...


باز محرم از راه رسید و من ناباورانه زنده ام ، می شنوم . چه درد جانکاهیست این شنیدن های پی در پی . گوشهایم مرا می برند تا فریاد استغاثه ی طفلکانت ... تا مظلومیتت . تا غریو هل من ناصرت....


باز محرم از راه رسید و من ناباورانه زنده ام ، می بینم . چه درد جانکاهیست این دیدن . چشمهایم از حدقه بیرون می آید ، بیرون نمی آید ... چشمهایم مرا راه می برند . می برند تا گودال ، تا حسین آباد .... 


خدایا ، این تن نحیف ، این دستان لرزان ، این قلب شرحه شرحه تاب محرم ندارد . مرا از محرم بگیر. بگذار این تن رها شود از این رنج مدام . این درد مرا در خودش فرو خواهد برد . 


موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۵ ، ۲۱:۱۵
سیده طهورا آل طاها

* استفاده بیش از حد از صفحه های نوری مثل تلوزیون ، کامپیوتر و تلفن همراه و... امواجی را به بخشی از مغز انعکاس می دهد که مسئولیت برنامه ریزی و کنترل رفتار را دارد . 

این وسایل قدرت برنامه ریزی و کنترل اعمال را از فرد می گیرد.


** نکاتی در سلامت جنسی کودکان و نوجوانان :

- جدا خوابی از حدود دو سالگی

- پدر و مادرها برای جلوگیری از ایجاد حساسیت در مواردی که نیاز نیست ؛ در اتاقشان را باز بگذارند . اینکه پدرو مادر یک اتاق به بچه بدهند و هر وقت خواستند وارد آن اتاق بشوند در بزنند ، درست نیست.

اینکه بچه ها اتاق داشته باشند برای درس خواندن و خوابیدن اشکالی ندارد اما اینکه اتاق حریم شخصی شان شود و در آن بسته باشد و پدر و مادر برای ورود به آن اجازه بگیرند درست نیست.

ما در روایات داریم که بچه ها 3 نوبت هنگام ورود به اتاق والدین اجازه بگیرند : صبح ، عصر و شب. 

اما هیچ جا نداریم که والدین اجازه بگیرند. 

- کامپیوتر را نباید در اتاق شخصی بچه ها گذاشت خصوصا اینکه صفحه مانیتور رو به دیوار نباید باشد بلکه به شکلی باشد که والدین به آن کنترل داشته باشند و در معرض دید والدین باشد.



موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۵ ، ۰۹:۳۱
سیده طهورا آل طاها

زن تبدیل شده بود به یک عنصر فعال در عرصه ی فضای مجازی . 

خیالش راحت بود . بدون آنکه کسی او را بشناسد یا حتی چهره ی واقعی و استعدادها و توانایی ها یا هر آنچه به شخصیت او یا زندگی خصوصی اش برمی گشت را بداند ، در این فضا فعالیت می کرد. عکس های غیرواقعی از خودش را می گذاشت و خودش را یک هنرمند جا می زد .

شوهرش از این فعالیت ها بی خبر بود و این تنها نگرانی زن بود . نمی دانست اگر شوهرش می فهمید چه عکس العملی نشان می داد اما لااقلش این بود که بی نهایت عصبانی می شد .

کم کم تحسین خیلی ها را برانگیخت . زن از هجوم اینهمه تحسین لذت می برد . 

اوایل در پاسخگویی به کامنت ها ، خصوصا کامنت هایی که نویسنده ی آنها آقایان بودند دقت داشت . اما به مرور زمان این دقت رنگ باخت .

حالا می نوشت و می نوشت بدون آنکه نگران باشد . بدون آنکه عذاب وجدان داشته باشد . آنچه برای او مهم بود گپ زدن هایش در فضایی بود که کسی از هویتش خبر نداشت . در این فضا همه شیفته اش بودند . تحسینش می کردند . او همین را می خواست . همین تحسین را . همین ابراز عشق و علاقه را . همین تلاش ها برای دوستی با او را ...

کم نبودند مردهایی که دوست داشتند در فضای حقیقی او را ببینند . اما زن حواسش جمع بود . برای او همین تحسین ها و ابراز علاقه ها کافی بود .

تا آن شب که همه چیز به سادگی لو رفت . همسرش فهمید . 

دانست که زن نویسنده ی وبلاگی که گه گاه خودش هم به آن سر می زد و از سبک بازی هایش جلوی مردها کلافه می شد ، همسر خودش است . 

زن از اینکه می دید اینقدر ساده دستش رو شده وحشت کرده بود .

مرد از اینکه می دید آن زن ، همسرش بوده بی اندازه کلافه بود .خواست دعوا راه بیندازد . دستان مردانه اش را به صورت زن بکوبد . موهای زن را لای انگشتانش تاب بدهد . فریادهای عصبانی اش را نثار زن کند اما ... یک لحظه زمان رامتوقف کرد ....

از خودش پرسید : چه شد که همسرم به اینجا کشیده شد . من همیشه او را زنی مهربان و صبور می دیدم . او زن لاقیدی نبود . ما عاشق هم بودیم . نکات مثبت همسرش را برای خودش تکرار کرد . تکرار کرد . تکرار کرد . آنقدر تکرار کرد که شک کرد ...

نکند مقصر اصلی خودم باشم . خودِ من ...!

یادش آمد : روزهایی که زن مثل پروانه دورش می چرخید . تلاش می کرد که دیده شود . با غذای خوشمزه اش ، با چهره و لباس مناسبش ، با هنرمندی هایش ، با زبان ریختن هایش .

یادش آمد زن دو سال است که تلاش می کند تا تحسین شود . تلاش می کند که تحسین های همسرش را بشنود . یادش آمد او هیچ وقت همسرش را برای اینهمه تلاش تحسین نکرده است . قدردان نبوده است . یادش آمد وقت هایی را که حتی فرصت و حوصله ی شنیدن صحبت ها و درددل های همسرش را هم نداشته . یادش آمد که اگر همسرش مرتکب اشتباه شده او هم در ایجاد این اشتباه سهیم بوده .

مرد خودش را قضاوت کرد .

در این قضاوت می دید که اگر شب ها دیر به خانه آمده ، برای امرار معاش خانواده اش تلاش می کرده . اگر خسته بوده و حوصله شنیدن و دیدن نداشته .......

خواست پشت سرهم به خودش حق بدهد . برای خودش دلیل بیاورد . خودش دادگاه تشکیل بدهد. قاضی باشد. هیات منصفه باشد و در نهایت خودش حکم را صادر کند . می خواست تنها به قاضی برود و راضی هم برگردد . 

راستش کار سختی هم نبود . همه به او حق می دادند . جامعه ، دادگاه خانواده و حتی خود زن . اما خودش چه ؟ هرکاری می کرد می دید خودش به خودش حق نمی دهد . 

مرد مرور کرد . همسرش اشتباه کرده است . گناه کرده است . می توانست همه چیز را نابود کند . می توانست تنها به قاضی برود و راضی برگردد . 

مرد مرور کرد : من اشتباه کردم . من می توانستم چیزی را به همسرم بدهم که او می خواست . چیزی که او برای شنیدنش اشتیاق داشت و تلاش می کرد . چیزی که دیگران به او دادند و من او را از شنیدنش محروم کردم . 

مرد یادش آمد که استادشان می گفت : مردهای زبان بسته که از کلمات زیبا برای همسرشان استفاده نمی کنند باید منتظر فساد زنهایشان باشند .

مرد یادش آمد : برای ویران کردن همیشه فرصت هست اما برای ساختن و از نو شروع کردن ...

۴۴ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۰۵
سیده طهورا آل طاها

مشغول تماشای ویترین کتابفروشی بودم . 

زن جوان از مقابلم رد شد . وضعیت پوشش زن آنقدر ناهنجار بود که برای چند لحظه نظرم را به خودش جلب کرد .علاوه بر پوشش نامناسب ، آرایش چهره اش به شکل عجیبی توی ذوق می زد . 

نگاهم را از زن جوان گرفتم .

زن جوان جلوی من در حرکت بود و من پشت سرش . به وضوح می دیدم که شکل ظاهری زن چطور نگاه هر عابری را به خودش مشغول کرده است . از دختر خانمی که خودش ظاهر چندان موجهی نداشت اما تا زن جوان را دید روی ترش کرد و زیر لب غرولند کرد که : دیگه شورهمه چیز را در می آورند ؛ گرفته تا ، موتور سواری که بی توجه به خیابان و عابرین محو تماشای زن جوان بود و من در همان چند لحظه واهمه داشتم نکند با عابر یا جدول کنار خیابان تصادف کند .

از میان هیاهو ها متوجه مردی شدم که با قدم هایی تند خودش را به زن جوان می رساند . فکر کردم باید کاری داشته باشد یا شاید رهگذر با غیرتی است که برای امر به معروف این طور عجله دارد .

چه خیال باطلی ...!

مرد خودش را به پشت سر زن جوان رساند . بی توجه به نگاه مردم ....

با صدای بلند کلمات نامناسبی به زن جوان گفت . 

همانطور که نزدیکتر می شد از زن خواست تا شماره اش را بدهد یا دست کم با او همراه شود.

زن جوان یکدفعه ایستاد . شاید چیزی نظرش را جلب کرده بود .

با احتیاط برگشت ....

زن و مرد برای چندثانیه در هم دقیق شدند . 

من ایستادم .

زمان ایستاد .

نمی دانم به گمانم ساعتها یا شاید سالها ....!!

زن جیغ می کشید . 

مرد هر چه ناسزا بلد بود همراه با مشت و لگد نثار زن جوان می کرد .

از میان کلمات زن جوان می شنیدم ... خجالت نمی کشی ؟! 

از میان کلمات مرد می شنیدم ... حیا نمی کنی ؟!

عابرین جمع شدند .

کنجکاو شدم .

تلاشها برای تمام شدن ماجرا بی فایده بود .

یکدفعه همه جا ساکت شد . 

وقتی که مرد گفت : دخالت نکنید موضوع خانوادگی است . این خانم همسر من است .

زن جوان از شنیدن این جمله خجالت کشید ..!

مرد از گفتن این جمله خجالت کشید ...! شاید بیشتر از زن ...

۴۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۳۲
سیده طهورا آل طاها
خدا به داد زنش برسد .! این جمله ای بود که اغلب وقتها وقتی دور هم جمع می شدند در مورد سهراب می گفتند . اصلا" انگار این پسر با کارکردن و کمک کردن در خانه بیگانه بود . معتقد بود اگر کار بیرون مال مرد است و وظیفه ی اوست پس کار خانه هم مربوط به زن می شود . " اصلا" چه معنی دارد که مرد توی خانه کار کند ؟!" این هم جمله ای بود که سهراب در دفاع از کارنکردنش توی خانه به کار می برد و لج مادر و خصوصا" خواهرش را در می آورد .
این جور وقتها مادر بزرگ همیشه می گفت : صبر کنید ، عجله نکنید وقتی زن بگیرد درست می شود . جوری برای زنش کار می کند که همه تان تعجب می کنید . صحبت به اینجا که می رسید مادر سهراب با حالتی حق به جانب می گفت : بیخود کرده .! وقتی برای من که مادرش هستم و زحمتش را کشیدم دست به سیاه و سفید نمی زند لازم نکرده برای دختر مردم که دو روزه از راه رسیده کار کند . بعد هم مسیر بحث عوض می شد و سهراب خیالش راحت ...
وقت زن گرفتنش شده بود . دختر یکی یک دانه ی یکی از معتمدین بازار ...
بعد از مراسم نامزدی ، مادر بزرگ زیر گوش سهراب گفت : مبارک باشه . این دختر زن زندگیه . بعد هم از آن خنده های نمکی اش کرده بود که ...این یکی تو را درست می کنه ..
چند ماهی از عروسی شان نگذشته بود که سهراب به کلی فرق کرده بود . مادر سهراب با اینکه از عروسش راضی بود و مرتب قربان صدقه اش می رفت گاهی هم اون روی مادر شوهری اش بالا می آمد که ... ببین چه طور برای دختر مردم خودکشی می کنه و در کارها کمکش می کنه ...
کار به اینجا که رسید من هم دست به کار شدم . باید رمزی در کار این دختر 20 ساله باشد . چیزی که معمولا از یک دختر یکی یکدانه که شرایط مالی خوبی را در خانه پدر تجربه کرده بعید می نماید .
دلم را به دریا زدم و رک و راست ماجرا را از عروس خانوم جویا شدم . راستش جوابش شگفت زده ام کرد. اصلا" تا این اندازه مهارت در شوهر داری را از او که نه تحصیلات دانشگاهی داشت و نه در کلاسهای جورواجور شرکت کرده بود، توقع نداشتم . 
عروس خانوم خنده ی ریزی کرد و در مقابل کنجکاوی یا بهتر بگویم فضولی ام صبورانه برخورد کرد. تعریف کرد که این طرز رفتار را از مادرش آموخته است . از کودکی شاهد بوده که مادرش چطور با زبان ریختن برای پدر دلش را به دست می آورد و چطور پدر را به انجام کارهای مربوط به خانه تشویق و یا بهتر بگویم وادار می کرد .
عروس خانوم برایم از جمعه ی گذشته گفت ....
" چند وقت بود که شیر آب مشکل پیدا کرده بود . مرتب چکه می کرد . راه آب سینک ظرفشویی هم گرفته بود و هر وقت که ظرف می شستم آب توی آن جمع می شد و منظره ی بدی درست می کرد. شب قبلش وقتی ظرفهای شام را شستم دنبال راه حلی گشتم تا سهراب را به تعمیر آن وا دارم . یادم افتاد که چند روز پیش وقتی لامپ آشپزخانه سوخته بود و سرپیچ آن هم گیر کرده بود بعد از یک وقفه کوتاه سهراب آن را درست کرده بود . نشستم و فکر کردم . راه حل را یافتم . 
صبح جمعه صبحانه مورد علاقه اش را درست کردم و اجازه دادم تا خوب استراحت کند . بعد از صبحانه هم دو تا چایی ریختم و کنارش نشستم و نقشه ام را ماهرانه جلو بردم .... دیشب که داشتم شام می پختم چشمم به لامپ توی آشپزخانه افتاد . کلی دعایت کردم . نورش عالی بود . اصلا آشپزخانه از تاریکی بیرون آمده بود . پیش خودم گفتم : شوهری به خوبی شوهر من کجا پیدا می شود ؟ سهراب جووون از خدا می خواهم که همیشه توی تمام کارهایت موفق باشی . همیشه سایه ات بالای سرم باشد . مثل کوه پشتم ایستاده ای و از پس تمام کارهای سخت بر می آیی . می دانم که برای زندگی مان زحمت زیاد می کشی ان شاالله که دست به خاک بزنی برایت طلا بشه و با جدت بزرگوارت محشور بشی . خواستم بگم خیلی دوستت دارم و قدر تمام محبت ها و زحماتت رو می دونم . 
عروس خانوم ادامه داد : می دیدم که سهراب چطور قند توی دلش آب می شه و چایی اش را مردانه سر می کشه . صدای دلش را می شنیدم که می گفت : بله ما اینییییییییییییم .....
چایی اش که تمام شد سینی چای را بلند کردم و در حالیکه به سمت آشپزخانه می رفتم گفتم : راستی عزیزجان می شه اگه مشکلی نیست و کاری نداری سینک ظرفشویی رو تعمیر کنی همه اش آب توی آن جمع می شود و اذیتم می کند . سهراب کنترل تلوزیون رو انداخت بادی به غبغبش انداخت . از جایش بلند شد و قبل از من خودش را به آشپزخانه رساند و مشغول تعمیر شد . بالای سرش ایستادم و گفتم دست گلت درد نکنه دوست داری بعدش ناهار بریم خونه ی مامانت اینا دلم براشون یه ذره شده . متوجه شدم که چشمهای سهراب با شنیدن نام مادرش درخشید . بلافاصله گفتم راستی حالا که داری زحمت می کشی واشر شیر آب رو هم عوض کن . چکه می کنه . آب اسراف می شه . من زورم نمی رسه . قدرت مردانه شما رو می طلبه ..."
صحبت های عروس خانوم تمام شد ولی انصافا" من توی دلم کلی از مادر این عروس خانم تشکر کردم . در مسیر بازگشت به خانه یاد خاطره ای افتادم که مادر بزرگ می گفت :
" چند روزی می شد که متوجه شده بودم هر بار که شانه ی تخم مرغ می خرم یکی دو تایش کم شده . اولش توجه نکردم اما کم کم هوا برم داشت نکند خانه مان جن داره . رفتم پشت پرده و زل زدم به شانه ی تخم مرغ . یکدفعه از دیدن منظره ای که جلوی چشمم بود شاخ در آوردم . دو تا موش آمدند یکی شان به پشت خوابید و آن دیگری در حالیکه یک تخم مرغ را به زحمت توی شکم موش خوابیده می گذاشت دُم موش را کشید و او را به لانه برد . درست شبیه یک فرقان .
از تعجب هم خنده ام گرفته بود هم ترسیده بودم ." بعد هم مادر بزرگ ادامه می داد که اینقدر از دست شوهرانتان ننالید مگه شما از این موشها کمترید . گاهی بنشیند و فکر کنید و دنبال یک راه حل برای حل مشکلتان بگردید . خیلی چیزها با زبان حل می شود . قدرت زبان زن ها را دست کم نگیرید.

۲۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۳۵
سیده طهورا آل طاها

جلوی بچه ها از ناتوانی هایی مان نگوییم تا الگوی مناسبی برای آنها باشیم :


مادری که به فرزندش می گوید درس بخوان تا مثل من بدبخت نشوی ، در واقع دارد می گوید که من آدم موفقی نبودم و الگوی مناسب و خوبی نیستم .

لذا فرزندان از فلان هنرپیشه یا ورزش کار که از نظر اعتقادی در جایگاه موجهی نیستند اما در عوض محبوبیت دارند ، الگو برداری می کنند . 

خودمان را پیش بچه ها خرد نکنیم و از موفقیت هایمان بگوییم .

موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۰۶
سیده طهورا آل طاها

مگر می شد زن را آرام کرد ؟ آنقدر بی تاب بود و پشت هم اشک می ریخت که  کم مانده بود مشاور هم پا به پای او اشک بریزد و گریه کند . زن افسرده به نظر می رسید و این برای او که تازه 26 ساله بود اتفاق خوشایندی نبود.

به هر ترتیبی بود زن آرام شد . " از ازدواجم دو سال می گذرد . " این اولین جمله ای بود که به زبان آورد . بغض آلود ادامه داد : اما الان احساس سرخوردگی و افسردگی شدید دارم . کاملا ناامید شده ام . واقعا" من هر کاری که از دستم برمی آمد برای تداوم زندگی ام کردم . همه کار کردم تا هر دوی ما خوشبخت باشیم . اما شوهرم مرد قدرناشناسی است . او قدر اینهمه عشق و محبت و گذشت مرا نفهمید . هر کاری برایش می کنم انگار هیچ فایده ای ندارد . باز هم کم است .. باز هم راضی نیست . زن پشت هم می گفت و مشاور با سکوتش تلاش می کرد تا از لابه لای کلمات و جملات او ریشه ی مشکل را بیابد. زن آهی کشید و گفت : هرکاری کردم تا عشق و علاقه ام را نشانش بدهم . بشقاب میوه اش را تمیز و مرتب آماده می کنم . بشقاب غذایش را آماده می کنم .

صحبت زن به اینجا که رسید مشاور با تعجب پرسید : ببخشید بشقاب غذا و میوه شان را آماده می کنید؟ یعنی چی ؟! زن مکث کوتاهی کرد و نفسی تازه کرد . توضیح داد که : هر وقت مهمانی می رویم بشقاب میوه ی همسرم را خودم درست می کنم . سیب را پوست می کنم . قطعه قطعه می کنم . پرتقالش را پوست می کنم . خیارش را قاچ می کنم و نمک می زنم . خلاصه که نمی گذارم آب توی دلش تکان بخورد . برای غذا هم همین طور . مرغ و ماهی را خودم برایش پاک می کنم و ...

زن از ادامه باز ایستاد و نگاهی مظلومانه به مشاور کرد . منتظر تایید ماند . وقتی خبری نشد آب دهانش را فرو داد و ادامه داد : وقتی از کار به خانه می آمد با یک لگن آب ولرم به استقبالش می رفتم . پاهایش را توی لگن ماساژ می دادم تا خستگی اش در برود . از همان اوایل ازدواج وقت خواب که می شد می رفتم کنارش می نشستم کف پایش را می بوسیدم و قربان صدقه اش می رفتم و می پرسیدم که : از من راضی هستی . روزها و هفته های اول نمی گذاشت که پایش را ببوسم . شرمنده می شد . تعجب می کرد . می گفت که البته که راضی ام . چرا نباشم . اما حالا...

صحبت که به اینجا رسید دوباره گریه را از سر گرفت . مشاور حالا گره کار را یافته بود اما می خواست که زن خالی شود از هر آنچه رنجش می دهد. زن  رشته کلام را به دست گرفت :

اما کم کم که گذشت وضع فرق کرد . دیگر در برابر اینهمه محبتم واکنش های مثبت نشان نمی داد . حالا اگر بشقاب میوه و غذا مرتب نبود قهر می کرد . اگر تصادفا وقتی به خانه می آمد من نبودم تا لگن آب گرم را برای پاهایش مهیا کنم دلخور می شد و غرولند می کرد . از همه بدتر شبها موقع خواب بود . توی تخت دراز می کشید و حق به جانب می گفت : نمی آیی ؟! خسته ام می خواهم بخوابم . نمی خواهی کف پایم را ببوسی . حلالیت نمی خواهی . هر وقت می پرسیدم از من راضی هستی ؟ این پهلو آن پهلو می شد و می گفت : حالا ببینم ...

همه اینها به شدت رنجم می داد اما اوضاع وقتی غیرقابل تحمل شد که از او خواستم تا برای اولین بار به دعوت عمویم پاسخ مثبت بدهد. عمویم ساکن شهرستان است و دوست داشت تا چند روزی را مهمان آنها باشیم . در کمال تعجب من و علیرغم اینهمه محبتی که به او کرده ام قبول نکرد . من جلوی عمویم سنگ روی یخ شدم . شرمنده شدم . این اولین بار بود که از همسرم خواهشی داشتم و او بی رحمانه قبول نکرده بود . همه اینها به کنار تازگی ها می گوید از دستت خسته شده ام . دیگر برایم جاذبه نداری .

زن نگاهی به مشاور انداخت و گفت : من چه گناهی کردم ؟! اینها جواب اینهمه محبتم بود ؟!

مشاور صدایش را صاف کرد : همه آنچه شما کردید چیزی جز افراط نبوده است . این افراط شما در محبت همسر شما را دلزده کرده است و ناخودآگاه او را به فردی متوقع تبدیل نموده است . بی رودربایستی این کار شما مصداق کامل شوهرذلیلی است . رفتار منفی همسر شما باعث آزردگی و افسردگی و ناامیدی شما شده است . چون احساس می کنید او قدردان شما نیست . شما باید بدانید که محبت کردن هم اندازه دارد . چهارچوب دارد. محبت بیش از اندازه اولش حکم لطف اضافه است و کم کم تبدیل به وظیفه می شود و این برای شما تبدیل به یک آسیب جدی روحی می شود. فراموش نکنید :  لطف مکرر حق مسلم می شود ...  

۳۸ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۳۱
سیده طهورا آل طاها

وقتی پدر و مادر احترام هم را جلوی بچه رعایت کنند بچه ولایت مدار می شود.

یعنی زن ابهت و اقتدار و غرورو فرماندهی همسرش را حفظ کند . مرد هم نسبت به همسرش مهربانی و دلسوزی داشته باشد .

مادر باید بحث ولایت مداری را نسبت به پدر برای بچه ها جا بیندازد اگر اقتدار مرد شکسته شود دخترها در حجاب مشکل پیدا می کنند و دست به تبرج می زنند.

موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۳۸
سیده طهورا آل طاها

مرد بی نهایت عصبانی بود . آنقدر عصبانی که رگ های گردنش متورم شده بود . صورت سفیدش به سرخی می زد. چشمانش مثل دو کاسه ی خون ، قیافه اش را عصبانی تر و ترسناک تر نشان می داد . مرد روحانی مات و متحیر از دیدن سیمای بی قرار و عصبانی مرد ایستاده بود و مثل آدمهایی که لکنت دارند تلاش می کرد تا کلمات را کنار هم بیابد و مرد عصبانی را لااقل اندکی هم که شده آرام کند .

مرد مرتب با صدای بلند فریاد می کشید .  "هیچی نگو فقط ساکت باش. نمی خواهم صدایت را بشنوم." مرد روحانی یکی دو قدم به عقب کشید . گردن کشید و تازه آنوقت بود که یک زن جوان را پشت سر مرد دید. زن جوان بسیار ناراحت و مضطرب تمام تلاشش را می کرد تا مرد را به آرامش و سکوت دعوت کند . اشک مثل سیلات از چشمان زن می جوشید و گویی تمامی نداشت . از سر و وضع هر دو پیدا بود که با عجله آماده شده اند و با سرعت خودشان را به آنجا رسانده اند .

اوضاع نابسامان وآشفته بود . مرد روحانی وضعیت را که این طور دید ، عمامه اش را روی سرش محکم تر کرد . عبا از دوش برداشت . زیر لب بسم الله گفت و جلو رفت . دستان مرد را که گرفت تازه متوجه سردی بیش از حد دستانش شد . پیدا بود که اوضاع روحی و به تبع آن شرایط جسمی اش رو به وخامت می رفت . همان طور که مچ دستان مرد را در دستانش می فشرد تلاش می کرد تا او را روی صندلی بنشاند. مرد عصبانی بود و مقاومت می کرد. زن جوان که معلوم شد همسرش است به شدت می گریست . مرد روحانی فشار را بر مچ دست مرد بیشتر کرد .

بالاخره مرد روی صندلی قرار گرفت . لیوانی آب خنک و قند نوشید و سبکتر شد . نفسش که جا آمد . یکباره زد زیر گریه . مرد روحانی متحیر و از سر دلسوزی نگاهش کرد . وقتی که آرام شد با این جمله شروع کرد :

حاج آقا ، یک کلام می خواهم طلاقش بدهم .همین. مرد روحانی لبخندی زد و گفت : برادر اگر می خواستی طلاقش بدهی چرا آمده ای اینجا ؟ اینجا که دفترخانه نیست . حالا که تا اینجا آمده ای بیا دو کلمه با هم حرف بزنیم شاید مساله به این تلخی هم که شما می گویید نباشد. الحمدلله همسر به این خوبی دارید حیف نیست کانون زندگی تان را از هم بپاشید.

کلام مرد روحانی که به اینجا رسید مرد سردرد و دلش باز شد . " ای حاج آقا شما چه می دانید از زندگی من ؟ شما چه می دانید که این زن با من و زندگی مان چه کرده ؟"  اندکی گذشت و ادامه داد : ما تازه نزدیک به یکسال است که ازدواج کرده ایم . من زنم را خیلی دوست داشتم . تمام تلاشم را می کردم تا او کمبودی نداشته باشد. وقتی با هم عقد شدیم او دانشجوی کارشناسی بود . درسش هم بد نبود . وقتی که مدرکش را گرفت پایش را توی یک کفش کرد که باید برای کارشناسی ارشد بخوانم . با اینکه تحصیلات خودم در حد لیسانس بود اما آنقدر به او علاقه داشتم که پذیرفتم تا ادامه تحصیل بدهد  . همه چیز خوب و قشنگ پیش می رفت . من هم در کمال صحت و سلامت وظایف همسری ام را انجام می دادم . شش ماهی که گذشت همسرم شروع کرد به آماده شدن برای کنکور ارشد.برنامه های درسی اش هر روز سنگین تر از قبل می شد من هم تلاش می کردم تا هر طور شده شرایط مطلوب را برایش فراهم کنم . اما این وسط یک اتفاق عجیب در حال وقوع بود .

من یک مرد کاملا سالم بودم اما رفته رفته احساس ضعف جسمانی اذیتم می کرد. خصوصا صبح ها با احساس ضعف شدید در پاهایم از خواب بلند می شدم. گاهی در طول روز آنقدر احساس بدی داشتم که کلافه می شدم. فکر می کردم تمام قوای جسمی ام رو به افول گذاشته است . نمی خواستم همسرم را نگران کنم . بنابراین بدون اینکه او را در جریان بگذارم نزد پزشک رفتم . رفت و آمد من و آزمایش های متعددم یکی دوماه طول کشید . از نظر روحی به شدت آسیب دیده بودم. از اینکه می دیدم مثل سابق حتی نمی توانم به وظایف زندگی ام نسبت به همسرم رسیدگی کنم از خودم بدم می آمد. احساس عذاب وجدان نسبت به همسرم لحظه ای آرامم نمی گذاشت. دکتر تلاش زیادی برای تشخیص مشکلم می کردم اما هر چه تلاش می کرد بی نتیجه بود . آخرین باری که پیش دکتر رفتم حرفی به من زد که مرا سخت به فکر فرو برد. " آقای عزیز من هر چه از شما آزمایش می گیرم هر چه شما را واکاوی می کنم فقط به این نتیجه می رسم که در فاکتورهای آزمایش شما نشانه هایی از مصرف نوعی قرص خاص هست . این قرص به مرور زمان قوای جسمانی شما را تعدیل می دهد و حتی توان جنسی شما را به شدت کاهش می دهد . شما در منزل از چنین قرصی استفاده می کنید؟!" جا خورده بودم . من هرگز از چنین چیزی استفاده نکرده بودم . کنجکاوی ام تحریک شده بود . از آن پس به مدت یک هفته کارم شده بود گشتن تمام گوشه و کنار خانه . عاقبت از بین وسایل شخصی همسرم قرص های خاصی را پیدا کردم که تا به حال ندیده بودم . با تلاش فراوان و خیلی ماهرانه توانستم کشف کنم که همسرم شب موقع خواب این قرص را در لیوان شربت به لیمو حل می کند و به من می دهد.

آن شب هر طور بود شربت را نخوردم . اما برای اطمینان از مساله به روی همسرم نیاوردم . صبح فردا با قرص ها به مطب دکتر رفتم . وقتی دکتر گفت حدسش درست بوده دنیا روی سرم خراب شد.

نفهمیدم چطور تا خانه آمدم . وقتی رسیدم بسته ی قرص ها را جلوی چشمان زنم گرفتم و جواب خواستم اولش طفره رفت اما بعد که دید همه چیز را فهمیده ام اقرار کرد که " فرصتم برای کنکور ارشد کم بود . هر طور بود باید به دانشگاه می رفتم . هر طور بود باید قبول می شدم . این پیشنهاد یکی از دوستانم بود . فکر کردم مدتی از این قرص به تو می خورانم تا زمان بیشتری برای درس خواندن داشته باشم. زمانی که تو از من متوقع نباشی فرصت بیشتری برای رسیدن به برنامه ی درسی ام خواهم داشت .

مرد حالا دیگر عصبانی نبود . صاف توی چشمان مرد روحانی نگاه می کرد. پرسید تکلیفم با این زن چیست ؟ حالا حق دارم که طلاقش بدهم یا نه ؟ آخه دانشگاه رفتن به چه قیمتی ؟ مگر من چه چیزی در زندگی مان کم گذاشته بودم ؟

مرد بی وقفه می پرسید . مرد روحانی اما ، همچنان متحیر از کاری که زن جوان کرده بود به سنگ فرش های کف اتاق زل زده بود. توی دلش می گفت " امان از این زنها ... چه کارها که به عقلشان نمی رسد..."

۲۹ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۰۰
سیده طهورا آل طاها